شعری از آزاده فراهانی
شعر بلند طوفان بادیه: سه اپیزود بومسیلم، رابعه و اصحاب کهف
طوفان بادیه
” بومُسَیلم “
ولیلی
از مجنون تا پدر که نظامی بود نظامی خواند
با تمام شبهای من بخواب بیابان
که طوفان بادیه نزدیک است و بومسیلم در پیش …
از تمام فرشهای نقش و نگار
شرقی میان باد و صبا پهن میشود
و چوب و خط در دست
با این زنان بادیه
در خار و خیال فرش میشویم
شبیه زن
که نمیروید از ذرات دوبارهی خاک
که برود بر تلی خاک
و پشت خرابه جغد بشود
بخوابد در تمام این بعدازظهر
از عصر بیرون بزند پوتین هایش
و مارشها
از لابلای پدر صف به صف ارتش میشویم
لرزلرزان قیدی بود میان دو حالت فعلی
که خوابیده میشدم در تمام این عصر که “لَفیخُسر”تر است از باد که بادیه آورد و خاک
هر روز بخوابم تا بعدازظهر ورم کرده
هر روز که یک روز کم میشوم تا به تمام
و قیچی که میبُرد قوس و کج
و ریش و قُزح در دست تو
آی بومُسَیلِم
از روزگار برایم یک روز آوردهای
کذابتر از قوس و قیچی
وکج تمام تنم بود در انحنای قوسوقزح
و خواهر که زن بود و بین آن همه بیابان
میرفت به شهر
به قیمت
به زمین که شش دانگِ دانِگیاش را اجاره نشستیم
میرفت به دالان که
تمام
از خواهران اجارهای
و خانههای اجارهای
و رحمهای اجارهای
پیرامون خانهاش ابتر میشدند
در رختخوابها
صدایی خفه
لابلای پتو صدایی پرز میشود
لابلای آن همه بالش و پنبه
حلاج می شود تمام صدایی که
تمام …
ما حرامزادهی کدام اجاره می شویم
ما حرام زادهی کدام زمین
ماحرام زادهی کدام هوا
که حوای مادریاش گرفته
“رابعه “
مرد بود و نیمههای بیابان چشم گذاشت
وزن در گور مخفی بحرالمیتتر شد
چشمی زیر پتو نفس میکشد
بر نماز این جنازه شهر را خبر کردیم
شهرزیر پتوی سربازی
زن سردش بود
شهر در بازار برده فروشان
گوساله سامری میخَرد
گوساله پا به ماه
یا حق گفت وبِسمِل
شهر زیر ساطور
حیوان را آ ب دهید
وآب حیوان در آبشش اسکندر
فردا زیر پتو پرز می شود
فردا لای کتابها بود
گوساله پا به ماه
فردا نبود اصلا
من ردای بصری بر تن
من آبگینه ی مصری در چشم
رابعه بود وبنت کعب
با چادری بر فرازبحرالمیت
با چادری برفراز بادیه
با چادری برپتوی نازک سربازی
یعنی مدام بر سرت بکش
گوساله زیر شهر نفس میکشد
گوساله پا به خورشید
از مُشَجر بادیه
تا شاهنشین رابعه در نور نشستیم
من ورد بادیه فوت میکردم
و خلق آفتاب از تو…
“اصحاب کهف”
حواریون آن حوالی
خاک را از ریشه ها درخت شدند
شکل بیدارتر
شکل آن که آن طرف غلت میزنم
هوای پیراهنم از تخت سفیدتر زده بیرون
شکل هوای بی قرار
از خمیازه که بیرون میکشد
ساعت سه و نیم نیمه شب است
و یاران آن دیار خاک را بر هوای رفتن ماندهاند
در ساعتی که مرتباً سهی بامداد است
خواب ها از تعبیر خوشی رویا ترند
در پهلوی سمت چپم
پهلو به پهلوی مردی را خواب دیدهام
شکل بیدارتر
شکل همان که مادر گفت:
این برای دوری از چشم زخم
خواند و فوت کرد
و مه مِهگونتر از “وان یکاد” و حضور خلوت انس و دوستان که جمعتر می شوند و آرزوها دودتر
مادر گفت
دودمانت را به سمت دور
این برای دوری از دود دودمانت
خواند و فوت کرد
در خواب دوباره خواب پریدم از خواب
وساعت در معدن نیشابوری که از خاک فیروزه عقربه میایستد
بی چشم زخم
از فیروزه که بیرون میزنم
چشمهایم، بازتر خواب میبینند
وساعت، سیصد میان بامداد
بیرون میچرخم از سال و خواب