دو شعر از مهشید رجایی
شعر اول
فرض كن ما را ؛
ما قرار باران داشتيم
با ابري كه درك بباراند
قرار گل يا پوچ
با مشتهاي پر از ستاره
قرار پروازِ هميشه جاري
با دولت شعر
قرار فائق آمدن بر حقيقت سايه ها
حروف جهان حقيقي ولي
قرار پرواز كلاغ دارد و شب
با بيراهه ي بي عبور
حالا ؛ فرض كن ما را
كه گوش شده ايم به شنيدن نبضي
چنان مرده كه گويي هيچ وقت
زنده نبوده است
شعر دوم
بر حاشيه عصري خاموش ، گيج و گم
شعر را از دستاني طلب ميكني
كه در گرو گشودن پنجره ، وثيقه شده اند
بي آنكه بداني خورشيد
پشت پلكهاي بسته اعدام شده است
بر حاشيه عصري خاموش ، در ژرف آينه
تنها قفس است كه انعكاس مي يابد
قفسي كه در آن
هم بايد از دزد ترسيد و هم از پليس
بر حاشيه عصري خاموش ، گيج و گم …
«مهشيد»
…………………………………………
Sent from my iPhone
• image1
.JPG
Download
Reply, Reply All or Forward | More