خبط خطابه/ داستانی از کیان مشکساران

خبط خطابه

کیان مشکساران

برای زندگی‌ای که غالباً افسارش به دست خیال بوده و همیشه تمایل حرکت به چپ در آن واضح و مبرهن است؛ و از کشیده شدن افسار و فشار دهنه به سمت چپ دهان، همیشه گوشه لبم زخم… نیاز به مساعی نیست، هرگاه عزم کنم پندار حی و حاضر است و بر خلاف جسم برای اقناع اش نکول می کنم از واژگان… لاجرم اگر این افسار‌ گسیختگی‌ خیال، امری است مهمل و باطل، به جایش کارهای چموشانه من امری است عبث و بیهوده که نمونه‌اش گاهی تن ندادن به ضرب و زور خیال است و سقوط در درازگودال‌های حقیقت… هر چه بیشتر امتناع می‌کنم از تن دادن به عالم خیال‌، توان تمیزم بیش‌تر و بیش‌تر سلب می‌شود… شده است تریاکی که خماری‌اش لرزه می‌اندازد به اندام نزار‌ام و تریاقی نمی‌یابم که مرهم‌اش شود.

از این حیث از فلاکت‌های جهان حقیقت به مجاز پناهنده شده‌ام، پناهنده‌یی که دیگر شهروند درجه یک محسوب می‌شود. در دنیای خیال نیاز به قوای جسمانی نیست حبذا نه هزینه‌ای دارد و نه مالیاتی بر آن مقرر می گردد، فهذا از جماع تا اجتماع‌ را می‌توان در کسری از ثانیه پیمود. اگر دُوَل مشرق و مغرب زمین به دنیای آزاد وهم و خیال اشراف داشتند، فارغ از وضع قوانین محدودکننده و حقوق طبیعی و موضوعه متکثر، هدف غائی‌ شان این می‌شد که همچون شبکه‌ای کابلی بابت‌اش پول مطالبه کنند تا دیگر ذهن این غرابت را نداشته باشد ومنغص، به انزوا سوق داده شود… چقدرسفیهانه است تلاقی قانون حقیقت با ‌آنارشیسم خیال…

در این اثنا، مغزم چون دیگ جوشانی است که مرکب در آن می‌جوشد. همیشه در حال فوران کردن. مرکب شره می کند و همه جا پخش می شود، به دنبال منفذی است برای خروج… پرده‌های مننژ و لووردراپه، رشته‌های عصبی میلین و مرلین، نورون‌ها و سزارها، غده هیپوتالاموس و هرکولس جملگی جاری درمرکب‌اند و در آخر روزنه‌یی جز زخم گوشه لب نمی‌یابند برای طغیان…

پری را که پیرار سال از مدخل‌های هزار توی درازگودال‌ها در یکی از جذاب‌ترین هبوط‌هایم که استثناً حظ وافری از آن حضورِ در حقیقت بردم، به ارمغان آورده ام؛ و با اینکه همیشه از خرافه بیزار اما به عنوان تحفه‌یی نیک از عالم حقیقت و ادای دینی به آزتک‌ها و نشانه طالعی نیک همراه خود دارم‌اش… با همین پر؛ و مرکبی که از گوشه لب می‌جوشد، این نامه را که درش حقیقت و مجاز در تعزل‌اند، می‌نویسم، حتی نمی‌دانم برای کدام مخاطب و درون کدام بطری به کدام دریا می اندازم و به دست کدامین باد و سوار کدامین موج می‌شود و بر پهنه کدامین اقیانوس جهان را درمی نوردد، تا مخاطب خود را بیابد و در این راه اسیر چه سرنوشتی خواهد شد، شاید چون یونس و پدر ژپتو راهی هم به شکم نهنگ یابد.

به احتمال قریب به یقین این نامه روزگاری توسط اشخاصی خوانده شود که مطلقاً مرا نمی‌شناسند، پس تا افسار به دست دارم و مانند چند لحظه پیش که از من نام ام را پرسیدند و من در زیر فشار دهنه بر روی زخم، متزلزل پاسخ دادم آمادئوس داموس، نام اصلی‌ام را بگویم. من شهریار بکتاش‌ام. معذالک در همین حد از خود شناخت دارم. حتی به یاد ندارم که تخم‌ام کجا کاشته یا که گرده‌ام کجا افشانده شده تا این نطفه بسته شود. حتی نمی دانم… چرا که در سفری میان کهکشانی به سر می‌بردم، درون کرم چاله‌یی با دیواره‌هایی در حال فروپاشی…

 هرگاه تلاش می‌کنم نکته‌یی را به خاطر بیاورم، فقط یک تصویر در پس پرده ذهن نقش می‌بندد. گذری تاریک با طاق‌های کاشی‌کاری شده و دیوارهایی خشتی. در انتها، دالان به کوچه‌یی باریک منتهی می‌شود که نبش‌اش سقاخانه‌یی است با سو‌سوی نور شمع‌های نذری، از میان کوچه جویی می‌گذرد که آبی تیره در آن جاری است. کوچه‌یی بن بست که در انتهایش دری است دو لنگه. روی پاخوره‌های کنار در دو گلدان شمعدانی قرار دارد. بالای یکی از پاخوره‌ها رفی است که از آن بیشمار نظر قربانی آویزان است، کاشی‌های روی طاق مکسراند و فقط مصرع دوم از شعر بالای در که نوشته “خوابی و خیالی و فریبی و دمی است” خوانا است. کلون در را نینداخته‌اند و کوبه‌ها به هیئت مار هستند. پشت در دو پله است و هشتی‌ای تاریک که فقط از یک نقطه در مقابلش نور چشم نوازی می کند، در امتداد نور، دالان به حیاط که می‌رسد تصاویر صامت، سمعی و بصری می‌شوند. صدای شرشر آب می‌آید، پژواک خنده به گوش می رسد، اما کسی آنجا نیست. از دوردست بانگ اذان موذن آمیخته با سجع کبوتران در فضا طنین انداز می شود… نگاه به هره بام می‌اندازم، کلاغ‌ها و کفتر‌ها کنار هم نشسته‌اند و به هره نوک می زنند. در مقابلم عمارتی است با پنجره های ارسی که فقط یکی از آنها در ضلع غربی که دست چپ من قرار دارد باز است. که ای کاش بسته بود. بالای سرم با چوب تا حوض آلاچیقی است پوشیده شده از تاک، خوشه‌یی انگور از بالای سر می‌چینم و این مسیر را طی طریق می کنم، حبی‌ بر دهان می‌گذارم که گزک می‌دهد به ذائقه‌ام و دهانم تلخ می‌شود و شور، و مزه آهن و ذغال می‌گیرد. شیر سنگیِ با هیبتی در مجاورت حوض است که آبی به رنگ مرکب از دهان اش به حوض می‌ریزد. در میان آب سیاه حوض هندوانه‌یی غوطه ور است. از پلکان عمارت بالا می‌روم، روی ایوان جذب می‌شوم به سوی پنجره گشوده، آن چیزی که همیشه از پشت پنجره می‌بینم، اسباب خوف می‌شود و  موجب پاره شدن پرده خیال… درست بسان پرستاری که الان ملقلق با پای لنگ و نیش باز،  آمده در اتاق و می‌گوید:

جواب سی تی اسکن شما آمده و هر چه سریع‌تر باید عمل شوید. یک لخته بر اثر ضربه در سرتان است. لطفا این فرم هارا امضا کنید.

با ورودش پرنده‌ها از پشت پنجره پر زدند. ذهنم را آشفته تر از قبل کرد. ولی خوف نکردم. بانگ اذان همه جای بیمارستان پیچیده… لاعن شعور فرم های دست زنک منقح را امضا کردم.

تا دوباره برنگشته که من را به اتاق عمل ببرند، این چند سطر آخر هم بنویسم و نامه را در مسیر بی انتهای اقیانوس مجازی راهی سفری دور و دراز کنم.

از پشت پنجره ارسی با شیشه‌های مشبک رنگی، خودم را می بینم،  نشسته به روی  قالی کاشان لاکی، مقابلم میزی است که سرم رو به پنجره رویش قرار دارد و خوابم برده. از شیشه‌های کنار پنجره نور سبز به صورتم می‌تابد. توی گوشم لیقه چپانده‌ام، قلم‌ها از داخل قلمدان بیرون ریخته و پخش شده‌اند روی فرش، دوات بر عکس شده و شرره کرده روی کاغذها و احتمالا به آن طرف صورتم که روی میز است. در دست چپم رو به پنجره قلم خیزران دزفول به روی کاغذی است که یک مصرع از شعر بر آن با خط شکسته نوشته شده و مصرع دوم به فرجام نرسیده… باریکه نور قرمز از شیشه های مشبک بر سطح کاغذ می تابد. امیدوارم اگر این تصویر دگربار در ذهنم خطور کرد و با خود مواجه شدم دیگر جا نزنم و همراه اش شوم… پرستار آمد. تا من را نبرده‌اند و بیش از این سخنان مطنطن را با تعقید ارائه نداده‌ام، سخن پایانی را مکتوب کنم و این مصرع را ضمیمه اش، به عنوان مخلص کلام و مطلع پایانی، و مستاصل از حقیقت های دوار متحد المرکز که در بند زمان و مکان اند، افسار را به دست خیال ساکن خدشه‌ ناپذیر بسپارم، من نسبت به حقیقت دافعه و به سوی خیال جاذبه دارم. بر له مجاز و علیه واقعیت و آنچه درخیال دارم واضح تر و حقیقی تر از تمام واقعیت های روزمره است که برای ما زندگی خواندنش. باری در این حلاجی مستمر نه از جزء چیزی عائدم شد و نه از کل، و من وامانده از فلخیدن‌های بی‌ثمر حق‌گویان سر به تیغ خیال می‌سپارم.

” احوال جهان و اصل این عمرکه هست”[۱]

[۱]  شادی بطلب که حاصلِ عمر دمی است،

هر ذرّه ز خاکِ کیقبادی و جَمی است،

احوالِ جهان و اصلِ این عمر که هست،

خوابی و خیالی و فریبی و دمی است. (خیام)

 

اشتراک گذاری: