شعری از انسی الحاج برگردان از:سودابه مهیجی
انسی الحاج شاعر معاصر لبنانی متولد ۱۹۳۷ است. او با گشودن چشم انداز شعرسپید( قصیده النثر ) تحولی چشمگیر را در شعر نوی عربی آغاز کرد . به گفته ی نزار قبانی ، شاعر معروف عرب، انسی الحاج از تاریخ سازان جنبش نوگرایی و از شجاع ترین آن ها است .از آثار او می توان «سر بریده» و «از طلا چه ساختی با گل چه کردی» را نام برد. وی تحت تاثیر شاعران سورئالیست فرانسه می سر اید.
برگردان سودابه مهیجی
با گیسوان بلندش به سوی چشمه ها
دست من تنها یک دست است برای تو
دست تو تمام دنیاست…
تو کوچک، مثل نقطه ای زرین
طلسم سیاهی را گره گشایی.
تو گوارا و نرم
دستت در دست عشق است.
هر کلامی بلب می آوری
در دهان نسیم ازدحام می کند.
تو لطیف ، همچون پر
بمن نمی گویی بیا
اما هرگاه بتو بر می خورم
بسویت باز میگردم پس از غیابی طولانی…
□
محبوبم
سوگند می خورم که بازیچه و شکست خورده ی تو باشم
سوگند یا د میکنم
سزاوار باشم نشان افتخار تو را بر شانه ی خویش
که صدای چشمانت را بشنوم
که از حکمت لبانت سر بپیچم…
قول می دهم
شعرهایم را از یاد ببرم تورا از بر کنم
قول می دهم
عشق همیشه از من پیشی بگیرد من همیشه در پی او دوان باشم
قول می دهم مثل ستاره های روز
برای سعادت تو خاموش شوم
اشک هایم را در دستهایت بنشانم
تنها فاصله ای میان دو جمله باشم: دوستت دارم دوستت دارم
پیکرم رابرای ابد به اندوه درنده خوی تو بسپارم
درِ زندان تو باشم
گشوده بروی وفا در وعده های شبانه…
عهد می بندم که طعمه ی اسایش تو باشم
آرزومند آنکه کتابی باشم همیشه گشوده بر روی ران هایت
تقسیم تمام جهان میان تو و تو
یگانگی جهان با تو…
صدایت کنم و سعادت را دریابی
تمام سرزمینم را در عشق تو به دوش گیرم و تمام عالم را در سرزمینم.
دوستت بدارم بی که بدانم چقدر…
تمام عمر مثل زنبوری در کندوی صدایت پرپرزنان ،
همچون درخشش گیسویت بر بیابان ها باران شوم.
سوگند یاد می کنم
هرگاه در میان نوشته هاقلب خویش را دانستم نجوا کنم:
تورا ، تور ا یافته ام!
سوگند یاد میکنم
که بر فراز تمام بلندی های آسیایی
به رکوع در آیم
برای پرستش تو…
…
آه ای شب! دعایم را قبول کن
ای خداوند
مرا بشنو
محبوبم را در دشتها بکار
و ریشه کن اش مکن
تمام روزگاران نیامده را به عمرش بیفزای
تمام عمر مرا به او ببخش
برگهای خرمش را جاودانه کن
عطرش را پراکنده مساز
خیمه گاهش برافراشته باشد
و بلندایش در دسترس گنجشکان.
درهای خانه اش گشوده باشد
تا امید در بیابانها سر بر بالین نگذارد.
خداوندا
برف های سالیان ببارند بر او
او که جدایی ها را سامان می دهد
خداوندا
ستاره ی چشمانش را پاسبان باش
که هر آنچه تولد در آن چشم هاست…
___________________________________________________
یدی یدٌ لکِ ویَدُکِ جامعه.
أنتِ الصغیره کنُقطه الذهب
تفکّین السّحر الأسود
أنتِ السائغـهُ اللـّیـنـه تشابکتْ یداکِ مع الحُبّ
وکُلّ کلمهٍ تقولینها تتکاثف فی مجموع الرّیاح.
أنتِ الخفیفهُ کریش النعام لا تقولین تعال،
ولکنْ کُلّما صادَفْتُکِ کُلَّ لحظهٍ أعودُ إلیکِ بعد غیابٍ طویل.
یا حبیبتی
أُقسِمُ أنْ أکون لُعبتکِ ومغلوبکِ
أُقسِمُ أنْ أحاول استحقاق نجمتکِ على کتفی
أُقسِمُ أنْ أسمع نداء عینیکِ فأعصی حکمهَ شفتیکِ
أُقسِمُ أن أنسى قصائدی لأحفظکِ
أُقسِمُ أن أرکض وراء حبّی وأُقسم أنّه سیظلّ یسبقنی
أُقسِمُ أن أنطفىء لسعادتکِ کنجوم النهار
أُقسِمُ أنْ أسْکُن دموعی فی یدکِ
أُقسِمُ أن أکون المسافه بین کلمتَی أُحبّکِ أحبّکِ
أُقسِمُ أن أرمیَ جسدی الى الأبد لأُسودِ ضجرکِ
أُقسِمُ أنْ أکون بابَ سجنکِ المفتوح على الوفاء بوعود اللیل
أُقسِمُ أنْ أکون فریسه ظلّکِ
أُقسِمُ أنْ أظلّ أشتهی أنْ أکون کتاباً مفتوحاً على رِکبتیکِ
أُقسِمُ أنْ أکون انقسام العالم بینکِ وبینکِ لأکون وحْدَتَه فیکِ
أُقسِمُ أنْ أُنادیَکِ فتلتفت السعاده
أُقسِمُ أنْ أحمل بلادیَ فی حُبّکِ وأنْ أحمل العالم فی بلادی
أُقسِمُ أنْ أحبّکِ دون أن أعرف کم أُحبّکِ
أُقسِمُ أنْ یطیر عمری کالنّحل من قفیر صوتکِ
أُقسِمُ أن أنزل من برقِ شَعْرِکِ مطراً على السهول
أُقسِمُ کُلّما عثرتُ على قلبی بین السّطور أن أهتف:
وَجَدْتُکِ! وَجَدْتُکِ!
أُقسِمُ أن أنحنی من قمم آسیا لأعبدکِ کثیراً.
یا لیلُ یا لیل
إحملْ صلاتی
أصغِ یا ربُّ إلیّ
أغرسْ حبیبتی ولا تَقْلَعْها
زوّدها أعماراً لم تأتِ
عزّزها بأعماریَ الآتیه
أبقِ ورقها أخضر
لا تُشتِّت ریاحها
أبقِ خیمتها عالیه فعُلوُّها سهلٌ للعصافیر
أبقِ بابها مفتوحاً فلا یبیتُ الرجاءُ فی العراء
بارِکْها إلى ثلج السنین فهی تَجْمَعُ ما تَفَرَّق
أُحرسْ نجوم عینیها فَتَحْتَها المیلاد.
(اندوهم بزرگ است آری!)
کیستی ای که دوستت دارم
که پیش پایت سرافراز می شوم
من روزگارانی داشتم اما عمر نداشتم
روزی که مصلوب شدم
آزادی ام را به جنونم واگذاشتم
و به این زن ایمان آوردم و بینا شدم.
در زمین نماندم مثل دیوار
زمین را ترک کردم روزی که محبوبم به دیدارم آمد
تا پیش رویم باشد
و پیش رویش هستم در غیابی پشت غیاب…
…
اما اندوهم بزرگ است آری!
همین است حق تو که مرد محبوبت بسوزد و آتش در تنش باشد
که از سر لجبازی خودکشی کند
چرا که تو نمیدانی
چقدر تنهایی …
از سوی من عشق
از سوی تو ستارگان و مرکب ها…
ای زن که با انفجار سکوت می کنی
و عطرآسا فریاد می زنی
ای زن که با صداقت خود پنهان می شوی
با صداقت خود پدیدار…
که دهان بسته ات تپه ی سنگ است و
دهان گشوده ات سراب…
که جهان همچون بنفشه ای ، همچون شاهینی سجده کننده ی توست
خداوند مرا از گذشته ها آفرید
چنین است که به چشم نمی آیم
و آنگاه تو ،
خدا را من در بستر تو آفریدم
و از پیکرم بر روی پیکرت
آفریده شدم.
(( حزنی عظیم نعم))
مَن أنت التی أُحبّها؟ |
أنت التی عند قدمیها أرفع رأسی. |
کانت لیَ أیّام ولم یکن لیَ عمر. |
إغتنیتُ لمّا صلبتُ حُرّیّتی على شغفی. آمنت بتلک |
المرأه، وإنّی أُبْصر. وما وقفتُ کجدار فی الأرض بل |
غدوت الأرض یوم سارت إلیّ حبیبتی لتحْضرَنی |
وأحضرها غیاباً وراء غیاب. |
اشتراک گذاری:
مدیریت سایت عضویت در خبرنامه درخبرنامه ما عضو شوید دسترسی سریع لینکهای مفید راهنمای خدمات نشانی ما
تلفن های تماس
|