انتخاب و یادداشت مقدمه:
محمدرضا سالاری
غزال زرگر امینی مجموعه داستان “جمعه بیست و هشتم روی صندلی لهستانی” را با نشر ققنوس کار کرده است. مجموعه داستان او خواندنی و جذاب است. داستان زیر از این مجموعه نیست. اما کاملا فضای داستانی غزال را نمایندگی می کند. غزال در داستانهایش دغدغه انسان امروزی را دارد. در واقع شخصیت های داستانی وی در فضای خاص غزال قرار می گیرند و تلاش می کنند که از این فضای سنگین شهری رهایی پیدا کنند. تنها اشکال مشکل داستان های غزال شاید این است که اسیر منطق می شود.آن هم در ابتدا و انتهای داستان. یا در ابتدا منطقی و فکر شده وارد داستان گویی می شود و تخیل را رها می کند. و یا بر عکس در انتها تخیل اش را مهار می کند. غزال منتقد تراز اولی است و این مساله گریبان خودش را هم گرفته. هر چند با حذف چند جمله از اول یا اخر داستان به کلی مشکل حل می شود.
———————————-
چاي خوردن پدر بزرگ
صداي چاي خوردن پدر بزرگ، كف دريا را به ياد مي آورد و اين همه ي ما را كلافه كرده بود. پيرمرد اصرار داشت با ما چايي بخورد، وقتي لبه ي استكان به لب هاي چروكيده اش نزديك مي شد، قلب همه ي ما تند تر مي زد. طوري هورت مي كشيد كه هر شب به اندازه ي شب يلدا برايمان طولاني مي شد. مطمئنم اگر همينطور ادامه پيدا مي كرد، مادر سكته مي كرد و مي مرد.
تازه دندان هاي جديدش را كه گرفت، چايي خوردنش پر صداتر شد، آنقدر كه موهاي پدر كم كم فلفل نمكي شد. كسي نمي توانست چيزي بگويد، شايد براي اينكه منتظر بوديم بميرد يا شايد هم براي اينكه بي ادبي بود.
وقتي نگران مي شد، بدتر هورت مي كشيد، روز كنكور من طوري چايي خورد كه سرجلسه غش كردم. اولين روز سال نو هم شكرپنير را طوري در دهانش خمير كرد كه آينه ي هفت سين ترك برداشت. همان سال در بحبوحه ي ديد و بازديد عيد، دندان هايش در چايي افتاد و يقه ي سفيد كت و دامن عمه را قهوه اي گلدار كرد. اگر كسي جلويش را نمي گرفت مادر حتماً سكته مي كرد و موهاي پدرمثل برف، سفيد مي شد. نقشه ي خوبي كشيدم. سه روز پشت سر هم نشستم لبه ي تشك پدر بزرگ و گفتم دولت، مزارع چايي را خشكانده. به محض اينكه پيرمرد باور كرد، ديگر نگذاشتم يك قطره چايي به حلقش برود. همه جا سكوت برقرار شد، ديگر لب هاي پرچين و چروكش ملچ و مولوچ نمي كرد. ديگر چيزي نبود هورت بكشد.
از نخوردن چايي بود كه زرد و پلاسيده شد. دست و پايش خشك شد و دكتر گفت استخوان هايش كمبود تئين پيدا كرده، چاي خونش به طرز خطرناكي پايين آمده و به زودي از درون خرد مي شود. همين طور هم شد؛ يك روز كه جلوي تلويزيون نشسته بود ، صداي خرد شدن و شكستن چيزي آمد بعد پوست چروكش روي استخوان ها و گوشتش بقچه شد. مادر از آشپزخانه بيرون آمد و وقتي توده ي كبود روي مبل را ديد، سكته كرد و موهاي پدر هم يك شبه ريخت.
بيشتر از اين نمي توانم از چايي خوردن پدر بزرگ بگويم. باد تندي اين بالا مي آيد، وقتش رسيده كه بپرّم. شايد اگر خداوند از بالا جنازه ام را كف پياده رو ببيند، این گناه را بر من ببخشاید.