خوانش مینو نصرت از شعری از نصرت اله مسعودی

                                                                             خوانش مینو نصرت از شعری از نصرت اله مسعودی

 

راستی چه بود آخر آن خط؟

شعر زیبایی که مدام مانند ماهی از دستانم می لغزد تا می خواهم بار دیگر آن را بیابم، مرا با خود در قعر اقیانوسی رها می کند، لبالب از یاد و خاطرات. این سئوال، مرا نیز همچون شاعر درگیر خود کرده است! شعری که برای یافتن پرسش لازم است برگردم به اصفهان و خم­ های دیروز جلفا، پریروز مسجد شیخ لطف­الله، صدای زنگ ناقوس کلیسای  وانگ. حتی از آن هم دورتر تا ایوان مدائن، تا نیشابور و رایحه ­ی رباعیات خیام و طعم شراب آن پیاله ­ی لب پری که ­گویا ابدی است­.

درگیرم حتی با ماه 

که چشم در چشم من

به دنبال گیسوی تو

خود را رندانه در آب ها غرق می ­کند

اما یکی دو موج پایین­ تر

به شکل ِ ناگهان ِ شعبده

گل ِ­گیسوی تو می­ شود.

شاعر به دنبال گیسوی یار و معشوق است و درگیر با ماه که همزمان و موازی او گویا در جستجوست. تصویر فوق مرا به اقیانوس و دریا می کشاند و الهه­ی آب­ها و باروری (آناهیتا). ماه هم نمادی از زیبایی زن و باروری اوست که از هلال تا بدر و از بدر تا محاق و بار دیگراز محاق تا هلال و … مدام در خود می میرد و زنده می ­شود. شعر به زیبایی این مرگ و تولد را یکی دو موج پائین­تر به تصویر کشانده است­.

 

بیدادِ  بی­داد مگرجز این می­تواند باشد

که درگیرتر از خُم­ های دیروزِ جُلفا *

هنوز از شرق ِچشمِ تو وُ دستِ من که می ­لرزد

دست برنمی ­دارد

تا مرا که عمری طنینِ تنهایی بوده­ ام

 این گونه رو کند.

من که برای هیچ تقصیری

بغل باز نکرده بودم بانو

 پیراهنت پیش ازآنکه بخوابم

می­آمد وُ می­آید تا در خواب­ هایم چیزی را پاییزی بوزاند

و به بیداری هم

که قد وُ بالایت آنقدر بالا بلندی می­ کُند

 که چاک ِگریبانت لانه­ ی کبوتران بی ­تاب است­.

سایه­ ات که دیگر

حتا روزهای ابری هم

دست ازسرم برنمی­ دارد.

 

شاعر همزمان با این پیدا و پنهان شدن ماه به کشف حضور همیشه پنهان معشوق خود می­ رسد و متعاقب این بی­ عدالتی  گسترده  و  گشودن معنایش تا مسجد جلفای اصفهان می­ رود و سر در خم حضور معشوق باستانی­اش فرو می­برد­. واقعه ­ای که  در زمان شاه عباس کبیر  در پی مهاجرت ارامنه­ ی حاشیه­ ی جلفای رود ارس به اصفهان موجب ساخت و ساز شهری به همین نام شد. گویا آن روزها آدم ­ها عاشقانه­ تر  نسبت به امروز کنار هم می­ زیستند و این همزیستی محترم بود آن قدر که شاه عباس برای ارامنه نه تنها شهری به نام جلفا احداث کرد، بلکه  برای آئین آنها کلیسائی ساخت به نام “وانگ”. به نظر می­رسد درگیری شاعر در این شعر به بعد از شاه عباس و شاهان قاجار می­رسد که  واسطه ­ی جدائی او از عشق و نیز معشوقش شده ­او را با خود و آسمان درگیر کرده است­. واژه ­ی خم در این شعر به جز معانی و نسبت ­هایی که بعدها پیدا می کند به شراب جان خم و استعاره­ای از عشق برمی­ گردد و نشئگی حضور یار که همچون ماه از شرق چشمان زمین طلوع می کند و همزمان دست و دل شاعر به دیدن  او می­لرزد­. این سطرها گواه فاصله ­ای است ­که تا امروز کشیده شده است. شاعر اعتراف می کند که او مسبب هیچ جرم و تقصیری نیست و در وسط حادثه­ ای واقع شده است که حضورش را دیگران رقم زده­ اند و بوی پیراهن یار بی­ آنکه او خود بداند در خواب و بیداری ­اش به نسیمی می ماند که فصل­ های جانش را با نوازش ورق می زند و امروز ناگهان  آن نسیم بدل به سوز بادهای پائیزی شده که بر استخوان­ های اندیشه­اش می ­وزد و آن را برهنه می کند­. اینجا یار و سرزمین و ماه سه ضلع یک مثلث را تشکیل می­ دهند. مثلث حضوری که در خواب­ هایش شبیه رویا می ­آید و شاعر را عریان می کند و در بیداری به قامتی بالا و بلند می ماند که چاک پیراهن­ اش لانه­ ی کبوتران بی ­تاب است­. اشاره ­ای شکیل و جاندار به سرزمین و یار که در هیئت زمینی­ اش­، الهه­ ای است با قامتی زنانه که بی­تاب وصل به معشوق است.

 

 

 شاید آخرین آجرِ ویرانی  ِ«ایوانِ مدائن»* ام

که آیینه ­ها از کنارم با چشم ِپر از خاک می­ گذرند

ویا پیاله­ ی ی­ام  لب پریده در نیشابورِ نوش­های خیامی

که اینقدر با خاکِ خوب ِخدا فاصله دارم وَ با بوسه ­های تو بیشتر.

یادت باشد که این روزها با هیچ دیوانه خانه­ یی مرا رصد نکنی

و هم یادت باشد که مباد

کنارِ این راهبانِ بی دیر وُ بی­کتاب

معنای مرا را از من طلب کنی

که موج درموج، منّتِ هیچ شکلی را نمی­کشم

که چیزی شبیه شایدم اکنون

 

نصرت­الله مسعودی با زبان متفاوت و قطر واژگان­اش  به زیبایی  مخاطب را به حاشیه­ ی تمام فجایع تاریخ باستان سرزمین خود و جهان می کشاند و لایه لایه علت بروز آنها را شرح می­ دهد. حوادثی شبیه احداث «­ایوان مدائین­» و متعاقبش علت ویرانی ­اش را­.

گمان نمی­ کنم در­حین احداث  این هفت شهر عشق و مدینه ­ی فاضله در زمان اشکانیان و ساسانیان به جز کارگرها و برده­ ها، تماشاگری حضور داشت. اما یقین دارم هنگام حمله و یورش اعراب و تخریب آن نه تنها ما با خیل عظیمی تماشاگر مواجه هستیم، بلکه با غارتگران خودی نیز روبرو هستیم که در کنار بیگانه مشغول چپاول و غارت هستند. شاید یک قطعه از جواهر پرده ­های جواهرنشانش را یکی از ماها امروز در خانه  داشته باشد و حتی تکه­ ای از آن فرش زربفت باستانی­اش را که اعراب تکه ­تکه کرده و به دوستان و حامیان خود باج دادند. شاعر در این بخش خود روح باستانی همان ایوان است و عظمت. پیکرش را تراشیده ­اند  حال بر آن است روح باستانی­اش را بدمند و جان بگیرد. در همین لحظه است ­که با دیدن بی اعتنائی جهان و آدمی به ارزش انسانی­اش، خود را آجری از آن ایوان باستانی می بیند و ناگهان  خود را تخریب شده یافته و دلایل دوری­اش با خاک خوب خدا و بوسه­ های یار را می­ فهمد. گنج امروز جهان احضار روح باستانی اوست و تخریب آن.

پس به فریاد آمده هشدار می­ دهد  تا خیال خام نکنند­. او به دیوانه­ های مرسوم شباهت ندارد که در یک آن میتوان با رصد روحش او را بدل به راهب بی دیر و کتابی کرده، همچون جنینی به زهدان کوه تبت باز فرستاد و خاموشش کرد. او به طلوع تازه ­ی روز می ماند ­که هیچ شباهتی به دیروز و فردا ندارد و  خود معنای خویش است.

 

چقدر پرت را پلا می­گویم

و چقدر برای اینکه سایه هردوی­مان را

روی شانه ­ی کاشی­ های پریروزِ مسجد شیخ لطف­الله پیدا کنم

و طنین ِچشم­ های­مان را

در زنگِ ناقوسِ کلیسای وانگ ببینم

به زمین وُ آسمان گیر داده ­ام.

به جان تو

اگر ندار وُ دارم

نبود طعمِ رژی که لب هایم را مهربان هی به هم می­ فِشُرد

شاید به پابوس گاوی می­ رفتم

که زیرِ تابلوی بوق زدن ممنوع ِبغل ِبیمارستان­ ها

حکیمانه ماغ می ­کشد

و یا

از لبت که آغازِ خط ِ قرمز من است

امروز چیزی نمی ­توانستم که بنویسم­.

چه حالی دارم در انتهای همین حالا

که مشرف به همه­ یِ حال هایی

که به سلامتی ­ات

دست به سینه ایستاده ­اند

 

شعر در این بخش بدل به رویای تازه­ ایست که ریشه در دیروزهای کهن دارد. تجلی ­واقعیتی که با مقایسه­ ی امروز به رویائی شباهت دارد که وقوعش ناممکن به نظر می­رسد­. قدرت قلم شاعر حال در کار احضار آن روح باستانی­ست که با حضور آن شاعر را برمی­ گرداند به روزهایی که سایه­ ی ­معاشقه­ ی هر دو افتاده بر شانه­ی کاشی­ های مسجد شیخ لطف ­الله و طنین چشم هاشان با ناقوس کلیسا نوازش می ­شود. این ناقوس مرا به خیلی دورترها می­ برد تا آئین میترا­، زنگوله­ ی کمر بند چاپارهای هخامنشی که باد صدای زنگوله­ هاشان را زودتر به شهرها می ­رساند و نیز بقایای آن ناقوس تا زورخانه ­های امروز و احساسم با شاعر این شعر نقطه­ ی مشترکی پیدا می کند­. ­تاریخ آیین ­هایی است که اگر خوب در آن بنگری دلیل تمام تباهی ­های امروز را در صفحات آن پیدا می کنی. ارزش­ هائی که به مرور بدل به ضد ارزش شده و درنهایت فاقد ارزش. هر چند قدرت و استبداد  شراب  خم­های جلفا را مکید، از شراب باستانی خیام جز پیاله­ ای لب پر باقی نگذاشت و  از “ایوان مدائن”   که به سبب عدالت شاهان ساسانی با تمام عظمت خود قادر نشد قطعه زمینی را که مالک آن پیرزنی است بستاند، ویرانه­ ای بیش نمانده است­، اما روح باستانی آنها در جان شاعر تازه و زنده است و هیچ قدرتی نمی ­تواند آن را نابود سازد­. شاعر در جستجوی آن عدالت ­گم شده و ­به بیداد  ناشی از جهلی ­می­ اندیشد که هجوم آورده  و فرش زربفت و پرده­ ی جواهرنشان را غارت و تکه ­تکه می کند، اما قادر به تخریب روح باستانی ایوان مدائن نیست.

سرزمینی که جهانیان در حال و روز دیروز و امروزش همچنان دست به سینه ایستاده­ اند تا زمان حمله ­ی آنها را زمان براساس تاریخ اعلام کند.

 

 

شده ­ام سطرِ سومِ آن صفحه­ یی

که کنارِ سی و سه پل

زیرِ آن به لبخند خط کشیدی.

راستی چه بود آخرِآن خط؟

من که جزآن انگشت­ های بلند

و طعمی که تمامِ تقویم­ هایم را ورق می ­زند

چیزی به یاد ندارم

و گیجم هنوز

که با ماه درگیرم

یا ستون ­های ویرانی که با لکنت پرسه می­ زنند

و یا با خودم که نخوابیده خواب دیده ­ام

که جهان­، بی ­طعنه ­ی عاشقی

جایی برای آدم نبوده است.

 

شعر با خطی که یار در صفحه­ ی سوم با لبخند آن را مشخص می کند ادامه پیدا می کند و خواننده را در پی یافتن این معنا به دیواره­ های وجود و تاریخ می ­کوبد. شاعر خود را سطر سوم آن صفحه می بیند و من گمان می کنم صفحه، نقشه ­ی جهان است و او با نام سرزمینش که روزی وسیعترین و پهناورترین سرزمین باستانی بود خود را جهان سومی می ­یابد که در ادامه­ ی خطی … مبهم  که نمی ­داند محصول کدام قدرت است­، تنها انگشتان بلند معشوقش را به یاد دارد و طعم بوسه ­اش را که بعد از آن مانند نسیمی تقویم  روزها و سال­ های  عمرش را ورق زده است و امروز چندان گیج است از رویدادهای پشت سرش، که نمی داند با ماه درگیر است یا با ستون­ های ویران سرزمین­ اش که با لکنت ناشی از ترس در اندیشه­ اش پرسه می­زنند.

نصرت­ الله مسعودی با شعری جاندار و تکان دهنده، خواننده را به نتیجه ­ای غم­ انگیز می ­رساند. 

زیبائی جهان گویا به این بود که آدم به آن هبوط کند و بعد به دلیل معشوق مدام سرزنش شود. او در دوایر تو در توی تاریخ و جانش آن را اثبات می کند. مگر نه اینکه ایوان مدائن روزی شکوه بارگاه عشق و سالاری ایران و ایرانی بود که … ­ویران شد و بدنبالش… قدرت ماه را دو شقه کرد !!.

 

اشتراک گذاری:

مدیریت سایت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید