آسمانی به مرگ آویزان
دارد از التهاب می افتد
توی فنجان فال طرحی از
پاره های طناب می افتد
کودتایی درون آغوشت…
ناگهان توی خواب می افتد
تار و پودم به درد چسبیده
در هم آغوشی خدایی که…
بی امان گریه می کنم در خویش
از تماشای روزهایی که …
این طرف تر به پوچ محکومم
به موازات رد پایی که…
در سرت اتفاق می افتد
تیترهایی عجیب جنجالی!!
توی گوشت پر از نفس های
گورهایی موقتن خالی…
دور از چشم شهر می پوسی
رج به رج/در شروع هر سالی
تکه تکه عمیق تر گشتن
در دهان هزااااار قبرستان
ناگهان در خودش قیامت کرد
توی پاشویه های یک هذیان
قبرها را… یکی یکی.. می کند
با همین دست های سرگردان
پشت هق هق نفس کم آورده
تیغ/ با بوسه ای به رگ هایم
سایه ی بی صدای فریادی
قد کشیده… به قد دنیایم
به زمستان هنووووز مدیونم
بر سر هفت سین نمی آیم…