شعری از ارژنگ آقاجری

شعری از ارژنگ آقاجری

 

به فرسوده‌گی

 

میان بیابان، آنِ بیابان و  بی‌آبیِ بزرگ، وحشتِ ریگ بود که به گوشتِ بازو نُک می‌زد.

 

کاسه‌ی سر  به کَرکسِ تشنه افتاد.  چِشم در چِشم کرکس انداختم.  

کرکس از بخارِ چشم می‌نوشید.

 

مردمکْ لخته. پوستْ لخته.

 

کرکسْ  نشسته بر دهانه‌ و پوستِ لبْ پوسته‌پوسته شده و مردمکْ بر لبه‌ی بلندی:  نامیرا.

 

انزال ْ شروعِ حوادث بود. در پرتگاهِ رسته ‌شده و پرتْ گاهِ رسته‌ شده.

و پرهای کرکس بود، به پرتگاهِ منْ بسته.

 

مردمکْ لخته. پرتْ لخته.

چشم به پرتابِ لاشه.

 

 

زبانِ کرکس، جایِ کُره را لیس می‌کشید.  

صدای نمک را کسی نمی‌شنید.

 

ریگْ لخته.

 

اشتراک گذاری: