شعری از محمود حسینی
شعر اول:
سالهاست در خودم معلق مانده ام
در لباس های من
هر روز جنازه ای به خیابان می رود
جنازه ای به خانه برمی گردد
همین که رو در روی تو حرفی برای زدن نیست
عذاب بزرگی ست.
از زندگی چیزی را نمی فهمم
الا کاردی که بارها به استخوان رسیده
الا دردی که بارها به عصب.
اینکه قلبم به لکنت زبانم بیفتد را می ترسم
خیابان چشمی ندارد که “خسته ام” را بفهمد
خانه چشمی که
از زوایای تاریک زندگی می ترسم
می ترسم جنازه ام آنقدر روی دستت بماند
که پلیس هم بو ببرد
مردی که هر روز در آینه لبخند می زند
هیچ وقت مرد ایده آل زندگی نبود.