.
.
.
.
گمانم ویکتور هوگو گفته که عشق حد وسط ندارد؛ يا نجات میدهد یا نابود ميكند. مثلاً مادرشوهرم؛ آنقدر عاشقم است كه ميتواند مرا به قتل برساند. دَم به ساعت گوشش را به شكمم ميچسباند تا صداي نوهاش را بشنود. دَم به ساعت ميپرسد: «چند ماهته؟»
ميگويم: «دو ماه و 21 روز.» مواظبم كه حساب روزها را داشته باشم. از همين حالا سفارش كرده سينهبند ببندم كه هيكلم روي فرم بماند.
روي تاب نشسته بودم و كتاب ميخواندم. دستها و پاهايم را به آفتاب گرم سپرده بودم. مادرشوهرم دو تا خرمالوي درشت برايم چيد و توي بشقاب گذاشت، دستش را دور كمرم حلقه كرد و گفت: « بايد ميوه بخوري. هلو و گلابي بخور تا بچهمون خوشگل بشه. » نميگويد “بچه ات” ؛ اين بچه قرار است مال “ما” باشد.
ادامه داد: « نگران نباش عروسك، من هميشه پيشت ميمونم. من و اين دختر كوچولوي محشر، كه مطمئنم چشماش به باباش رفته، پوستش هم به تو. نبينم غصه بخوريها! »
غصّه نميخورم! فكرهاي شيريني توي سرم ميچرخند؛ شيرين و گس مثل خرمالوها.
به ماشين، كه زير آلاچیق، گوشة حياط پارك شده نگاه كردم و لبخند زدم. مادرشوهرم سوييچ را قايم كرده. ميگويد: « كليدش گم شده. مهم نيس. هروقت لازم شد آژانس خبر ميكنم. » بله، مهم نيست. هيچچيز مهم نيست. هر “كلمه” برايم يك راز است. من كتاب ميخوانم، لبخند ميزنم و منتظر ميمانم.
مادرشوهرم سرگرم گلهاي باغچه شده بود و با صداي بلند براي خودش خيالبافي ميكرد: «يك بند رخت تازه… لباسهاي كوچولوي حولهاي، زيرپوشهاي ململ، شلوار و بلوز و كلاه… يك جفت كفش جيغجيغو … واي! خودم براش جوراب ميبافم، يك جفت جوراب كوچولوي صورتي… » زير لب با خودش حرف ميزد، ذوق ميكرد و نقشه ميكشيد. بعد پريد توي خانه تا به برادرشوهرم تلفن بزند. روي تشكچههاي سبز تاب لم دادم. چشمهايم را بستم و با لذّت كتاب را بو كردم…
مادرشوهرم ميخواست مرا از عَزا در بياورد. حالا دقيقاً دو ماه و شانزده روز است عَزادارم. تاكسي خبر كرد و دوتايي رفتيم خريد. يك دست كُت و دامن چرم كرم رنگ، و يك جفت پوتين چرم قهوهاي برايم خريد. فروشنده گفت: « بهترين انتخاب براي پاييز » و به من لبخند زد. مادرشوهرم داشت به من نگاه ميكرد. به لبخند فروشنده جواب ندادم و چشمهايم را پايين انداختم. بعد رفتيم مغازة يعقوب كليمي. مادرشوهرم با چشم و ابرو به من اشاره كرد و گفت: « عروسمه. ميخوام بشه عين عروسك فرانسوي! پسرم داره بر ميگرده. پسرم دامپزشكه. »
يعقوب كليمي جنس كلمات را ميشناسد. دامپزشكها برايش جالب نيستند. فقط جنس خوب موهاي يك زن او را سرحال ميآورد. با انگشتهاي کوتاه و كلفتش يك دسته از موهايم را گرفت، با دقت نگاه كرد و گفت: « نه. من به اين ابريشم سياه دست نميزنم! مگه عقلمو از دست دادم خانوم بزرگ؟ » دلم ميخواست يعقوب كليمي را بغل كنم و ببوسم.
مادرشوهرم توي آشپزخانه ميپلكيد و غُر ميزد: « اين يعقوب دهاتي هم ديگه سير شده! خودم تا حالا اندازة پول يه ويلا ازش رنگ مو خريدم. ولي اُستادتر از خودش پيدا نميشهها. خدا ساختتش برای ترکیب رنگ. اين يعقوب هم يه روز كشته مردة من بود. چه غلطها! خانوم بزرگ! » چشمهايش رؤيايي شد. عنبيهاش به رنگ چمنزاري درآمد كه آفتاب به آن ميتابد. شروع كرد از عاشقهاي بيشمارش تعريف كردن. به قصّههاي تكرارياش گوش ميدادم و مردها را يكي يكي در ذهنم مجسّم ميكردم. همة آنها خوشتيپ، خوشهيكل و گردنكلفت بودند.
مادرشوهرم گفت: « يكيشون چند سال عين كنه دنبالم بود. فقط يه بوسه از من ميخواس. ميگفت فقط چند ثانيه، بعد ميرم پي كارم! »
« طفلكي! فقط يه بوس كوچولو؟ »
« آره. ولي من زير بار نرفتم. عجب پيلهاي بود پدرسوخته! قيافهش هميشه يادمه. كپي جان وين بود! منم كه ميدوني، چشم ديدن اين بازيگرو ندارم. »
اين قصّه را بارها شنيده بودم؛ هر دفعه به شكلي، ولي باز هم پرسيدم: « خُب، بعد چي شد؟ »
با دقتي وسواسگونه، روميزي را كه چند ميليمتر جابجا شده بود، صاف كرد و گفت: « چي شد؟ خب معلومه، بدبخت خودكشي كرد! »
قصّه، ايندفعه پايان خوشي نداشت. دفعههاي قبل التماس بود و تهديد… او از عاشقهاي سمجش ميگفت و من از خودم ميپرسيدم كه حالا آن لعنتيها كجا هستند؟
از نيمهشب گذشته بود. برادرشوهرم از استراليا زنگ زد و پرسيد: « اِ … خواب بودي؟ »
با بیمیلی کتاب را کنار گذاشتم. گفتم « آره » و يك خميازة كوچولو كشيدم.
برادرشوهرم با ناراحتي گفت: « آخ، ببخش! يادم رفته بود اونجا الآن نصف شبه. خب، حالت چطوره؟»
« خوب. »
« چی كار ميكني؟ »
« اِي،… فكر ميكنم، كتاب ميخونم… زندگي ميكنم. »
« چه عالي! ديگه چه خبر؟ هنوزم حالت تهوّع داري؟ »
صبحهاي زود به دستشويي ميدوم و منتظر ميمانم. وقتي صداي پاي مادرشوهرم را ميشنوم، شروع ميكنم به عُق زدن. چيزي بالا نميآورم، گلويم ميسوزد، ولي ادامه ميدهم. مادر شوهرم برايم خاكشير يخمال درست ميكند. قلپ قلپ قورت ميدهم و ميگويم: « اَه…چقدر شيرينه! » و ته ليوان را سَر ميكشم.
برادرشوهرم پرسيد: « هي، كجايي؟ حالت خوبه؟ راستی، نميدونستم اينقدر خوشگلي! »
پرسيدم: « از كجا ميدونيد؟ »
« مامان عكستو برام فرستاده. »
گفتم: « هيچ عكسي شبيه صاحبش نيست. هميشه يه چيزايي كم داره، يه چيزايي اضافه. »
مادرشوهرم، عكس برادرشوهرم را قاب گرفته و كنار عكس شوهرم روي ميز آرايش من گذاشته. مستقيم به دوربين نگاه ميكند. پشت سرش چشماندازي از آبهاي لاجوردي اقيانوس آرام با قايقهاي تفريحي سفيد، و سمت چپ نمايي از سالن اپراي سيدني ديده ميشود. با اينكه خيلي شبيه شوهرم است، ولي خيلي با او تفاوت دارد. هر دو قدبلند و چهارشانه هستند. هر دو چشمهاي روشن و مژههاي بلند دارند. لبها و چانة هر دو- به قول مادرشان- خوشتراش و مردانه است. حتماً طعم بوسههايشان هم متفاوت است. ولي با اين حال چيزهايي در چشمها و صورت عكس شوهرم است، كه در چشمها و صورت عكس برادرشوهرم نيست، و من نميدانم آن چيزها چيست.
برادرشوهرم گفت: « زيبايي تو شرقيه، مرموز و دست نیافتنی. »
پرسيدم: « از زنهاي بلوند بريتانيايي خسته شديد؟ »
با صداي بلند خنديد. حتماً دندانهاي او هم مثل شوهرم، صاف و رديف و درخشان است.
ديروز باران تندي ميباريد. توي سوئيت خودم روي تخت افتاده بودم و صورتم را به بالش فشار ميدادم. هوس باران مثل خون در رگهايم ميچرخيد و تودهي سردي مثل نبض توي گلويم ميتپيد. باران هواييام ميكند؛ مثل اسبي زندانی كه هوس چهارنعل دويدن روي تپهاي سبز، وحشی اش ميكند. مادرشوهرم داشت بالا ميآمد. چرخيدم و به سقف خيره شدم و صداي قدمهايش را شمردم: يك … دو … سه …
وقتي در زد، نالهكنان گفتم: « واي! حالم خيلي بَده! دارم از دلدرد ميميرم! »
ترسيد، گفت زود ميرود عطاري و بر ميگردد. هميشه در حياط را قفل ميكند و كليد را به گردن سفيدش مياندازد؛ كنار زنجير طلاي سنگينش. ميگويد: « احتياط شرط عقله. دو تا زن تنها! » نميداند كه من يك كليد یدکی دارم. وقتي رفت، از جا پريدم، چترم را برداشتم و بيرون رفتم. از گلفروش يك شاخه رز قرمز خريدم. لبخندزنان پرسيد: « فقط يكي؟ »
به لبخندش جواب دادم و گفتم: « فقط يكي. يك شاخه رز قشنگتر از يك دسته گُله. »
باران شُرشُر ميباريد و من ميدويدم. چترم را به يك مرد فقير دادم. با تعجب به من نگاه كرد و چتر را گرفت.
كتابفروش، مرا برد پشت قفسة كتابها، روي يك چهارپاية چوبي كنار بخاري نشاند و پرسيد: « از كجا فهميدي فقيره؟ » و گل رز را توي ليوان آب گذاشت.
گفتم: « اگه فقير نبود، پس چرا چتر نداشت؟ »
كتابفروش خنديد. به دندانهاي سفيد نامرتب و زخم مورب روي گونهاش نگاه كردم و نفسم بند آمد. لرزيدم و خودم را به بخاري چسباندم. فايده نداشت، خشك نميشدم. گفت: « تا مغز استخوانت خيسه! امروز شدهاي خود باران!» چشمهاي سياه و كوچكش از پشت عينك، روي لبهايم خيره مانده بود: «ايندفعه خيلي دير كردي. »
گفتم: « من نميترسم! »
آهسته گفت: « گردی عارض از ماه، تراش تن از پیچک ، چشم از غزال ، نیش نگاه از زنبور … همه را به هم سرشت و از آن “زن”ساخت. صد آفرین به تاوشتری! »
سردم بود و قلبم تند تند ميتپيد.
بعضي كلمات دروغگو هستند، بعضي بيحيا، بعضي چاپلوس. كلمات كتابفروش شاعرند.
با عجله از مغازه بيرون دويدم. باران تندتر شده بود. توي آن سرما لبهايم آتش گرفته بود. به داروخانه رفتم تا يك ورق قرص خواب قوي بخرم. فروشنده با لبخند گفت: « براي خودكشي يك ورق كَمه ها! »
پرسيدم: « واقعاً؟ »
« براي خودتون ميخوايد؟»
« شبها خوابم نميبره. عزادارم. »
لباسهاي خيس و سياهم را برانداز كرد و گفت: « غم آخرتون باشه، ولي مشكي خيلي بهتون ميياد. »
گفتم: « از رنگ سياه بدم ميياد. »
مهربان نگاهم کرد و گفت: « البته بدون نسخه نميديم، ولي براي شما… »
تأكيد كرد: « نصف يك قرص كافيه. راحت خوابت ميبره. » و رؤياهاي شيريني برايم آرزو كرد. قرص خواب را توي جيب مخفي كيفم گذاشتم و فوليك اسيد را توي جيب رويي. دوباره به گلفروشي رفتم و باز هم يك شاخه رز سرخ برداشتم. دختر گلفروش با تعجب به لباسهاي خيسم نگاه كرد و پرسيد: « بازم يك شاخه؟ »
« فقط يك شاخه… »
دو شاخه رز تر و تازه انتخاب كرد و گفت: « اين يكي هديهس. دوباره بهم سر بزنيد. »
واژههاي گلفروش خنك و خوشبو هستند. لبخند زدم: « بله٬ حتماً. »
كتابفروش ميگويد بايد به همة دنيا لبخند زد. ميگويد نيّت همة آدمها ذاتاً خير است. البته من هنوز قانع نشدهام؛ بايد خودم اين خير ذاتي را كشف كنم. مثل يك زنداني رها شده، ذوقزده بودم. دلم ميخواست توي خيابانهاي شلوغ قدم بزنم، ويترين مغازهها، آدمهاي خيرخواه و لبخندهاي معصومانه را ذرّه ذرّه تماشا كنم و عميق نفس بكشم، ولي عجله داشتم.
مادرشوهرم جلو دويد، سرش را كج گرفت و پرسيد: « كجا بودي؟ »
گلها را به طرفش گرفتم: « دردم شديد شد. نتونستم تحمل كنم. رفتم داروخانه. اينا رو واسه شما خريدم. براي تشكر و … اينكه عاشقتون هستم! »
خيلي باهوش و خوشسليقه است. پرسيد: « چرا دو شاخه؟ يا بايد يك دسته باشه، يا يك شاخه. »
خنديدم: « راستي؟ اينو نميدونستم! »
به كيفم خيره شد. كتاب را بيرون آوردم و گفتم: « خيلي وقته دنبالشم، متن اصلیه. كميابه. »
كتاب را گرفت و نگاه کرد: « مهپاره! از همون كتابفروشه خريدي؟ »
« كدوم؟ »
« همون كه خيلي بيريخته. »
خنديدم: « نه بابا! از دستفروش خريدم. »
چشمهايش تيره بود. آسمان چمنزار ابري شده بود. پرسيد: « دستفروش؟ توي اين بارون؟! »
چند لحظه سكوت كردم. نميتوانم در جا دروغ بگويم. گفتم: « بساطشو زير سايبون يه مغازه پهن كرده بود. رو كتاباش پلاستيك كشيده بود. طفلكي داشت از سرما ميلرزيد. چترمو دادم به اون. »
چمنزار آفتابي شد. گفت: « اين كتابو داشتيم. »
« اِ… داشتيم؟! »
مادر شوهرم دستور داد: « فوراً لُخت شو. »
اطاعت كردم. مرا پتوپيچ كرد و روي كاناپه خواباند. شعلة بخاري را بالا كشيد و گفت: « لبهات گل انداخته! »
نفسم بند آمد. آهسته گفتم: « تب دارم. » لب هايم آتش گرفته بود.
سِشوار آورد. موهايم را خشك كرد و شانه زد. گفت: « والا من نميدونم كدوم احمقي حاضره تو بغل اون بخوابه! »
« تو بغل كي؟ يعقوب كليمي؟ »
« همون كتابفروشه، خيلي زشته! »
نبايد ميگفتم كه به نظرم جاي بخيه روي صورتش زيباترين راز جهان است. جواب دادم: «يكی مثل خودش ديگه! »
خنديد و يك آسپرين به خوردم داد. كيسة آب گرم روي شكمم گذاشت و به آشپزخانه رفت تا برايم سوپ مرغ بپزد. از همان جا پرسيد: « كليد داشتي؟ »
گفتم: « نه. يادتون رفته بود در حياطو قفل كنيد. » و پتو را روي سرم كشيدم و لرزیدم.
اگر واقعيت را ميدانست، به مقدار لازم مرگ موش به سوپ اضافه ميكرد، بعد هم شايد مرا موميايي ميكرد و مثل يك مجسمه، روي ميز گوشة سالن، كنار آباژور پايهبلند ميگذاشت و هر روز غروب با چشمهاي خمار نگاهم ميكرد؛ همانطور كه به طاووس و روباه تاكسيدرمي شدهاش نگاه ميكند.
غروب، مادرشوهرم را به سوئيتم دعوت كردم تا با هم چاي و بيسكويت بخوريم. يك كاسة پُر انار ترش برايم دانه كرده بود. براي صدمين بار سفارش كرد كه هر روز ویتامینهایم را بخورم. همهجوره مواظبم است؛ نميگذارد حتي يك خراش رويم بيفتد. براي او من “عروسك” هستم و براي پسر دامپزكش “زيبا”. با كتابفروش من تكثير ميشوم؛ برايش ماه هستم و آهو، باران و رعد، سنجاقك و كاج، حتي گاهي مار ميشوم و گاهي يك خوشه انگور.
روي تختم نشست و كتاب مهپاره را، انگار كه بخواهد فال بگيرد، بيهدف باز كرد و خواند: « اي ماهشوارا، بگذار در بهشتي كه هستم جاودانه بمانم. »
با رضايت لبخند زد و به پسرش تلفن كرد. توي فنجانها چاي ريختم و با دقّت شيرين كردم. گوشي را به طرفم گرفت و گفت: « با تو كار داره. » فنجان خودم را برداشتم و گفتم: « سلام. »
برادرشوهرم گفت: « سلام. خوبي؟ شنيدم رفتی زیر بارون و سرما خوردي. »
يك سُرفة كوچولو كردم و گفتم: « الان بهترم. مرسي. »
پرسيد: « از چه رنگي خوشت ميياد؟ »
به مادرش نگاه كردم و گفتم: « هر رنگي به جاي خود. » و مطمئن شدم كه همة چاياش را سر كشيد. مادرشوهرم عاشق رنگ سبز و طلايي است. نگين يشمي گوشوارهها با رنگ چشمهايش سِت است. رنگ زيتوني موهايش كه رگههاي نقرهاي دارد، شاهكار يعقوب كليمي است. تمام خانه با طيف متنوعي از سبز و طلايي ميدرخشد. روكش مخمل مبلها سبز چمنی است و پارچة كوسَنها ساتن طلايي. پردهها سبز نعنايي، سرويس غذاخوري سبز فسفري با حاشية طلايي و ديوارها سبز ليمويي. گلدانهاي بلور و كريستال طلايياند، با شاخههاي سبز لجني.
برادرشوهرم گفت: « حرف كشيدن از تو سخته. براي لباس چه رنگي رو بيشتر دوست داري؟ »
خودم را با يك كت و دامن سبز تصور كردم و لبخند زدم، چه افتضاحي! گفتم: « رنگي كه به پوستم بياد. »
گفت: « من رنگهاي تند رو خيلي دوست دارم. قرمز، نارنجي، بنفش سير… »
« اين رنگها به من نميياد، پوست من تيرهس. »
گفت: « سبزة بانمك، درسته؟»
« بانمك؟ نه دقيقاً… » به نظر كتابفروش مثل شيرکاکائو است. گرم، خوشمزه و شيرين.
مادرشوهرم ذوقزده بود. خيلي حرف زد. از استراليا، از بلوزهاي كوچولوي ململ، از درد زايمان، از پرستارهای بدعنق ايكبيري، از بوسههاي دزدكي، از شاهزادهي ناشناسي كه هر زني منتظرش است، گفت كه پسر بيحياي همسايه، به او نخ داده و چشمك زده. كلماتش افسارگسيخته و ديوانهتر از هميشه بودند. بالاخره پایين رفت كه بخوابد.
چند شمع نارنجی روشن کردم. صابون ياس یک عالمه کف کرد. پيچيده در بخار موّاج آب، از مرد خيالي مادرشوهرم پرسيدم: « شاهزادهي عزيز، پس كي با اسب سفيدت ميياي اونو بدزدي؟ طفلكي خيلي وقته منتظرته! »
براي آخرين بار موهايم را با روغن مار ماساژ دادم. اين حقه را مادرشوهر يادم داده. ميگويد راز درخشندگي موي هنرپيشههاي هندي همين است.
برادرشوهرم دوباره زنگ زد: « سلام. خواب كه نبودي؟ »
داشتم موهايم را ميبافتم. گفتم: « حال مادر خرابه. هذيون ميگه. فكر ميكنه 17 سالشه! ميگه پسر دانشجوي همسايه عاشقش شده. همة قرصهاشو ريخته دور. »
گفت: « آره. متوجه شدم. اذيتت ميكنه؟ »
« اذيت؟ نه. اون عاشق منه! »
آهسته گفت: « من هم! » كلمات براي او فقط يك سري قرارداد هستند.
گفتم: « ولي تو هيچوقت منو نديدي. »
« آره. ولي انگار همة اين سالها دلم اينجا بوده. هفتهي ديگه مييام تو رو با خودم ميبرم. »
پرسيدم: « پس مادر چي؟ »
« مادر؟ اون تو خونة خودش راحتتره. بذار خوش باشه. قرص اعصاب فقط رؤياهاي شيرينشو نابود ميكنه. بگذريم، دوست داري چي برات بيارم؟ الماس يا برليان؟چرا ساكتي؟ ايراني جماعت تعارفيه. تعارف هم يعني گول زدن خودت و بقيه. تو مهموني يه سبد سيب سرخ روي ميز هست؛ اون سيبو ميخواد، ولي به روي خودش نميياره! چه مرگشه؟ چرا برش نميداره و گاز نميزنه؟… خُب، كه اينطور! با عروسك چطوري؟ »
بچه كه بودم زود از عروسكهايم خسته ميشدم. آنقدر زيبا و بينقص و سرد بودند كه حوصلهام را سر ميبردند. با ماژيك برايشان خال يا سبيل ميگذاشتم.
گفتم: « عروسك نه، خيلي بدم ميياد! يك چيز زنده ميخوام. چیزی که قلب داشته باشه… صبر كن… آهان! يه بچه خرس كووالا. »
بلند بلند خنديد. حتي طنين خندههايش هم شبيه برادرش است، ولي با اين حال خيلي تفاوت دارد. طفلكي! يك هفتة ديگر ميآيد، آمپول زدن به گوسفندهاي مرينوس را تعطيل ميكند و مرا با خودش ميبرد؛ به سرزمين جنگلها، كووالاها و كانگوروها… لبخند زدم.
پرسيد: « حال كوچولو چطوره؟ »
« كوچولو؟ »
« بچه ديگه… »
به شكم صافم دست كشيدم و گفتم: « بچهاي در كار نيست! »
برادرشوهرم نفس راحتي كشيد. بازي ديگر لطفي نداشت. بالاخره يكي بايد سيب سرخ را گاز ميزد. به نظر مادرشوهرم سيب يعني شيطان، يعني تابلوي عبور ممنوع. كاسة انار را توي سطل آشغال خالي كردم. من چيزهاي ترشمزه دوست ندارم، همينطور شاهزادههاي اسبسوار را.
حالا روي تختم نشستهام؛ آمادهباش. چمدانم را سبك بستهام: همة جواهراتم، دفترچه حساب پساندازم، برس و آينهي دسته نقرهاي عروسيام، يك شيشه عطر ورساچه، رژلب مسيرنگ اتودم، يك جفت جوراب، حوله، شناسنامه، مسواك، بلوز كشمير لیموییام و مهپاره. كت و دامن چرم كرم را تنم كردهام. آفرين به مادرشوهرم، چه خوشسليقه است! روي آن پالتوي پشم قهوهاي پوشيدهام. در را از داخل قفل كردهام و به سكوت نيمهشب و صداي باران گوش ميدهم. برادرهاي خوشتيپ توي قاب با لبخند نگاهم ميكنند. شوهرم پوزخند ميزند. لبخند برادرشوهرم كمي متعجب است؛ انگار دارد به يك موجود شگفتانگيز نگاه ميكند. انگار همين چند لحظه پيش، يك كانگورو را جراحي، و جنين را از كيسهاش جدا كرده؛ يك جنين كوچولو و عجيب به اندازة كف دست.
برق ميرود. سویيتم سياه سياه ميشود. كار خودش است؛ يكي از روشهاي عجيب او. برق مركزي را قطع كرده. داشته تلفن مرا كنترل ميكرده. بيدار بوده و حرفهاي ما را در مورد سيب و كووالا و بچه شنيده؛ بياحتياطي كردم. ولي مهم نيست، تا فردا كه نميتواند بيدار بماند.
شمعهاي نارنجي انگار با يك نفس مسموم خاموش شدهاند. در تاريكي منتظر ميمانم. يك جفت چشم برافروختة سبز، كينهتوزانه به من زُل زده. حتماً از اينكه فهميده ادامهي پسر مردهاش در وجود من نفس نميكشد خيلي دلخور است. ميلرزم… انگار واقعاً تب دارم. سرما گرمايم ميشود. پتو را دور خودم ميپيچم. آن پايين، او دارد يك كاري ميكند. چه كاري؟ شايد دارد به سم آرسنيك فكر ميكند، يا به بهترين روش تاكسيدرمي؛ راهي كه بتوان زيبايي را در قالب مرگ جاودانه كرد. مثل گلدانها و تابلوهاي عتيقهاش كه هرگز از دايرهي خانواده خارج نشدهاند. با پا روي زمين ضرب ميگيرم: آرام… آرام… آرامش… ميخواهم ماه باشم، و مار، و صمغ كاج، و باران.
هنوز باران ميبارد؛ شلاقي. من چتر ندارم، او هم ندارد. چه بهتر! ما عاشق بارانيم. كليد اضافي را توي مشت ميفشارم. هنوز خيلي به صبح مانده. قرصها خيلي قوي هستند؛ دو تا قرص قوي. فروشنده گفت نصف يك قرص برای یک خواب عمیق كافي است… صداي باران بلندتر شده. چقدر سردم است، ولي مهم نيست؛ صبح ميتوانيم توي همان كافيشاپ دنج، نوشيدني داغ بخوريم. دو فنجان شير كاكائوي شيرين.
مرضیه جوکار