هیلده شایما از مدرنیست هاست و درون مایه ی آثارش همانطور که از یک آلمانی مدرن انتظار می رود متاثر از فضای نئو مارکسیستی حاکم بر علوم انسانی آلمان. او همانقدر که در ایران نامی ناشناخته ست در ادبیات جهان نامی جنجالی ست . نمایشنامه هایش از داستان هایش نامی ترند اما هردو دستی بزن دارند واین یعنی مثل هر ادبیات قدرتمند دیگر وقتی توی دنیای خودت هستی و هیچ میل بیرون آمدن نداری چنان توی گوشت می زنند که نمی دانی از کدام طرف خورده ای.داستان های کوتاه هیلده شایما شبه کودکانه اند،بیشتر برای اینکه او در شکست ساختارهای پراپی شورانگیز است و خودش هم از این ماجرا پُر بی خبر نیست.
شاغول (Der Riese)
نوشته ی : ولفگانگ هیلده شایما
ترجمه ی : زهرا ما حوزی
یکی بود، یکی نبود . یه دهقان بود که از مال دنیا دو تا پسر داشت یکی شون زبر و زرنگ و تیز و بُز بود، صداش می کردن ” آقا بالا” . این جوون وقتی هم قد کشید و مردی شد واسه خودش به اسمش رفت و کارش بالا گرفت. تو همون دو وجب زمین پدری گندم کاشت و جو کاشت و یه قِرون گذاشت رو دوزار تا تو ده بالا یه مزرعه ی نقلی خرید و آقای خودش شد و ارباب خودش . همه ی فکر و ذکرش هم این بود که اگه امسال بارون خوب بباره و اوضاع آب و خاک و کودش مساعد باشه یه هوا بیشتر گندم بکاره ، ببره تو ده عُلیا ، که مردُمش مال دارن، محصولشو بفروشه و سود قابل عرضی هم اگه توش بود ،دست پدر پیرشو بگیره و از تو اون ده جِن و مِنی نجاتش بده.
البته اینم بگم که اون ده،از خیر سر اهالی که اهل نماز و روزه و بسم الله بودن ، جن نداشت. اما تا بگی دزد و راهزن و گرگ و غول داشت. خلاصه هر چی که بود جای اون پیرمرد نبود.
از اون یکی پسره هم بشنوید، که بلا نسبت داداشش ،اهل بخور و بخواب و دم و درد بود و سر پیری آینه ی دق پیرمرد و همه ی اهل محل. اول ها هم یه اسم قشنگی داشت که بعدن همه یادشون رفت و صداش کردن “علاف”.
ما هم به همین اسم قناعت می کنیم، چون که اوَلَن ما مُفَتش نیستیم که بریم آمار شناسنامه ی کسی رو در بیاریم ، ثانین این اسم پُر هم بیراه نبود. چون این پسره همه ی کار و زندگیش این بود که صبح تا شب، فارغ از دنیا و ما فیها، بره یه کنج خلوتِ مزرعه دراز بکشه و یه ساقه ی علف بذاره کنج لبش و مک بزنه و گوشش هم ،به اعتبار یاسینی که تو گوش خر نمیره، به حرف هیچ آدم اهل خیر و صلاحی بدهکار نبود.
تو همین گیر و دار بود که یه روز نا غافل سر و کله ی یه “شاغول” از اون ورها پیدا شد . بعد اون روزگارِ مردم سیاه تر شد.دیگه نه حصاری چاره ی این بلای آسمونی بود ، نه پرچینی، نه قفلی ،نه زنجیری . شاغول از چپ و راست می اومد و می رفت و گاوها و گوسفند هاشونو می دزدید و زن هاشو نو می خورد . خلاصه مردم که به خاکستر گرم نشستن و بلا که بالا گرفت گوشِ کرِ ارباب هم صدای پای شاغولو شنید .به نو کرهاش سپرد که تو ده ندا بدن که هرکی سر شاغولو بیاره ، جایزه ی بزرگش پیش اربابه. آقا بالا قصه رو که شنید ته دلش گرم شد که بختش صداش کرده ،فکر کرد که کار کارِ خودشه، این بود که مثل همه ی مردهای مرد، جونشو گذاشت کف دستش ، پاشنه ی گیوه شو ور کشید و با یه تبر رفت سر وقت شکار شاغول.
توی راه که بود با خودش خیالاتشو مزمزه می کرد که ایشالا اهالی رو که از شر این غول بیابونی خلاص کنم، جای جایزه ش دست دختر قشنگه ی اربابو می گیرم و دیگه هم فوقش یکی دو هزار جریب زمین و بعد هم با جار و جهاز دختره و زور بازوی خودم کار وبارِ زندگی مو رو به راه می کنم (حالا ناگفته نمونه که ارباب وقتی از جایزه حرف می زد کله ش بوی قورمه سبزی نگرفته بود که اختیار دخترشو بده دست یکی از این دهاتی ها . حرف چند هزار تومن پول بود که اسباب تشویق جوون های لایق ده باشه.)
بگذریم؛ به هر حال، این شاه پسر ما داشت توی جاده راهشو می رفت که یهو دید جلوی پاش یه پر طاووس افتاده.
حرف ما نیست، از قدیم گفتن: “هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید” آقا بالا هم درسته یه بچه دهاتی بود ولی عقل سلیم، هر چی که باشه، آدمو اهل حساب و کتاب می کنه ، این بود که توی زندگی به این مهم رسیده بود که هیچ اتفاقی واقعن اتفاقی نیست. فقط آدم باید چشم هاشو خوب باز کنه و فرصت هاشو از دست نده .حتی در این مورد یه شعر کوتاه هم ساخته بود که:”تو تاریکی، فکر کن درست، یه سنگ کوچیک ، یه تخم مرغ” البته درسته که اغلب ، وقتی شعرشو برای کسی می خوند مجبور می شد خیلی توضیح بده تا طرف به عمق افکارش پی ببره،ولی حداقل ،توالی جادویی این کلمات ته دل خودشو روشن می کرد و راه دُرُستو بهش نشون می داد .به هر حال من که فکر نمی کنم یه تیکه شعر هیچ وقت کاری بالاتر از این واسه صاحبش بکنه.
کار که به اینجا رسید آقا بالا شعر معروفشو زمزمه کرد و پر طاووسو گذاشت زیر کلاهش ورفت ورفت تا چشمش افتاد به یه سنگ بزرگ آسیاب که یه گوشه به امان خدا افتاده بود. دیگه حتمن خودتون حدس می زنید چی شد. به خودش گفت: “تو تاریکی ، فکر کن درست، یه سنگ کوچیک ، یه تخم مرغ”
می دونید!راستش وقتی از بالا به زندگی این آدم نگاه کنیم می بینیم که تکرار مدام این شعر نمی تونه خیلی هم بی معنی باشه. چون هرچی باشه این پسرجایی بزرگ شده که به آدم ها یاد می دن که اهل عمل باشن نه اهل حرف ، اینه که اغلب دایره ی لغاتشون محدود می مونه اما به خاطر تجربه های مختلف عقل و فهم و کمالاتشون دائم رشد می کنه. در واقع بیشتر شعرای بی معنی دنیا همینجوری به وجود اومدن.
پسره بعد خوندن شعرش سنگ آسیابو برداشت، چپوند لای خرت و پرت های بقچه ش و دوباره راه افتاد تا بار سوم یه قالب پنیر سر راهش دید ،اونم برداشت و گذاشت توی گیوه ی چپش. ولی این دفعه شعرشو نخوند چون دیگه این همه تکرار داشت حال به هم زن می شد. خلاصه به همین سادگی از ادبیات فاصله گرفت و به اصالت دهاتی خودش برگشت.
جونم براتون بگه که پسره بالاخره یه جایی شاغولو دید که روی زمین افتاده و خوابش برده و داره خرناسه می کشه (حواستون که هست؟ داریم از پسر زرنگه حرف می زنیم ، پسر تنبله اون یکی دیگه بود.) پسره همین طوری که تو کف اون هیبت و قد و بالا بود، دست کرد تو کلاهش ، پر طاووسو کشید بیرون و باهاش دماغ شاغولو قلقلک داد. شاغول دهنشو قدِّ صدتای دهنِ گشادِ غار علی صدر باز کرد که با سر و صدای نفخه ی صورِ قیامت عطسه کنه.آقا بالا فرصتو غنیمت دید و سنگ آسیابو بی هوا انداخت تو دهنش . شاغول وسط خواب وبیداری حشری شد و اول سنگ آسیابو همچی که یه هسته ی گیلاس باشه تف کرد بیرون و بعد آقا بالا رو با گوشت و پوست و مو و اون پنیر بو گندوی تو گیوه ش درسته قورت داد و بعدش دوباره ولو شد و روی زمین که راحت و آسوده بخوابه.
اما بشنوید از اون یکی پسره که بی کار بود و بی عار بود و صداش می کردن “علاف” ، اونم مثل هرروزِ خدا دراز کشیده بود لا به لای ساقه های تازه طلایی شده ی گندم و زل زده بود به آسمون و یه ساقه ی علف می جویید که دخترارباب ، که داشت گذری از اون ورها رد می شد ، با هیش و پیش صداش کرد و با شرم دخترای دم بخت گفت:بینم آقا اون بالا چه خبره که اینجوری غرق تماشا شدی؟ کجا رو داری سیاحت می کنی؟
پسره گفت: بَه…!!تو هنوز نمی دونی اون بالا چه خبره؟!! بیا بخواب اینجا و از زاویه ی دید من خودت تماشا کن!
این شد که دختره کفشاشو کند و رفت بغل پسره دراز کشید و خیره شد به آسمون و دیگه خدا می دونه اون بالا چی ها داشتن می دیدن که جفتی تا دم غروب غش و غش می خندیدن.
خلاصه دختره که رفت خونه دید یه دل نه صد دل عاشق شده و بنای آبغوره گرفتن گذاشت که یا دست منو میذارین تو دست این پسره یا خلاص!ارباب هم که تحمل دیدن زار و گریه ی زن جماعتو نداشت ،اون هم گریه ی این دختر قشنگه ی عزیز دردونه، کوتاه اومد و فرداش رفت که با پدر پسره مذاکره کنه و قرار مدار بذاره. خوش بختانه پدر پسر هم از جون و دل رضا بود که شر پسر مفت خور و علافشو از سرش باز کنه و بفرستدش خونه ی ارباب. خلاصه عروسی سر گرفت و ارباب هم بساط سور و سات مفصلی راه انداخت و از این سر تا اون سر سفره پهن کرد و همه ی ارباب ها و خان بالاها و خان زاده های شهر و روستاهای اطرافو دعوت کرد (حتی مردهاشون هم دعوت کرد) و هفت شب و هفت روز ساز و دهل زدن و پاکوبی کردن و شیرینی پخش کردن تا روز هشتم که یه مهمون نا خونده از گرد راه رسید.
منظورم همون شاغولیه که حالا همه پاک یادشون رفته بود. شاغوله پرید وسط عروسی و همه ی اون جماعتو تو سه سوت یه لقمه ی چپ کرد و بعدش هم که کارش تموم شد، یه آروغ زد.
اگر هم تا الان کسی دخلشو نیاورده معنیش اینه که هنوز داره سُر و مُر و گنده یه گوشه ی دنیا واسه خودش می چرخه.