شعری از ایمان محرابی فر
به زنی کـه عـاشقم بــود
در دستـش یـک شــاخه رُز قـرمز بـود
لبخنــد میــزد
و در فضـایی خــالی غــوطه میخــورد؛
در خلأ،
جــایی بیـــن تــاریکـیـــُــ نــور دیــدمَش
مـا بـا هـم
چرخیــدیم!
چرخیــدیم!
چرخیــدیم!
از کـنــار هـم رد شـدیم
نگــاه کردیم!
نگــاه کردیم!
نگــاه کردیم!
مـا بـه هـم
جــایی در سیـاهـی
لای انگشتــان ســاعت
گــُـم شــدیم
بــا یک شــاخـه رُز زرد در دست…