« میز صبحانه »
احمد سپهوند
مرد: این بیست و هفتمین باره می پرسی ولی من دیوونه نیستم
سکوت.
زن چشم غره ای با چشمان درشتش به مرد می کند و مرد تسلیم زیبایی فریبنده اش می شود، سرش را پایین می اندازد.
مرد: دروغ گفتم بیست و ششمین باره.
معلوم نبود از کجا آمده بود، مرد هر روز که فکر می کرد ملاقاتشان را به یاد نمی آورد، پس از شش بار که تمام تلاشش را برای فهمیدن محل ملاقاتشان کرده بود و به نتیجه ای نرسیده بود؛ ترجیح داد به سوالاتش پاسخ دهد تا ملاقاتشان را بیاد بیآورد.
مرد را خوب می شناخت، سوالهایی می پرسید که سالها بود کسی از مرد نپرسیده بود، به خاطراتی اشاره می کرد که سالها بود از خاطر مرد پاک شده بودند، بهجاهایی اشاره می کرد که مرد تا آن روز ندیده بود.
هر روز که می گذشت مرد با خود فکر می کرد که این پاداش تمام سالهای تنهاییاش است و پاداش تمام کارهای است که نکرده، پاداش چشمانی است که بر روی چیزهایی که نباید می دیده بسته مانده.
زن: اینکه هر روز بشینی گوشه اتاق کتاب بخونی خسته کننده است… نه!
مرد: شاید… ولی وقتی تموم میشه لذت بخشه
زن: لذت بخش
مرد: آره خیلی… حتی اگر پایان خوبی نصیبمون نشه… می فهمی که چی می گم
زن: بله…حتماً
++++
منتظر بود، هوا آبستن شک و تردید بود، سام کنار پیشخوان چوبی نشسته بود،منتظر بود، از چند دقیقه ی پیش که از خانه بیرون زده بود، هنوز منتظر بود، عرق پیشانی اش را گرفته بود، پشت سر هم لیکور می زد، ولی جز تشنگی هیچ کدام از نیازهایش را با نوشیدن ارضا شده نمی دید، شاید دروغ بوده باشد که اولین روز زندگی اش این گونه شروع شده است، عجیب بود که هیچ چیز در این روز برایش تغییری نکرده، همان آدم ها، تمام انسان ها حالت های قبل از آن روز را با خود مرور می کردند، گویی که اتفاقی برای دنیا رخ نداده و باز همان انتظار.
++++
زن: مهمونی جالبیه نه…؟
مرد: آره فکر کنم
زن: البته من اولین باره که همچین مهمونی میام..!
مرد: چطور مهمونی؟
زن: اینطوری دیگه دخترا با پسرا… می فهمید که چی می گم؟
مرد: اوه ه ه… آره معلومه…!
زن: ولی با این حال احساس عجیبی ندارم
مرد: خیلی خوبه… البته من که واسم عادیه
زن: چطور مگه شما خیلی از این مهمونی ها رفتید
مرد: اره من خیلی دوست، دارم… البته پسر نه دختر… دوست دخترم دارم نه اونجوری… می فهمید که چی میگم…؟
زن: من لی لی هستم
مرد: منم ( دست دراز می کند) سام هستم
زن: خوشبختم
مرد: منم همینطور
درحالی که دست های همدیگر را گرفته اند به صحبت کردن ادامه می دهند
زن: راستش وقتی به این مهمونی دعوت شدم نمی خواستم قبول کنم ولی حالا که اومدم پششیمون نیستم
(مرد دست دختر را با احتیاط محکم تر از قبل می فشارد، دختر با تبسمی کوچک جواب پسر را می دهد)
++++
زن: تو همیشه از خودت ترسیدی و می ترسی… هیچ وقت خودتو نشناختی، تمام اطرافیان خودتو فدای خود خواهی کردی، البته اگه بشه گفت کسی اصلا اطرافت پیدا می شد.
مرد: (سرش را میان دستانش گرفته و فریاد میزند) بس کن… خواهش می کنم تمومش کن…
زن: تو اینقدر بزدل و دروغگویی که حتی حاظر نشدی اون روز حقیقت رو بگی… آره
تو هیچ وقت کسی رو نداشتی که بشه اسم دوست رو روش گذاشت
چند روزی می شد مثل قبل با مرد خوش رویی نمی کرد، سرزنش کردن هایش توهین آمیز بود.
مرد هر وقت نمی خواست صدای زن را در گوشش زمزمه کند، زن با نگاهی فرینده باز همان زن رویا های مرد می شد و آن حالت فریبنده را به خودش می گرفت و باز مرد دچار فراموشی می شد.
++++
آنشب به دعوت سام، لی لی و دوستش به آن کافه رفتند، هر سه کنار پیشخوان چوبی نشستند، سام سفارش سه لیوان آبجو داد، زیر بازوانش عرق حلقه انداخته بود، آب جو را با الکل پایین سفارش داد، چرا که نمی خواست هوشیاریش را از دست دهد، و صد البته از کنار خوشبختی که به او روی کرده بود روی برگرداند.
شاید جدی گرفتن بیش از اندازه ملاقات باعث شد آن شب مهمانی را به بد ترین شکل از دست بدهد و فقط با پرسیدن سوالی احمقانه از دوست لی لی «چرا شما آمدی؟» آنها را ترک کند.
++++
نزدیک به دو ماه است که دیگر روی خوش نشان نمی دهد، هر روز توهین و مسخره می کند، هر شب در خواب و بیداری به او اشاره هایی می کند که مرد را آزار داده باشد، از خوش خلقی های روزهای اول هم خبری نیست هر وقت مرد دستش را رو شانه های زن می گذارد تا از شانه ها به گردن و بعد به لبهای زن برسد از همان شروع کار با پشت دست مرد را پس می زند و تحمل بودنش را مهلک تر، ومرد نعمت تنهایش را از ماه دوم بود که بیشتر و بیشتر درک کرد.
++++
روز عروسی تمام مهمان های روز مهمانی بودند، جز لباس عروس و داماد در مهمانی دیگر هیچ چیز شباهتی با یک مراسم عروسی نداشت، در حالی که تمام میهمان ها سر گرم خوش و بش کردن بودند، سام هر از چندی نگاهی به چشمان لی لی می انداخت و در حالی که می خواستند بخندند جلوی خود را می گرفتند و شب به همین منوال تا پایان ادامه پیدا کرد.
مهمان ها رفته بودند، سام و لیلی در اتاق خواب روی تخت نشسته و رو به پنجره ای که یک دیوار از اتاق را فرا گرفته بود به آپارتمان های روبرو نگاه می کردند.
هر دو غرق در نور شمع های کف اتاق و انعکاس قرمزی بر روی گل های رُزشده بودند، تا اینکه سرانجام سام دستش را روی شانه های لی لی گذاشت و لی لی با همان تبسم روز اول جوابش را داد.
++++
در ماه چهارم و پنجم بود که تغییر کرد، دیگر از سرزنش کردن های ماه های قبل خبری نبود، البته نمی شد به رفتارش هم اطمینان کرد کافی بود تنها یک اشتباه کوچک اتفاق می افتاد، ورق بر می گشت، البته با دست به دامان شدن ناز کشیدن، می شد به جاهای قابل توجهی رسید، گرچه سخت، نفس گیر و در بعضی مواقع بسیار وقت گیر میشد اما نقطه ی امیدواری بی نتیجه نماندن کار بود.
این موضوع از تلخی همراه کردنش در ادامه ی ماه های بعد کمتر کرد ولی چندی نپایید که این روال به ترحم بدل شد، و باز مرد دچار فراموشی شد.
++++
اولین روز زندگی سام بود، بدون بیدار کردن لی لی خواست اولین صبحانه ی زندگی مشترکشان را او بر روی میز چیده باشد، پس از برگشتن به خانه با یک نان در دست راست و چند پاکت دیگر در دست چپ سریع شروع به درست کردن صبحانه و چیدن میز صبحانه کرد، به اتاق خواب رفت تا لی لی را بیدار کند.
دَر کامل روی پاشنه چرخید، سام جلوی اتاق خواب مات و مبهوت خیره مانده بود به نعش لی لی در آن حالت سرد و بی جان روی تخت، لی لی تبسم شب قبل را از لبش پاک نکرده بود، سام نزدیک تر رفت، خونی که از کنار لب لی لی بیرون زده بود را با دست پاک کرد، اول به خیالش هنوز خواب است، ولی گرم بودن خون و سرد بودن بدن را در خواب نمی شد به آن خوبی لمس کرد به صرافت افتاد که لی لی مرده.
نفهمید که چطور شد که سر از همان کافه ای درآورد که چند هفته قبل با لی لی و دوستش آنجا بودند.
اما بی شک آنقدر هوشیار بود که پشت سر هم لیکور سفارش می داد و شاید از هوشیاری بیش از اندازه بود که در انتهای گلویش احساس خفه گی می کرد.
همانجا بود،که آن چشم های زنانه و آن صدای گوش نواز مداوم که او را خوب می شناخت ملاقات کرد، بی شک یک زن هیچ گاه نمی توانست آنقدر زیبا و فریبنده باشد که قلب مردی را بلرزاند که تا چند دقیقه ی پیش صاحب عزای زن نو عروسش بوده، اما گویی مرد دچار فراموشی شده بود، فراموشی همه چیز، تنها احساسش تردید و انتظار بود که گریبان گیرش شده بود، تردیدش را می توانست درک کند چرا که حالا میان عذا و خوشی از فکر کردن غاصر مانده بود اما انتظارش را نفهمید چرا گریبان گیرش شد.
++++
یک سال از اولین روز زندگی سام گذشته، بالشت کنار سر لی لی فرو رفته شده و موه های سام تک و توک در فرو رفتگی بالش خود نمایی می کنند، هنوز جسد لی لی روی تخت خوابیده، با آن تبسم شب اول که از لبش پاک نشده، کمی چاق و رنگ پوستش هم کمی تیره شده، اما هنوز برای سام لعبتی است که به خیلی ها ترجیح اش می دهد، امروز دیگر سام به جواب ندادن لی لی وهم صحبتی با این صدای نامساعد متداوم کنارش عادت کرده، شک ندارد حالا بجای لی لی می خواهد صدای اورا بشنود، هر چند بعضی روزها با او گوش تلخی می کند ولی بدون شنیدن صدایش نمی تواند زندگی کند.
سام آن روزی با این زن ملاقات کرده بود که لیکور از تمام وجودش می چکید، این زن را اولین بار در لیوان الکلش دیده بود، درست به یادش آورد که در لیوان بیست و ششم بود که چشمان زیبا و صدای گوش نواز زن را لمس کرده بود، زن تمام زیبای زنانه را داشت، سام انتظار کشید، انتظار کشیدن مرد در لمس کردن دوباره ی شانه ها و گردن و لب های زن بود، و حالاهر روز که می گذرد سام با خود آرزوی بیدار شدن لی لی را زنده می کند، تنها برای جمع کردن میز صبحانه.
دی ماه ۹۱