شعری از مهدی نژادهاشمی
۱-
نگاش کن
همون جاس
فرقی نمی کنه کی راس می گه کی نه!
این همون ریل آهنی که
خوشبختی منو با خودش برد و دیگه برنگشت
چشام همه چیز و می فهمن
درد می گیرن ، طوفان می شه
درد می گیرن، بارون می یاد
مورچه که باشی!
بخوای غرق شی
چشت می ره دنبال پرِکاهی که دیگه نیس
اوناهاش
این همون ریل آهنی که دوتیکه شده
شبیه قلب من
یه طرفش می ره گیلان
یه طرفش بندر
میگن
شاعرا با شعرشون خودکشی می کنن
کشتیا با گل
نگاش کن
این همون ریل آهنه
لعنت به این راه …
منو شکنجه می ده
اونقدر شکنجه می ده
که خودمو لای انگشتام تموم می کنم
حالا دیگه به هیچ سقفی فکرم قد نمی ده
ستاره ها خلاصه شدن تو یه نخ سیگار
فندک می خوای ؟!
۲-
به این فکر می کنم
این دوره زمونه
قایق سهراب و از جنازه ی آدما ساختن
واسه هیچ کی مهم نیس
جمجمه ی آدما اونقدر سوراخ سمبه داره
وقتی فکری نشست میکنه
دنیارو آب میبره
اون بالایی رو خواب
وقتی هم از خواب پاشه
یکی از مارو
می چپونه تو سوراخه
آب بند بیاد
جماعت به آرامش برسن