شعر ی از محمد قائدی

 شعر ی از محمد قائدیمحمد قائدی

مقدمه:

سرباز های لعنتیِ ارتشی بزرگ…

محموله های یخ زده ی سن پطرزبورگ…

متن:

شک کن به هر چه هست به جز هر چه نیستی

شک کن به موقعی که بخواهی بایستی

خود را بزن به خواب عمیقی که داشتی

در خواب زل بزن به رفیقی که داشتی

پوچ از حوالی همه برگرد تا خودت

خود را بکُن به هر چه نکردند با خودت

تزریق شد هوای همه زیر پوستت

برق از سرت پرید به اوقات دوستت

افتادم از تو در بغل گنده لات ها

با/ریدمت به هیکل قائم به ذات ها

قایم شدند خاطره ها توی کیف ها

چشم همه سُرید به سوراخ قیف ها

سرباز های لعنتی ارتشی بزرگ

هی خنده می کنند به قبر ضعیف ها

[در جدولی بزرگ،چه تنها نشسته ایم

مثل حروف،بین ستون ها…ردیف ها…]

با سر فرو به حوصله ام سر نمی رود

آنقدر رفته است که دیگر نمی رود

رفتیم و رفت تا تو خودارضایی ام کنی

تا بعد، راهی هدف غایی ام کنی!

چیزی ست در سرم که تو را درد میکند

هر جا که می روم همه جا درد میکند

چشمم شروع  رابطه ای دوستانه است

زلفی که داشتم شب خاور- میانه است

در جبهه ای به طول خیابان به خط شدیم

زیر شیار چکمه و پوتین سقط شدیم

سربازها میان کفن گریه می کنند

سربازها میان لجن گریه می کنند

سربازها برای وطن گریه می کنند

سربازها به خاطر من گریه میکنند

زنها دلیل گریه ی سرباز ها شدند

ارضای شهوت غلط اندازها شدند

در پادگان همه سرِ ساعت جنب شدیم

 آرام آمدیم و به سرعت جنب شدیم

تا یک نفر به سنت اجداد زن پرست-

مشغول شد به غسل جنابت…جنب شدیم

زنهای شهوتی و پسرهای خوش تراش

بی نوبت آمدند و به نوبت جنب شدیم

اشعار انقلابیمان سر به نیست شد

ابزار یک مبارز ماکیاولیست شد-

تا مفتخر شود به تبار چریکی اش

تا منبسط شود هوس بلشویکی اش

تا باز در ضیافت سرخ تفنگ ها

عصیان کنند دسته ی بیل و کلنگ ها

نتیجه:

محموله های یخزده دارند میرسند…

 

 

اشتراک گذاری:

مدیریت سایت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید