شعری از نادر چگینی

نیستی

خالی تر ازصندلی ات می نشینم

کنار

قطاری که از اتاق می گذرد

دررا باز  می گذارم

غروب می آید

باکفشهای ورنی سیاهش

درمزرعه ی سرخ قالی

دمپایی هایت راجفت میکنم

(گنجشگها راپر مینویسم)

اماتوکه می دانی /دیوارخانه ام آنقدرها هم بلندنیست

گربه های همسایه موش می دوند

شب می رسد

لای کتابی ازویرجینیاولوف می ایستم

کنارسطرها باد می آید

وتوهنوز نیامده ای

درراباز می گذارم

سگی

ازدهان ریخته ی این شب

مرا می لیسد.

اشتراک گذاری:

مدیریت سایت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید