محل تلاقی شعر و نثر / گفتگو با احمد بیرانوند (علیرضاخسروانی)

گفتوگو با دکتر احمد بيرانوند

جايي که مرز شعر و نثر گم ميشود محلِ علاقمنديِ من  به حساب  ميآيد

گفت و گو: عليرضا خسرواني

اشاره/ مصاحبه با احمد بيرانوند برايم بشدت جذاب بود؛ نه تنها به واسطهي رفاقت در محضرش و شناختي که از ايشان داشتم _به خاطر نقش انکار ناپذيرش در انجمن داستان خرمآباد_ بلکه به دليل موضوع وسوسه برانگيز مصاحبه، يعني «شعر معاصر». اين موضوع از آن جهت مهم است که در آن علاوه بر ابداعات بينظيري که از جانب شاعران و زحمتکشان ادبيات اين سرزمين صورت گرفته است، ابهامات بسياري نيز براي علاقهمندان آن وجود دارد و شايد اين مصاحبه و از اين دست گفتگوها، محل صحيحي براي برطرف کردن آنها باشد. پس در انتخاب پرسشها بسيار وسواس به خرج داده شد و از درون آنها پاسخهايي از دل برآمده به دست آمد؛ باشد که بر دل بنشيند.

«احمد بيرانوند» که دوست داران ادبيات ميشناسند، داستاننويس، مدرس داستان، شاعر و منتقد ادبي است؛ اما خود شما به کدام يک از اين حوزهها بيشتر علاقه داريد يا مشتاقيد با کدام يک از اين حوزهها شناخته شويد؟

ممنون بابت فرصتي که مهيا کرديد. واقعيت امر اين است که ادبيات هر قسمتش  با هر پنجره­اي که به عنوان مخاطب يا نويسنده يا علاقمند ادبي يا شاعر سراغش بروید، زيبايي خودش را دارد. در آن ساحت لذتهايي تجربه ميشود و در آن فضا شکلي از تجربه را به آدم منتقل ميگردد که گاهي قابل قياس نيست اما محلِ علاقمندي‌ من آن جايي است که شعر و نثر مرزش را گم مي‌کند و به عبارتي نثر و شعر را نمي شود از هم تشخيص داد. نه اينکه بخواهم نقد را به نقد شاعرانه بسط بدهم يا دوست داشته باشم نقدم شاعرانه باشد، نه! در نقد با نگاه عقلانيِ صرف برخورد مي‌کنم. در همان احساس هم سعي ميکنم احساسم متديک باشد. اما به شکل کلي بعنوان ذائقه برايم شعر و نثر جايي که به هم مي‌رسند محلي است که دوست دارم در آن جولان بدهم و تجربه‌هايم در آنجا ديده شود. کما اينکه در کتاب «ناگفته‌هاي جبرئيل» خيلي تلاش کردم اين اتفاق بيفتد و واقعيت امر اين است که کار بعدي که انرژي رويَش ميگذارم در همين سبک و سياق است.

از کي و با مطالعه کدام نوعِ ادبي يا مشخصاً با خواندن چه نوع آثاري به ادبيات علاقهمند شديد؟

* در کودکي و همين‌طور دوران  ابتدايي  شايد به خاطر شرايط اجتماعي يا انتقاليهاي پي در پي پدرم از اين شهر به آن شهر هيچ وقت فرصت نميشد که ما در يک جا باشيم و مستمر با يک کتابخانه در ارتباط باشم. بيشتر کتابها خانگي بودند تا موقعي که خودم توان پيدا کردم که با يک کتابخانه، نه به شکل مستقيم، رابطه برقرار کنم- اکثر کتابهايي بود که در خانه بود و کتابها خيلي‌هاشان با سن من همخواني نداشتند. روايتها و روايت‌هاي کهن، باعث علاقه ام به ادبيات شدند و جلوتر که رفتم هر چه روايت به سمت نمايشي‌تر شدن ميرفت اشتیاق من بيشتر مي شد تا جايي که مدتي درگير نمايشنامه و بازيگري بودم و بيشتر البته درگير نوشتن تا بازيگري ، اما در فضاي تئاتر ميلَم به تصاوير بکر بيشتر شد و همين من را به سمت شعر و داستان سوق داد يعني در واقع میل به بازسازی تصاوير بود که من را به آن سمت برد.

اولين کتابي که خوانديد يادتان هست؟

*اولين کتاب بعيد است. معمولا از کتابهاي مصور که ممکن است در کودکي ديده باشيد و قصه‌هايي که با ملوديها و شعر آموزش بدهند به فراخور تربيت خانوادگي که آدم دارد ممکن است محل تلاقي کتابها و ذهن باشد.

کدام شاعر يا شاعران شما را به شعر علاقهمند کرد؟

*در دوران ابتدايي يک کتاب بود به نام «هزار سال شعر فارسي» اين کتاب چکيدهاي از شعرِ شاعران گذشته بود به عنوان اولين شاعر از «رودکي» به عنوان پدر شعر فارسي اسم آورده بود که جالب اينجاست در آن هم اشاره کرده بود که نوخسرواني‌هايي هم هستند قبل از رودکي -به عنوان نمونه‌هاي شعر فارسي که سه مصرعي هستند، خسرواني‌ها که از گاتها گرفته شدند و در ادبيات آورده شدند.-يا مثلاً از فروغ و شهريار و… به عنوان شاعر اسم آورده بود. اين کتاب آنقدر روي من تاثير گذاشت، جوري که من در همان ابتدا به فرض مثال عاشق شخصيتي مثل   «مسعود سعد سلمان» شدم؛ در حالي‌که شايد هنوز که هنوز است، کسي که خيلي هم مطالعه داشته باشد، شخصيت «مسعود سعد سلمان» در علاقمنديهايش قرار نگيرد اما چون در آن کتاب بود در خاطرم نقش بست. در اين کتاب، اول شعر هر شاعر، مختصری از زندگي‌نامه‌اش بود مثلاً از رابعه بنت کعب هم اشعاري در اين کتاب بود يا اينکه نمونه شعرهايي نيمايي که «شهريار» تجربه کرده و در وصف مادر گفته و سعي کرده در قالب نيمايي عرض ارادتي به «نيما يوشيج» داشته باشد. اين کتاب يک مجموعه بود که باعث شد خود به خود خيلي از شاعران را دوست داشته باشم . مثل مسعود سعدسلمان …حالا بماند شعري از رودکي که هنوز هم در ذهنم مانده با اين مطلع:

مرا بسود و فروريخت هرچه دندان بود       دندان لا بل چراغ تابان بود

از شعر تعاريف زيادي شده است و شايد کهنترين تعريف شعر اين جمله باشد که شعر سخني است خيال انگيز که البته تعريفي کلي و عمومي است به عنوان يک شاعر  و محقق ادبي تعريف شما از شعر چيست؟

*مقاله‌اي هست، تاريخش يادم نيست، راجع به شعر؛ از فن شعر ارسطو تا فرماليست‌هاي روسي که به فکر تعريفي از شعر بودند تا شعر را توضيح بدهند.  مي‌دانيد که بعضي از حکما مي‌آيند شعر را به اينگونه برسي مي‌کنند که مثلا تأثير فلان قسمت بدن يا فلان طبع جسماني بر فلان قسمت بدن ماحصل‌اش مي‌شود شعر؛ بطور مثال اگر بلغم بر صفرا غلبه کند و… يعني تا اين حد تعريف شعر را جسماني مي‌کنند. – حکمتي نگاه می کردند چون دوست ندارند با متافیزیک سراغ تعاریف بروند. شايد تتمه‌ي نگاه يوناني باشد- مايل هستند که شعر تعريف فيزيکال داشته باشد. دليلش فيزيکي باشد. تا امروزي‌ها که به دنبال اين هستند که شعر را با شعر تعريف کنند. کسي مثل استاد شفيعي کدکني که مي‌گويد: «حادثه ای در زبان». اتفاق خودش يک مايه شاعرانه دارد در زبان، ولي تعريف نيست. تعريف وقتي است که شما بخواهيد معرف چيزي باشيد و واضح‌اش کنيد. پيچيده‌ترش نکنيد. يا شکلوفسکي که مي‌گويد: «رستاخيز واژگان» نشان دهنده اين است که هر تعريفي از شعر بدهيد پيچيده‌ترش مي‌کنيد؛ روشن‌ترش نمي‌کنيد. در عرفان مثلي هست که مي‌گويد شما هر راز عرفاني را توضيح بدهيد پيچيده ترش کرده ايد. از اين جهت تعريف کردن شعر جز طبع آزمايي نخواهد بود. طبع آزمايي نه هوش آزمايي. شعر هم يک طبع آزمايي است و من هم تعريفي از آن ندارم. فقط ميدانم که اتفاقي وجود دارد در کلمات که در ساختار خبري زبان نمي‌گنجد. يعني ماهيت خبررساني زبان را ناديده مي‌گيريد. اما به هر صورت دنبال تعريف از شعر نبودم و اکنون هم نمي‌توانم تعريفي از شعر داشته باشم.

همين بيتعريفي شعر هم ميتواند تعريف نوعي از آن باشد؟

* فقط بايد مواظب بود که تعريف ما در عين حال که تعريف گريز است ژانرگريز هم نباشد. دقت کنيد ما هفت هنر داريم اين که مي‌گويند هنرهاي هفتگانه و آنها را مي‌شمارند؛ شعر هم عملاً جزو هيچکدام از اين هنرها نيست. نبايد بي‌تعريفي ما منجر به اين شود که شعر، سر از يکي از ژانرها دربياورد . ژانر ناپذيري شعر به اين معنا نيست که با هيچ کدام از مکاتب ارتباط ندارد؛ در ارتباط هست اما همچنان مستقل است؛ اگرچه خيلي از هنرهاي مدرن تلفيقي و يا ترکيبي هستند، خيلي از جاها مي بينيد از همديگر کمک مي گيرند اما شعر همچنان مستقل است.

نمي دانم چقدر معتقد هستيد که اين مسئله نبايد منجر به انحراف در شعر شود؟!

* شما در داستان هم گاهي ترکيب مي‌بينيد. با اين شکل، ميل به نمايشنامه هست، ميل به روايت هست مثلا داستان‌هاي پست مدرن و خيلي از روايت‌ها. بخشهاي مختلفي از ژانر را در آن مي‌شود تجربه کرد اما شعر کمتر. شعر همچنان در عين حال که رهاست به قول هايدگر: «رهايي در زبان» است اما بسيار بسيار جدي است. حريمش جدي است و هر چيزي نمي‌تواند واردش بشود و بدترين، حالا بدترين کمي مطلق گرايانه است، مي‌توان گفت يکي از بدترين بدفهمي‌ها اين است که شعر را ساده انگاشت.  حال خود حديث مفصل بخوان ازين مجمل. چيزي به نام شعر ساده وجود ندارد و يا شعر اس ام اسي و کاريکلماتوري. آنها را نبايد شعر شمرد.

درشعر موزون يا کلاسيک اگر محتوايي عميق در کنار وزني درست و آهنگين قرار گيرد شايد کمالِ شعر باشد و در اشعاري که تنها وزني درست دارند و از درونمايهاي ژرف محرومند، آهنگين بودن آن همچنان شعر بودنش را حفظ ميکند. با اين تفسير، شعرِ پسانيما که در آن وزن جايگاهي ندارد يا خيلي کمتر از شعر موزون است، چه خصوصياتي آن را به کمال مي رساند؟

* بعضي خصوصيات در شعر عمومي هستند؛ «خواجه نصيرالدين طوسي» که شعر را کلامي مخيل مي‌داند، يا کلامي خيال انگيز، خوب اين تعريف تاکيدي بر موزون و مقفا بودن ندارد و در کلاسيک، سپيد يا هر ژانر، گونه يا قالبي در شعر ما به دنبال تخيل و خيال هستيم و در شعر کلاسيک پيرايه‎ها و زيباييهاي ديگري هم وجود دارد که آنها باعث ميشوند کلام زيباتر هم باشد؛ مثل چي؟ مثل اشاره شما به وزن در کنار وزن، قافيه، موسيقي‌هاي کناري، قافيه‌هاي دروني، نوعي ريتم، اين‌ها همه شعر کلاسيک را بارورتر ميکند. شعر سپيد که البته با تعريف احمد شاملو شعرِ سپيد و با تعريف احمدرضا احمدي‌ها، شعر آزاد. اين‌ها دو تا مقوله‌اند؛ در شعر سپيدشاملويي همچنان موسيقي به قوت خودش وجود دارد حتي از ديگر ظرفيتهاي کلامي استفاده ميکند؛ مثلاً از نثر کهن وام مي گيرد، سعي مي‌کند کلام به وسيله فاخرانه‌گويي يا کمک گرفتن از زبان آرکائيک، آنجا که مثلا مي‌گويد: «شير آهن کوه مردا که تو بودي» ترکيب شيرآهن کوه مرد را مي آورد و بعد از «تاريخ بيهقي» کمک مي‌گيرد در زبانش. ريتم حماسي مي‌آورد که اين ريتم حماسي، مال روزگار ما نيست، از گذشته آورده: «دراين جا چار زندان است…» ريتمي دارد که از ادبيات کلاسيک وام مي‌گيرد.

 احساس ميکنم شايد نظر شما اين است که شعر حتي بدون وزن هم به کمال ميرسد؟!

*بله بله. اما وزن به زعم بنده! خيليها از شاعران نوسرا وزن را وبال ميدانند، زنجير مي‌دانند،  قالب مي‌دانند. حتي در جايي رويايي ميگويد: « غزل قالب خشت‌زني است». اما واقعيت امر اين است که در بسياري از شعرهاي موزون ما هم ممکن است به واسطه‌ي وزن دست و پاي شاعر بسته شود اما شکلي از نبوغ هم ديده مي‌شود که قابل انکار نيست و ما نميتوانيم وزن را در آنجا پيرايه بدانيم، ممکن است در آنها به هايدگريِ مد نظر شاعر نرسيم اما آنچنان دور هم نمي‌شويم از آن و جاهايي شعر کلاسيک به «آن»هايي مي‌رسد که ظرافتهاي شاعرانهاش واقعا ديوانه کننده است. نمونه‌ي بارزش حافظ، کسي مگر ميتواند به واسطه وزن، حافظ را ناديده بگيرد؟ و در واقع آنجا وزن منجر به خلق شگفتي ديگري مي‌شود؛ يک پنجره‌ي ديگري است. اما در شعر بعد از نيما راه شاعر درگير «آن» و نبوغهاي شاعرانه‌اي شد که تاکنون در شعر ما تجربه نشده است و از اين جهت ديگر وزن اولويتي ندارد، آنقدر ساحت تجربه نشده پيدا کرديم که بايد برويم زبان را در آن‌ها بارور کنيم و اگر کسي هم کلاسيک بسرايد بد نيست اما اگر به سبک ساحت‌هايي که در شعرنو، شعرکلاسيک هم گفته شود مي‌شود تجربه‌هاي جديدي هم پيدا کرد، در غير اين صورت شعر کلاسيک ما انگار کنار يک اتوبان چند طرفه، يک جاده خاکي هم بزنيم ،مي‌شود رفت اما کنار اين اتوبان‌ها بي‌معناست.

در اينجا نگاه مخاطب چه وضعيتي خواهد داشت؟ شاعري که چنين شعر ميسرايد، به مخاطبش فکر ميکند يا نه؟ بحث من درباره شعر بعد از نيما يا شاعران امروزيتر است. آيا فکر ميکند که مخاطبش چه ميخواهد؟

* ما مخاطبهاي گوناگوني داريم. يک مخاطب داريم که هنوز در دنياي معاصر قرار ندارد، در يک باور کلاسيک به سر مي‌برد. يعني همچنان وقتي ميخواهد بگويد کار نيک انجام بده و مي‌خواهد مثالي بزند سريع و دم دستي ميگويد: «سعديا مرد نکونام نميرد هرگز/ مرده آن است که نامش به نکويي نبرند» و ذوق مي‌کند که يک مثال شعري آورده است اما من که در اکنون زندگي مي‌کنم، ميدانم که اين بيت اصلاً شعر نيست، يک کلام موزون است. ولي وقتي ميخواهم از سعدي مثال بزنم ميگويم: «سر آن ندارد امشب که برآيد آفتابي/ چه خيال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابي. برو اي گداي مسکين و دري دگر طلب کن/ که هزار بار کوفتي و نيامدت جوابي» اين«آن» است و نمي‌شود مثالش بزنم براي يک ماجرا.  شعر مثال زدني نيست. شعر فقط خودش است. آنجايي که کارکرد ديگري پيدا ميکند؛ يعني مَرکب يا بهتر است بگويم خر ديگر علوم است، خر حکمت است، خر آموزش است. بعضي وقت‌ها سوارش مي‌شوند و يا براي چندتا قواعد و صرف و نحو عربي را در شعر جا بدهند. يا مي‌آيند الفبا را در شعر مي‌گويند. اين شعر نيست. اگر مخاطب من اکنوني باشد، آمده باشد که شعر پيدا کند، نيازمند اين است که وقتي فرِ خانه‌اش را نو مي کند يا يخچالش را نو مي‌کند بفهمد که جهان هنر هم تغيير کرده است.

حالا مخاطب عصر من کمي کم حوصله است. در اين ميان جنس بدل هم زياد به او مي‌اندازند. کما اينکه مطمئن باشيد در عصر بزرگان شعر هم شاعران بيخود بسيار بوده اند، شعرفروشان بسياري بوده‌اند ولي آن چيزي که خواص نسل به نسل بپسندند و عوام دوست بدارند؛ چون فقط دوست داشتن عوام کافي نيست براي شعر، خواص هم بايد بپسندند. فقط رکن پذيرفتن عوام کافي نيست. مخاطب در آزادي انتخاب‌هايش مي‌رود سراغ شعرهاي مختلف، يکي سپيد شاملويي دوست دارد، يکي مرض کلمه دارد مي‌رود سراغ رويايي، اگر کنکاش کلمه به عنوان دغدغه‌ات باشد نمي‌تواني شعر رويايي را دوست نداشته باشي. يکي ديگر هم هنوز دوست دارد با تصور کلاسيکِ معشوقه‌اش حال کند پس مي‌رود سراغ ابتهاج، بر او خرده‌اي نيست ولي چه ابتهاج بخواني و چه سعدي که البته قابل قياس نيستند و قطعا اولويت با شاعران بزرگ است. چون فقط او زنده است و ديگران در خاک‌اند ممکن است شعرش دم دست‌تر باشد و چون به موسيقي و موزيسين‌هاي ما نزديک بوده شعرش بيشتر رواج دارد. از اين جهت مخاطب خاص هم راه خودش را پيدا مي‌کند ولي به فراخور خواسته‌اش و مطالعاتي که دارد.

بعضي وقتها شاعري شعري ميسرايد که از لحاظ محتوايي شايد تنها تصوير دارد و صحنهاي مثلا عاشقانه را ترسيم ميکند که ممکن است «آني» چشمگير برگرفته از فرمايشات شما در آن نباشد اما از قضا آهنگين و جذاب باشد. آيا چنين شعري به کمال رسيده است؟ اصلا شعري کمال يافته سروده شده است؟ بعنوان مثال براي اين خصوصيت، از شاعري (به گمانم احسان پارسا باشد) در دنياي مجازي دوبيت دست به دست ميچرخد:

 ((سرد است و اثر نميکند گرمي پند/ سرد است بيا مقابلم گرم بخند

جز دست تو اندازه من شالي نيست/ سرد است بيا شال مرا تنگ ببند))

با توجه به اين مثال نظر خود را بفرماييد؟

*يک شعر کامل يا به کمال رسيده هنوز سروده نشده است. خلق زيبايي در شعر مجموعه‌اي از پارادوکسيکال بودن در فضاهاست؛ هم در تصوير، هم در معنا و هم در آهنگ. اتفاقاً اين شعر، شعر خوبي است.آرايه‌ي ادبي هم دارد. در شعر قرار نيست موضوعات مهم جهان حل شوند. در شعر اگر آغوشي حل شود اوج هنر است و اگر کسي انتظار دارد در شعر جنبشي را رهبري کند بهتر است برود مقاله بنويسد.

کما اينکه اين چيزي که گفتيد من را ياد يک شعري انداخت از آقاي حسين صفا که در آهنگي آقاي چاوشي آن را اجرا مي‌کند:

((تو در مسافت باراني/ و غم درشکه‌اي از اشک است/ و اشک شيهه‌ي کوتاهي/ من و تو آخورمان مرگ است/ ازين درشکه بيا پايين/ تو نيز شيهه بکش گاهي…))

اين شعر بايد بگويم قالب کلاسيک دارد اما از نظر ساختاري کاملاً شعر نويي به حساب مي‌آيد و ديگر يک شعر کلاسيک نيست. نه به واسطه خوانش آقاي چاوشي. اين شعر از نظر تصويرسازي درگير بداهه است و موسيقي دروني اين کار به واسطه ساختار افقي و عمودي که در کار هست توانسته است منجر به خلق زيباييِ غيرکلاسيک شود. شما ببينيد از عناصر کلاسيک به عنوان اينکه از وزن استفاده شده است و قافيه دروني و موسيقي، منجر به خلق تصاويري امروزي مي‌شود که ديگر در شعر کلاسيک ما جايي ندارند حتي قالب غزل را هم بر نمي تابند؛ يک شکلي از رهايي از قالب هم در اثر ديده مي‌شود. تصاوير تلاش مي‌کنند مفهوم قطعه را براي ما متواتر کنند. اين کار تلاش مي‌کند، شعر به واسطه‌ي ابيات، جزيره جزيره نشود و هر بيت جزيره‌اي باشد. ارتباط عمودي در کار است، اما نه ارتباط عمودي که دکتر شفيعي کدکني درباره آن حرف مي‌زنند، نه! اين ارتباط ديگر يک ارتباط عمودي نيست بلکه يک حرکت ساختاري است. در شعر کلاسيک الزاماً يک ارتباط عمودي منجر به ساختار نمي شود. در شعر بعد از نيما علاوه بر اين، کار بايد مفهوم يک قطعه را نيز داشته باشد. کليت اثر به آن قطعه نزديک شود. ارتباط عمودي الزاما منجر به مفهوم قطعه نخواهد شد. چيز ظريفي است اين مسأله و يک نمونه است که شايد در ميان ترانه‌ها گم شود اما من اين خصوصيت را در آن مي‌بينم. اين ساختار کلاسيک  نظر ساختاري کاملاً شعر نويي حساب ميشود و در شعر کلاسيک نيست و نه به واسطه خوانش آقاي چاوشي اين شعر فارغ از مضمون که توأمان آقاي چاووشي دارد.  اين شعر درگير تصوير سازي ها، درگير بداهه است و موسيقي دروني اين …

با توجه به اينکه براي شعر پسانيما چهارچوبي معين و مشخص از نظر فرمي به مانند شعر کلاسيک وجود ندارد و همين باعث شده است در پيدايش اين سبکها، انحرافات زيادي پيش بيايد و بسياري حتي اسم يک متن عاشقانه يا دلنوشته را شعر بگذارند، آيا بهتر نبود شاعراني مثل شاملو يا ديگر شاعران آوانگارد براي اين شعر مشخصههايي معين تعيين کنند؟ اصلا از نظر شما نياز بود يا نه؟ اگر نه چرا؟

*واقعيت امر اين است که در زمان شاعران بزرگ هم، شفيعي کدکني اشاره مي کند که شاعران کلاسيک مدرن هم آن موقع اگر ميخواستند صناعتي در کار داشته باشند يا حرکت خلاقانه‌ي نويي انجام بدهند؛ مثلاً کسي به نام طرزي افشار ميايد به جاي اين که بگويد: «ماه رجب شد» مي‌گويد: «رجبيدم» يا پلو خوردن را ميگويد: «پلوييدم». هميشه بوده است چنين چيزهايي و سره از ناسره هميشه معلوم است. الان هم در شعر پسا نيما ساختارها مشخص هستند.

پس معتقد هستيد که اکنون هم، فرم و ساختارها مشخص هستند؟

*بله. قالب نيستند؛ ما از قالب بيرون آمديم اما تمرين فرم و ساختار ميکنيم. تجربه‌هاي فرم و ساختار وجود دارد اما اينکه چرا هرگونه کلام ناشکيبِ نازيبايِ نتراشيده‌اي به شعر غالب مي‌شود علتش اين است که شعر ديگر رسانه نيست و رسانه‌ها تريبون هستند. زماني شعر رسانه بود و شما به واسطه يک شعر يک وضعيت ادبي را درک مي‌کرديد. اما در هجمه‌ي جريانهاي کنوني که انسانِ تنهاي معاصر در آنها زندگي مي‌کند، کسي که يک صفحه ادبي دارد، کسي که دسترسي به انتشاراتي دارد يا کسي که دسترسي به صفحه وبلاگ يا سايت دارد راحتتر مي‌تواند نوشته‌اش را در معرض ديد قرار بدهد. به همين علت ما فکر ميکنيم شعر پسانيمايي در و پيکر ندارد؛ نه اتفاقا دارد خيلي هم جدي است. ولي چون اينها تريبون‌هاي مختلفي هستند و ديگر شعر مثل قبل از انقلاب درگير محکمه‌ها يا نقدهاي صريح نمي‌شود؛ دنبال کننده هاي شعر و نقد هم آن چنان نيستند و  رسانه‌ها آنقدر زياد هستند که ديگر شعر نمی واند رسانه باشد و مال خلوت است.، ما فکر مي‌کنيم که هرکسي نمي‌تواند بنويسد. اما امکان نمايش بيشتر شده است. علت اصلي امکان نمايش است. الان رسانه‌ها مختلف شده‌اند. ما يک چيزي داريم به نام شباهت، شبيه بودن و شبيه‌سرايي که دامن همه چيز را گرفته است. نه تنها شعر، اگر دقت کنيد همه چيز شبيه به هم شده است. مي‌گويند همه شعر مي‌سرايند اما چرا نمي‌گوييم همه شبيه هم شده‌اند. صورت‌ها و آرايش‌هاي مردان و زنان را دقت کنيد، همه داريم شبيه به هم مي‌شويم. تا جايي که بايد گفت اگر دندان افتاده‌اي داريد بگذاريد بماند، بلکه چيزي براي وجه تمايز داشته باشيد از ديگري؛ داريم به عموميت مي‌رسيم. انسان‌ها در خودشان چيزي براي وجه تمايز ندارند و تنها، شباهت دارند. آن چيزي که در معرض ديد بيشتري براي ديده شدن هست بيشتر مورد توجه قرار مي‌گيرد و بيشتر داريم شبيه همديگر مي‌شويم.

 يداله رويايي و شعر حجم چه چيزي را در درون شما قلقلک ميداد يا بهتر است بگويم چه چيزي را در درون شما بيدار ميکرد که به سمت آنها کشيده شديد؟

* چند سال پيش، يک نامه سرگشاده به يداله رويايي نوشتم که بنا به دلايلي منتشر نکردم.  در يک مصاحبه اي جايي عرض کرده بودم حجم مرجعي براي تقليد ندارد؛ تقليد ناپذيراست.  شما نميتوانيد شبيه رويايي بنويسيد. يعني تابلو مي‌شود که داريد ادا در مي‌آوريد. ولي ميتوانيم شبيه شاملو بنويسيم. شما مي‌توانيد شبيه سهراب سپهري بنويسيد اما نميتوانيد شبيه براهني بنويسيم. اينها کساني هستند که براي فهميدن شيوهشان بايد شخصيت شاعرانه خودت را پيدا کنيم ولي ديگريها متدي براي شبيه شدن دارند. آنها دعوت ميکنند به تربيت شاعرانگي در کلمات. مفهوم تربيت شاعرانگي در رويايي و براهني رخ مي‌دهد بالاخص رويايي؛ از اين جهت براي من رويايي پنجره است. از زاويه‌اي که او باز کرده است به سمت ادبيات به ادبيات مينگرم و هم ادبيات کلاسيک را در آن مي بينم هم نگاه به آينده را. در شعرِ بسياري از شاعران، شما ميبينيد که طرف مثلاً متاثر از شعر اروپاست يا طرف فقط درگير هنرهاي تجسمي يا پست مدرن است يا يک نفر فقط درگير ادبيات کلاسيک است که مي‌خواهد آن را بياورد داخل شعرش اما امثال رویایی جامع‌الاطراف هستند؛ از زبان در همه جا کمک مي‌گيرند و نگاه نويي هم ارائه مي‌دهند. اين‌ها به جاي اين که شبيه‌شان شوي، شبيه خودت مي‌شوي. حالا من اين نامه سرگشاده را اگر عمري باشد بزودي در ويژه‌نامه‌ي آوانگاردها منتشر مي‌کنم و به شما هم خبر مي‌دهم. نامه‌ي سرگشاده مفصلي هست که در آن به حجم گرايي و اجزاي آن نگاه کرده‌ام. در واقع نقدي است بر اين گونه‌ي ادبي.

يأس فلسفي يک اسب را خواندم و خيلي از شعرهايش را چندين بار و همانطور که نصيحت کردهايد شعرهاي بلندش را تند و شعرهاي کوتاه را به آرامي و دقيقاً به همان شکلي که فرموديد. اما سوالم در رابطه با همين اثر است و ميخواهم فهمم را کامل کنيد؛ چرا اسب؟ شايد در خلال اين پاسخ من جوابهاي با ارزشي دريافت کنم!

*شعري در کتاب هست که گفتگوي دروني بين اسب و سوارش شکل ميگيرد:

سوار باد را ديد

وقتي که نيزه‌اش

توي چشم آسمان چرخيد.

اسب به مرد گفت:

در رسيدن تو

سهم من کجاست؟

که اسب ميگويد: در رسيدن تو سهم من کجاست؟ اين را به عنوان يک گپ دوستانه در نظر بگيريم نه پاسخ جدي به سوال شما. در کتاب قلعه حيوانات نوشته جرج اورول، اسب يعني شخصيت باکستر، طوري تعريف مي‌شود که حيواني است که همچنان اميد دارد به وحدت، اميد دارد که شرايط بهبود پيدا کند اما همان اميدوار، جز قربانيان است که وقتي لازم باشد کارش تمام مي‌شود. اما اين اسبِ يأس فلسفي… اسبي است که ديگر خوش‌بينيِ آن اسبِ قلعه حيوانات را ندارد با اين وجود نقشش را رها نمي‌کند. باکستر عاقبتش را نمي‌داند و هنوز خوشبيني درونش هست اما در وجود اين اسب ديگر خوش‌بيني وجود ندارد و سرشار از يأسي فلسفي است. عطار مي‌گويد:

به هر راهي که دانستم فرو رفتم به بوي تو

 کنون عاجز، فرو ماندم رهي ديگر نمي‌دانم

در واقع شکلي از عجز اسب که نمي‌خواهد انفعال انسان معاصر را داشته باشد. اما دستش هم براي تفاوت و تغيير کوتاه است. در اصل اسب يک عنوان نامکشوف دارد.

عرض کردم که هويداست در پاسخِ اين سوال به ظاهر ساده چه زيباييهايي نهفته است. نکات باارزشي نصيبمان شد. واقعا همين گونه است، من بارها آن شعر را خواندهام و اسب داخل شعرت را دوست دارم. ولي نميدانستم که چنين پيشينهاي دارد. ذات وحشي اسب را که ميبيني و در گله زندگي کردناش را متوجه ميشوي که رام شدن و سواري دادنش هم از سر نجابت است. و البته تفاوت فلسفي ميان اين اسب و باکسترِ جورج اورول بسيار شنيدني بود و حقير بعنوان مخاطب شعرهاي شما به خوانندگان اين گفتگو پيشنهاد ميکنم حتما يأس فلسفي يک اسب را بخوانند.

اشتراک گذاری:

مدیریت سایت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید