داستان کوتاه: دو فنجان شیرکاکائوی کمرنگ/ مرضیه جوکار

.

.

.

.

گمانم ویکتور هوگو گفته که عشق حد وسط ندارد؛ یا نجات می‌دهد یا نابود می‌کند. مثلاً  مادرشوهرم؛ آن‌قدر عاشقم است که می‌تواند مرا به قتل برساند. دَم به ساعت گوشش را به شکمم می‌چسباند تا صدای نوه‌اش را بشنود. دَم به ساعت می‌پرسد: «چند ماهته؟»

می‌گویم: «دو ماه و ۲۱ روز.» مواظبم که حساب روزها را داشته باشم. از همین‌ حالا سفارش کرده سینه‌بند ببندم که هیکلم روی فرم بماند.

روی تاب نشسته بودم و کتاب می‌خواندم. دست‌ها و پاهایم را به آفتاب گرم سپرده بودم. مادرشوهرم دو تا خرمالوی درشت برایم چید و توی بشقاب گذاشت، دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: « باید میوه بخوری. هلو و گلابی بخور تا بچه‌مون خوشگل بشه. » نمی‌گوید “بچه ات” ؛ این بچه قرار است مال “ما” باشد.

ادامه داد: « نگران نباش عروسک، من همیشه پیشت می‌مونم. من و این دختر کوچولوی محشر، که مطمئنم چشماش به باباش رفته، پوستش هم به تو. نبینم غصه بخوری‌ها! »

غصّه نمی‌خورم! فکرهای شیرینی توی سرم می‌چرخند؛ شیرین و گس مثل خرمالوها.

به ماشین، که زیر آلاچیق، گوشه حیاط پارک شده نگاه کردم و لبخند زدم. مادرشوهرم سوییچ را قایم کرده. می‌گوید: « کلیدش گم شده. مهم نیس. هروقت لازم شد آژانس خبر می‌کنم. » بله، مهم نیست. هیچ‌چیز مهم نیست. هر “کلمه” برایم یک راز است. من کتاب می‌خوانم، لبخند می‌زنم و منتظر می‌مانم.

مادرشوهرم سرگرم گل‌های باغچه شده بود و با صدای بلند برای خودش خیال‌بافی می‌کرد: «یک  بند رخت تازه… لباس‌های کوچولوی حوله‌ای، زیرپوش‌های ململ، شلوار و بلوز و کلاه… یک جفت کفش جیغ‌جیغو … وای! خودم براش جوراب می‌بافم، یک جفت جوراب کوچولوی صورتی… » زیر لب با خودش حرف می‌زد، ذوق می‌کرد و نقشه می‌کشید. بعد پرید توی خانه تا به برادرشوهرم تلفن بزند. روی تشکچه‌های سبز تاب لم دادم. چشم‌هایم را بستم و با لذّت کتاب را بو کردم…

مادرشوهرم می‌خواست مرا از عَزا در بیاورد. حالا دقیقاً دو ماه و شانزده روز است عَزادارم. تاکسی خبر کرد و دوتایی رفتیم خرید. یک دست کُت و دامن چرم کرم رنگ، و یک جفت پوتین چرم قهوه‌ای برایم خرید. فروشنده گفت: « بهترین انتخاب برای پاییز » و به من لبخند زد. مادرشوهرم داشت به من نگاه می‌کرد. به لبخند فروشنده جواب ندادم و چشم‌هایم را پایین انداختم. بعد رفتیم مغازه یعقوب کلیمی. مادرشوهرم با چشم و ابرو به من اشاره کرد و گفت: « عروسمه. می‌خوام بشه عین عروسک فرانسوی! پسرم داره بر می‌گرده. پسرم دامپزشکه. »

یعقوب کلیمی جنس کلمات را می‌شناسد. دامپزشک‌ها برایش جالب نیستند. فقط جنس خوب موهای یک زن او را سرحال می‌آورد. با انگشت‌های کوتاه و کلفتش یک دسته از موهایم را گرفت، با دقت نگاه کرد و گفت: « نه. من به این ابریشم سیاه دست نمی‌زنم! مگه عقلمو از دست دادم خانوم بزرگ؟ » دلم می‌خواست یعقوب کلیمی را بغل کنم و ببوسم.

مادرشوهرم توی آشپزخانه می‌پلکید و غُر می‌زد: « این یعقوب دهاتی هم دیگه سیر شده! خودم تا حالا اندازه پول یه ویلا ازش رنگ مو خریدم. ولی اُستادتر از خودش پیدا نمی‌شه‌ها. خدا ساختتش برای ترکیب رنگ. این یعقوب هم یه روز کشته مرده من بود. چه غلط‌ها! خانوم بزرگ! » چشم‌هایش رؤیایی شد. عنبیه‌اش به رنگ چمنزاری درآمد که آفتاب به آن می‌تابد. شروع کرد از عاشق‌های بی‌شمارش تعریف کردن. به قصّه‌های تکراری‌اش گوش می‌دادم و مردها را یکی یکی در ذهنم مجسّم می‌کردم. همه آن‌ها خوش‌تیپ، خوش‌هیکل و گردن‌کلفت بودند.

مادرشوهرم گفت: « یکیشون چند سال عین کنه دنبالم بود. فقط یه بوسه از من می‌خواس. می‌گفت فقط چند ثانیه، بعد می‌رم پی کارم! »

« طفلکی! فقط یه بوس کوچولو؟ »

« آره. ولی من زیر بار نرفتم. عجب پیله‌ای بود پدرسوخته! قیافه‌ش همیشه یادمه. کپی جان وین بود! منم که می‌دونی، چشم دیدن این بازیگرو ندارم. »

این قصّه را بارها شنیده بودم؛ هر دفعه به شکلی، ولی باز هم پرسیدم: « خُب، بعد چی شد؟ »

با دقتی وسواس‌گونه، رومیزی را که چند میلیمتر جابجا شده بود، صاف کرد و گفت: « چی شد؟ خب معلومه، بدبخت خودکشی کرد! »

قصّه، این‌دفعه پایان خوشی نداشت. دفعه‌های قبل التماس بود و تهدید… او از عاشق‌های سمجش می‌گفت و من از خودم می‌پرسیدم که حالا آن لعنتی‌ها کجا هستند؟

از نیمه‌شب گذشته بود. برادرشوهرم از استرالیا زنگ زد و پرسید: « اِ … خواب بودی؟ »

با بی‌میلی کتاب را کنار گذاشتم. گفتم « آره » و یک خمیازه کوچولو کشیدم.

برادرشوهرم با ناراحتی گفت: « آخ، ببخش! یادم رفته بود اون‌جا الآن نصف شبه. خب، حالت چطوره؟»

« خوب. »

« چی کار می‌کنی؟ »

« اِی،… فکر می‌کنم، کتاب می‌خونم… زندگی می‌کنم. »

« چه عالی! دیگه چه خبر؟ هنوزم حالت تهوّع داری؟ »

صبح‌های زود به دستشویی می‌دوم و منتظر می‌مانم. وقتی صدای پای مادرشوهرم را می‌شنوم، شروع می‌کنم به عُق زدن. چیزی بالا نمی‌آورم، گلویم می‌سوزد، ولی ادامه می‌دهم. مادر شوهرم برایم خاکشیر یخ‌مال درست می‌کند. قلپ قلپ قورت می‌دهم و می‌گویم: « اَه…چقدر شیرینه! » و ته لیوان را سَر می‌کشم.

برادرشوهرم پرسید: « هی‌، کجایی؟ حالت خوبه؟ راستی، نمی‌دونستم این‌قدر خوشگلی! »

پرسیدم: « از کجا می‌دونید؟ »

« مامان عکستو برام فرستاده. »

گفتم: « هیچ عکسی شبیه صاحبش نیست. همیشه یه چیزایی کم داره، یه چیزایی اضافه. »

مادرشوهرم، عکس برادرشوهرم را قاب گرفته و کنار عکس شوهرم روی میز آرایش من گذاشته. مستقیم به دوربین نگاه می‌کند. پشت سرش چشم‌اندازی از آب‌های لاجوردی اقیانوس آرام با قایق‌های تفریحی سفید، و سمت چپ نمایی از سالن اپرای سیدنی دیده می‌شود. با این‌که خیلی شبیه شوهرم است، ولی خیلی با او تفاوت دارد. هر دو قدبلند و چهارشانه هستند. هر دو چشم‌های روشن و مژه‌های بلند دارند. لب‌ها و چانه هر دو- به قول مادرشان- خوش‌‌تراش و مردانه است. حتماً طعم بوسه‌هایشان هم متفاوت است. ولی با این حال چیزهایی در چشم‌ها و صورت عکس شوهرم است، که در چشم‌ها و صورت عکس برادرشوهرم نیست، و من نمی‌دانم آن چیزها چیست.

برادرشوهرم گفت: « زیبایی تو شرقیه، مرموز و دست نیافتنی. »

پرسیدم: « از زن‌های بلوند بریتانیایی خسته شدید؟ »

با صدای بلند خندید. حتماً دندان‌های او هم مثل شوهرم، صاف و ردیف و درخشان است.

دیروز باران تندی می‌بارید. توی سوئیت خودم روی تخت افتاده بودم و صورتم را به بالش فشار می‌دادم. هوس باران مثل خون در رگ‌هایم می‌چرخید و توده‌ی سردی مثل نبض توی گلویم می‌تپید. باران هوایی‌ام می‌کند؛ مثل اسبی زندانی که هوس چهارنعل دویدن روی تپه‌ای سبز، وحشی اش می‌کند. مادرشوهرم داشت بالا می‌آمد. چرخیدم و به سقف خیره شدم و صدای قدم‌هایش را شمردم: یک … دو … سه …

وقتی در زد، ناله‌کنان گفتم: « وای! حالم خیلی  بَده! دارم از دل‌درد می‌میرم! »

ترسید، گفت زود می‌رود عطاری و بر می‌گردد. همیشه در حیاط را قفل می‌کند و کلید را به گردن سفیدش می‌اندازد؛ کنار زنجیر طلای سنگینش. می‌گوید:‌ « احتیاط شرط عقله. دو تا زن تنها! » نمی‌داند که من یک کلید یدکی دارم. وقتی رفت، از جا پریدم، چترم را برداشتم و بیرون رفتم. از گل‌فروش یک شاخه رز قرمز خریدم. لبخندزنان پرسید: « فقط یکی؟ »

به لبخندش جواب دادم و گفتم: « فقط یکی. یک شاخه رز قشنگ‌تر از یک دسته گُله. »

باران شُرشُر می‌بارید و من می‌دویدم. چترم را به یک مرد فقیر دادم. با تعجب به من نگاه کرد و چتر را گرفت.

کتاب‌فروش، مرا برد پشت قفسه کتاب‌ها، روی یک چهارپایه چوبی کنار بخاری نشاند و پرسید: « از کجا فهمیدی فقیره؟ » و گل رز را توی لیوان آب گذاشت.

گفتم: « اگه فقیر نبود، پس چرا چتر نداشت؟ »

کتاب‌فروش خندید. به دندان‌های سفید نامرتب و زخم مورب روی گونه‌اش نگاه کردم و نفسم بند آمد. لرزیدم و خودم را به بخاری چسباندم. فایده نداشت، خشک نمی‌شدم. گفت: « تا مغز استخوانت خیسه! امروز شده‌ای خود باران!» چشم‌های سیاه و کوچکش از پشت عینک، روی لب‌هایم خیره مانده بود: «این‌دفعه خیلی دیر کردی. »

گفتم: « من نمی‌ترسم! »

آهسته گفت: «  گردی عارض از ماه، تراش تن از پیچک ، چشم  از غزال ،  نیش  نگاه  از  زنبور …  همه  را  به  هم سرشت و از آن زن”ساخت.  صد آفرین به تاوشتری! »

سردم بود و قلبم تند تند می‌تپید.

بعضی کلمات دروغگو هستند، بعضی بی‌حیا، بعضی چاپلوس. کلمات کتاب‌فروش شاعرند.

با عجله از مغازه بیرون دویدم. باران تندتر شده بود. توی آن سرما لب‌هایم آتش گرفته بود. به داروخانه رفتم تا یک ورق قرص خواب قوی بخرم. فروشنده با لبخند گفت: « برای خودکشی یک ورق کَمه ها! »

پرسیدم: « واقعاً؟‌ »

« برای خودتون می‌خواید؟»

« شب‌ها خوابم نمی‌بره. عزادارم. »

لباس‌های خیس و سیاهم را برانداز کرد و گفت: « غم آخرتون باشه، ولی مشکی خیلی بهتون می‌یاد. »

گفتم: « از رنگ سیاه بدم می‌یاد. »

مهربان نگاهم کرد و گفت: « البته بدون نسخه نمی‌دیم، ولی برای شما… »

تأکید کرد: « نصف یک قرص کافیه. راحت خوابت می‌بره. » و رؤیاهای شیرینی برایم آرزو کرد. قرص خواب را توی جیب مخفی کیفم گذاشتم و فولیک اسید را توی جیب رویی. دوباره به گل‌فروشی رفتم و باز هم یک شاخه رز سرخ برداشتم. دختر گل‌فروش با تعجب به لباس‌های خیسم نگاه کرد و پرسید: « بازم یک شاخه؟ »

« فقط یک شاخه… »

دو شاخه رز تر و تازه انتخاب کرد و گفت: « این یکی هدیه‌س. دوباره بهم سر بزنید. »

واژه‌های گل‌فروش خنک و خوشبو هستند. لبخند زدم: « بله٬ حتماً. »

کتاب‌فروش می‌گوید باید به همه دنیا لبخند زد. می‌گوید نیّت همه آدم‌ها ذاتاً خیر است. البته من هنوز قانع نشده‌ام؛ باید خودم این خیر ذاتی را کشف کنم. مثل یک زندانی رها شده، ذوق‌زده بودم. دلم می‌خواست توی خیابان‌های شلوغ قدم بزنم، ویترین مغازه‌ها، آدم‌های خیرخواه و لبخندهای معصومانه را ذرّه ذرّه تماشا کنم و عمیق نفس بکشم، ولی عجله داشتم.

مادرشوهرم جلو دوید، سرش را کج گرفت و پرسید: « کجا بودی؟ »

گل‌ها را به طرفش گرفتم: « دردم شدید شد. نتونستم تحمل کنم. رفتم داروخانه. اینا رو واسه شما خریدم. برای تشکر و … این‌که عاشق‌تون هستم! »

خیلی باهوش و خوش‌سلیقه است. پرسید: « چرا دو شاخه؟ یا باید یک دسته باشه، یا یک شاخه. »

خندیدم: « راستی؟ اینو نمی‌دونستم! »

به کیفم خیره شد. کتاب را بیرون آوردم و گفتم: « خیلی وقته دنبالشم، متن اصلیه. کمیابه. »

کتاب را گرفت و نگاه کرد: « مهپاره! از همون کتابفروشه خریدی؟ »

« کدوم؟ »

« همون که خیلی بی‌ریخته. »

خندیدم: « نه بابا! از دستفروش خریدم. »

چشم‌هایش تیره بود. آسمان چمنزار ابری شده بود. پرسید: « دستفروش؟ توی این بارون؟! »

چند لحظه سکوت کردم. نمی‌توانم در جا دروغ بگویم. گفتم: « بساطشو زیر سایبون یه مغازه پهن کرده بود. رو کتاباش پلاستیک کشیده بود. طفلکی داشت از سرما می‌لرزید. چترمو دادم به اون. »

چمنزار آفتابی شد. گفت: « این کتابو داشتیم. »

« اِ… داشتیم؟! »

مادر شوهرم دستور داد: « فوراً لُخت شو. »

اطاعت کردم. مرا پتوپیچ کرد و روی کاناپه خواباند. شعله بخاری را بالا کشید و گفت: « لب‌هات گل انداخته! »

نفسم بند آمد. آهسته گفتم: « تب دارم. » لب هایم آتش گرفته بود.

سِشوار آورد. موهایم را خشک کرد و شانه زد. گفت:‌ « والا من نمی‌دونم کدوم احمقی حاضره تو بغل اون بخوابه! »

« تو بغل کی؟ یعقوب کلیمی؟ »

« همون کتابفروشه، خیلی زشته! »

نباید می‌گفتم که به نظرم جای بخیه روی صورتش زیباترین راز جهان است. جواب دادم: «یکی مثل خودش دیگه! »

خندید و یک آسپرین به خوردم داد. کیسه آب گرم روی شکمم گذاشت و به آشپزخانه رفت تا برایم سوپ مرغ بپزد. از همان جا پرسید: « کلید داشتی؟ »

گفتم: « نه. یادتون رفته بود در حیاطو قفل کنید. » و پتو را روی سرم کشیدم و لرزیدم.

اگر واقعیت را می‌دانست، به مقدار لازم مرگ موش به سوپ اضافه می‌کرد، بعد هم شاید مرا مومیایی می‌کرد و مثل یک مجسمه، روی میز گوشه سالن، کنار آباژور پایه‌بلند می‌گذاشت و هر روز غروب با چشم‌های خمار نگاهم می‌کرد؛ همان‌طور که به طاووس و روباه تاکسیدرمی شده‌اش نگاه می‌کند.

غروب، مادرشوهرم را به سوئیتم دعوت کردم تا با هم چای و بیسکویت بخوریم. یک کاسه پُر انار ترش برایم دانه کرده بود. برای صدمین بار سفارش کرد که هر روز ویتامین‌هایم را بخورم. همه‌جوره مواظبم است؛ نمی‌گذارد حتی یک خراش رویم بیفتد. برای او من “عروسک” هستم و برای پسر دامپزکش “زیبا”. با کتاب‌فروش من تکثیر می‌شوم؛ برایش ماه هستم و آهو، باران و رعد، سنجاقک و کاج، حتی گاهی مار می‌شوم و گاهی یک خوشه انگور.

روی تختم نشست و کتاب مهپاره را، انگار که بخواهد فال بگیرد، بی‌هدف باز کرد و خواند: « ای ماهشوارا، بگذار در بهشتی که هستم جاودانه بمانم. »

با رضایت لبخند زد و  به پسرش تلفن کرد. توی فنجان‌ها چای ریختم و با دقّت شیرین کردم. گوشی را به طرفم گرفت و گفت: « با تو کار داره. » فنجان خودم را برداشتم و گفتم: « سلام. »

برادرشوهرم گفت: « سلام. خوبی؟ شنیدم رفتی زیر بارون و سرما خوردی. »

یک سُرفه کوچولو کردم و گفتم: « الان بهترم. مرسی. »

پرسید: « از چه رنگی خوشت می‌یاد؟ »

به مادرش نگاه کردم و گفتم: « هر رنگی به جای خود. » و مطمئن شدم که همه چای‌اش را سر کشید. مادرشوهرم عاشق رنگ سبز و طلایی است. نگین یشمی گوشواره‌ها با رنگ چشم‌هایش سِت است. رنگ زیتونی موهایش که رگه‌های نقره‌ای دارد، شاهکار یعقوب کلیمی است. تمام خانه با طیف متنوعی از سبز و طلایی می‌درخشد. روکش مخمل مبل‌ها سبز چمنی است و پارچه کوسَن‌ها ساتن طلایی. پرده‌ها سبز نعنایی، سرویس غذاخوری سبز فسفری با حاشیه طلایی و دیوارها سبز لیمویی. گلدان‌های بلور و کریستال طلایی‌اند، با شاخه‌های سبز لجنی.

برادرشوهرم گفت: « حرف کشیدن از تو سخته. برای لباس چه رنگی رو بیشتر دوست داری؟ »

خودم را با یک کت و دامن سبز تصور کردم و لبخند زدم، چه افتضاحی! گفتم: « رنگی که به پوستم بیاد. »

گفت: « من رنگ‌های تند رو خیلی دوست دارم. قرمز، نارنجی، بنفش سیر… »

« این رنگ‌ها به من نمی‌یاد، پوست من تیره‌س. »

گفت: « سبزه بانمک، درسته؟»

« بانمک؟ نه دقیقاً… » به نظر کتاب‌فروش مثل شیرکاکائو است. گرم، خوشمزه و شیرین.

مادرشوهرم ذوق‌زده بود. خیلی حرف زد. از استرالیا، از بلوزهای کوچولوی ململ، از درد زایمان، از پرستارهای بدعنق ایکبیری، از بوسه‌های دزدکی، از شاهزاده‌ی ناشناسی که هر زنی منتظرش است، گفت که پسر بی‌حیای همسایه، به او نخ داده و چشمک زده. کلماتش افسارگسیخته و دیوانه‌تر از همیشه بودند. بالاخره پایین رفت که بخوابد.

چند شمع نارنجی روشن کردم. صابون یاس یک عالمه کف کرد. پیچیده در بخار موّاج آب، از مرد خیالی مادرشوهرم پرسیدم: « شاهزاده‌‌ی عزیز، پس کی با اسب سفیدت می‌یای اونو بدزدی؟ طفلکی خیلی وقته منتظرته! »  

برای آخرین بار موهایم را با روغن مار ماساژ دادم. این حقه را مادرشوهر یادم داده. می‌گوید راز درخشندگی موی هنرپیشه‌های هندی همین است.

برادرشوهرم دوباره زنگ زد: « سلام. خواب که نبودی؟ »

داشتم موهایم را می‌بافتم. گفتم: « حال مادر خرابه. هذیون می‌گه. فکر می‌کنه ۱۷ سالشه! میگه پسر دانشجوی همسایه عاشقش شده. همه قرص‌هاشو ریخته دور. »

گفت: « آره. متوجه شدم. اذیتت می‌کنه؟ »

« اذیت؟ نه. اون عاشق منه! »

آهسته گفت: « من هم! » کلمات برای او فقط یک سری قرارداد هستند.

گفتم: « ولی تو هیچ‌وقت منو ندیدی. »

« آره. ولی انگار همه این سال‌ها دلم این‌جا بوده. هفته‌ی دیگه می‌یام تو رو با خودم می‌برم. »

پرسیدم: « پس مادر چی؟ »

« مادر؟ اون تو خونه خودش راحت‌تره. بذار خوش باشه. قرص اعصاب فقط رؤیاهای شیرینشو نابود می‌کنه. بگذریم، دوست داری چی برات بیارم؟ الماس یا برلیان؟چرا ساکتی؟ ایرانی جماعت تعارفیه. تعارف هم یعنی گول زدن خودت و بقیه. تو مهمونی یه سبد سیب سرخ روی میز هست؛ اون سیبو می‌خواد، ولی به روی خودش نمی‌یاره! چه مرگشه؟ چرا برش نمی‌داره و گاز نمی‌زنه؟… خُب، که اینطور! با عروسک چطوری؟ »

بچه که بودم زود از عروسک‌هایم خسته می‌شدم. آن‌قدر زیبا و بی‌نقص و سرد بودند که حوصله‌ام را سر می‌بردند. با ماژیک برایشان خال یا سبیل می‌گذاشتم.

گفتم: « عروسک نه، خیلی بدم می‌یاد! یک چیز زنده می‌خوام. چیزی که قلب داشته باشه… صبر کن… آهان! یه بچه خرس کووالا. »

بلند بلند خندید. حتی طنین خنده‌هایش هم شبیه برادرش است، ولی با این حال خیلی تفاوت دارد. طفلکی! یک هفته دیگر می‌آید، آمپول زدن به گوسفندهای مرینوس را تعطیل می‌کند و مرا با خودش می‌برد؛ به سرزمین جنگل‌ها، کووالاها و کانگوروها… لبخند زدم.

پرسید: « حال کوچولو چطوره؟ »

« کوچولو؟ »

« بچه دیگه… »

به شکم صافم دست کشیدم و گفتم: « بچه‌ای در کار نیست! »

برادرشوهرم نفس راحتی کشید. بازی دیگر لطفی نداشت. بالاخره یکی باید سیب سرخ را گاز می‌زد. به نظر مادرشوهرم سیب یعنی شیطان، یعنی تابلوی عبور ممنوع. کاسه انار را توی سطل آشغال خالی کردم. من چیزهای ترش‌مزه دوست ندارم، همین‌طور شاهزاده‌های اسب‌سوار را.

حالا روی تختم نشسته‌ام؛ آماده‌باش. چمدانم را سبک بسته‌ام: همه جواهراتم، دفترچه حساب پس‌اندازم، برس و آینه‌ی دسته نقره‌ای عروسی‌ام، یک شیشه عطر ورساچه، رژلب مسی‌رنگ اتودم، یک جفت جوراب، حوله، شناسنامه، مسواک، بلوز کشمیر لیمویی‌ام و مهپاره. کت و دامن چرم کرم را تنم کرده‌ام. آفرین به مادرشوهرم، چه خوش‌سلیقه است! روی آن پالتوی پشم قهوه‌ای پوشیده‌ام. در را از داخل قفل کرده‌ام و به سکوت نیمه‌شب و صدای باران گوش می‌دهم. برادرهای خوش‌تیپ توی قاب با لبخند نگاهم می‌کنند. شوهرم پوزخند می‌زند. لبخند برادرشوهرم کمی متعجب است؛ انگار دارد به یک موجود شگفت‌انگیز نگاه می‌کند. انگار همین چند لحظه پیش، یک کانگورو را جراحی، و جنین را از کیسه‌اش جدا کرده؛ یک جنین کوچولو و عجیب به اندازه کف دست.

برق می‌رود. سوییتم سیاه سیاه می‌شود. کار خودش است؛ یکی از روش‌های عجیب او. برق مرکزی را قطع کرده. داشته تلفن مرا کنترل می‌کرده. بیدار بوده و حرف‌های ما را در مورد سیب و کووالا و بچه شنیده؛ بی‌احتیاطی کردم. ولی مهم نیست، تا فردا که نمی‌تواند بیدار بماند.

شمع‌های نارنجی انگار با یک نفس مسموم خاموش شده‌اند. در تاریکی منتظر می‌مانم. یک جفت چشم برافروخته سبز، کینه‌توزانه به من زُل زده. حتماً از این‌که فهمیده ادامه‌ی پسر مرده‌اش در وجود من نفس نمی‌کشد خیلی دلخور است. می‌لرزم… انگار واقعاً تب دارم. سرما گرمایم می‌شود. پتو را دور خودم می‌پیچم. آن پایین، او دارد یک کاری می‌کند. چه کاری؟ شاید دارد به سم آرسنیک فکر می‌کند، یا به بهترین روش تاکسیدرمی؛ راهی که بتوان زیبایی را در قالب مرگ جاودانه کرد. مثل گلدان‌ها و تابلوهای عتیقه‌اش که هرگز از دایره‌ی خانواده خارج نشده‌اند. با پا روی زمین ضرب می‌گیرم: آرام… آرام… آرامش… می‌خواهم ماه باشم، و مار، و صمغ کاج، و باران.

هنوز باران می‌بارد؛ شلاقی. من چتر ندارم، او هم ندارد. چه بهتر! ما عاشق بارانیم. کلید اضافی را توی مشت می‌فشارم. هنوز خیلی به صبح مانده. قرص‌ها خیلی قوی هستند؛ دو تا قرص قوی. فروشنده گفت نصف یک قرص برای یک خواب عمیق کافی است… صدای باران بلندتر شده. چقدر سردم است، ولی مهم نیست؛ صبح می‌توانیم توی همان کافی‌شاپ دنج، نوشیدنی داغ بخوریم. دو فنجان شیر کاکائوی شیرین.

مرضیه جوکار

اشتراک گذاری: