شعری از ایمان محرابی فر
من
در دایره ای نشسته ام که به آن نگاه می کنی
از لای تونل ها و تاریکی
نزدیک می شویم
در پنجره
تصویر زنی که در ایستگاه ایستاده
تو
دختر شانزده ساله ای بودی
که با مرگ اسبی گریه کرد
و گوشواره هایت تکان می خورد
در راهی که همه
آشنا و غریبه اند
من
تو را نمی بینم
تو
من را نمی بینی
و تمام احساسی که از ما ریخت
میان گام ها و کوچه ها
به یائسگی صبح پاییزی
یا
غروب زمستانی روزی که تو زاده شدی
پیر شد…