پیر دختر ترشیدهی اخمو
دانش دولتشاهی
اپیزود اول
– میترسم فرهاد، از تاریکی، از تنهایی…
– فرهاد دلش قرص لیلاشه. واسه خاطر همینم هست ترس تو دلش راه نمیده. دلت قرص باشه لیلا… ترس رو از دلت بندازش دور.
– توکه هستی خیالم راحته. یه حسه. مث وقتی سردته و کنار آتیشی.
– به شرط اینکه زیاد نزدیک آتیش نشی که جزغاله شی.
– جزغالهت میشم فرهاد. آتیشم میشی؟
– آتیش فرهاد گرمه. سوز نداره. اگه هم داشته باشه واسه دل فرهاده. لیلا…
– جان لیلا؟؟؟
اپیزود دوم
روی طاقچهی پنجره دو تا گلدان هست که گلهایش خشکیده. گلهای قرمزی که از تشنگی نشاطشان فرو نشسته و حالا با گرد و غباری هم که رویشان نشسته بیشتر رنگ از رویشان پریده. پیر دختر کنار پنجره نشسته. دستهایش را از آرنج خم کرده. تیزی آرنجش را گذاشته روی تاقچهی پنجره. صورت گرد و قلمبهاش را گذاشته روی کف دستهایش و زل زده به بیرون پنجره که کوچهای است باریک ولی روشن. صورتش صورت قلمبه و گردش انگار که میخواهد گریه کند آویزان است. تیزی ابروهایش خمیده و رو به پاییناند. و همین ابروهای ژولیده است که صورتش را خسته نشان میدهد. بدون اینکه پلک بزند چشمان گه میشیاش را خیره کرده به یک نقطه و اگر بینیاش را از صورتش جدا کنی فکر میکنی خشکش زده. بینیاش، بینی دلمهایاش تنها جای متحرک صورتش است که وقتی دم میکشد سوراخهای دماغش تنگ میشود و وقتی بازدم میدهد سوراخهای دماغش گشاد. لبهایش انگار که بد نقاشی شده باشد خطهای جدا کنندهی لب از سفیدی صورتش کج و کوله شده. به یکباره پیر دختر تبسم فاحشی روی صورت گردش میافتد تا جایی که لبهای کج و کولهاش از هم باز میشوند و حالا تبسم پیر دختر به خندهای کوچک تبدیل میشود که حاصلش نمایان شدن دندانهای پیر دختر است. دندانهایش، درست دندانهای جلوییاش به طرز عجیبی از هم فاصله دارند و یکی از دندانهای جلویی کج و معوج خیمه زده روی دندان بغلی و کاش پیر دختر نمیخندید. خنده که میکند فقط لبهای کج و کولهاش از هم باز میشوند و بقیهی اجزای صورتش تکان نمیخورند. رد خندهی پیر دختر را که میگیری میرسی به کوچهی باریک ولی روشن روبروی پنجرهی پیر دختر. کوچه دیوارهای اجری و بلندی دارد که رویشان نوشته “مرگ بر…” و کلمهی بعد را هاشور زدهاند. پایین کوچه دختر بچهای با موهای خرگوشیاش تکیه داده به دیوار و به حرفهای پسر بچه که روبرویش ایستاده گوش میدهد.
– مامانم گفته میخوام یه خواهر واست بیارم…
دختر بچه ابروهایش را توی هم میکند و تندی میآید جلو. موهای خرگوشیاش در هوا تکان میخورند.
– نه خیرم اصلنشم واست خواهر نمیاره…
– خودش گفته. گفته میخوام یه خواهر بیارم واست…
– اصلاً مامان تو میخواد از کجا واست خواهر بیاره؟
– نمیدونم. ولی گفته میخوام واست خواهر بیارم.
– تازه خواهرت بلد نیست موهاشو مث من خرگوشی ببنده…
– نه خیرم خواهرم خیلیم خوب بلده. تازشم موهاش مث تو قرمز نیست.
دختر بچه پشت کف دستش را میذارد روی چشمش. با پشت انگشتانش چشمانش را میمالد و میزند زیر گریه.
پیر دختر که پشت پنجره نشسته تبسمش به اخمی تبدیل میشود که این اخم را میتوانی توی چالی وسط ابروهایش ببینی. ساعت زنگی به صدا در میآید. پیر دختر از کنار پنجره بلند میشود. پا تند میکند به طرف یخچال. یخچال را باز میکند. دست راستش توی در یخچال یک جعبهی سفید رنگ در میآورد. تنگ آب را با لیوان کنارش از روی پیشخوان آشپزخانه برمیدارد و میآید سمت پیرزن که روی ویلچرش نشسته و زل زده به تابلوی نقاشی. پیر دختر بالای سر ویلچر پیرزن میایستد. یک لیوان آب میریزد و از توی جعبهی سفید چند عدد قرص در میآورد.
– مامان… بیا نمنم بخور. خوشمزهست مامان. دندوناتو نزار روش. میفهمی چی میگم؟ میگم یعنی نشکنشون این نمنمارو زیر دندونات. چرا اینجوری نگام میکنی مامان؟ دندون. نمیدونی دندون چیه؟ همون چیز سفید توی دهنت… اَ من چی دارم میگم؟ تو که دیگه دندون واست نمونده. این چندتایی هم که واست مونده سفید نیست. مثِ آهنِ زنگ زده میمونه. خب دهنتو باز کن دیگه… مامان جان دهن. دهنتو باز کن. ببین اگه باز نکنی به زور این کارو میکنمها… زور مامان. میدونی زور چیه؟
اشاره میکند به بازوهایش و لپهای گرد و قلمبهاش را باد میکند. پیرزن فقط ناله میکند. چشمان گشادش را خیره کرده به صورت پیر دختر.
– مامان جا اینا نمنمه. خوشمزه است. تو یه بار بخور ببین چقد خوشمزهست. اگه بد مزه بود تف کن تو صورت من. تف کن مامان. اگه بد مزه بود تفش کن تو صورت من. انقد لجبازی نکن. ببین داری این مخ منو میپوکونی. داری این مخ منو میپوکونی. بسه دیگه. اه…
پیر دختر از زمانی که از پشت پنجره آمده سمت پیرزن یک لحظه هم اخم از صورتش جدا نشده. چالی بین دو ابرویش را بیشتر میکند.
– میفهمی؟ داری این مخ منو میپوکونی. تو یه پیرزن لجباز نق نقویی. از تو این ناله کردنات میتونم بفهمم چه مرگته. پیرزن نق نقو یالا این زهر ماریارو کوفت کن. من هردفعه باید این داستانارو با تو داشته باشم؟ آخه من چه گناهی کردم که باید این اخلاق گند تو رو تحمل کنم؟ دیگه به اینجام رسوندی.
و دستش را میآورد زیر گلویش…
– میفهمی؟ به اینجام رسوندی. تو فقط هوا رو آلودهتر میکنی. نفس خرج میکنی. آخه من نمیدونم چی از این دنیای کوفتی میخوای که دست بردار نیستی. ول کن سر جدت. ول کن جون مادرت، ول کن قربون اون شکلت برم. ول کن مادر من… ول کن … اه… ای تو روح اونی که گفته زندگی خوشگله. کجاش خوشگله؟ خوشگلی زندگی مث قیافهی سرنتدی پیتیه که انگار با قابلمه زدی تو صورتش و خورد و خاک شیرش کردی. اصلاً میدونی چیه مامان؟ مگه نمیگن بهشت زیر پای مادراست؟ پس چرا مامان نمیری تو همون بهشت عشق و حالتو بکنی؟ چرا نمیزاری ما به بدبختیمون برسیم؟ والا ما هم دل داریم. دوس داریم سایهی یه مرد بالای سرمون باشه. اینجوری بهت بگم مامان… میخوام… منظورمو میفهمی؟ میخوام.
چشمان گهمیشی پیر دختر خمار شده. تندتند عرق میریزد. اسم مرد را که میآورد دماغش سرخ میشود. دهانش آب میافتد. با ولع نفسنفس میزند.
– آره مامان… میخوام. منم دوس دارم سایهی یه مرد بالای سرم باشه. مخصوصاً اگه اون مرد سبیلو باشه. سبیلاش تا زیر لباش باشه. گوشت با منه؟ هر وقت چایی میخوره نوک سیبیلاش خیس بشه. بعدش من برم واسش پاکش کنم. آره مامان میخوام. ببین تا اینجام اومده…
و دستش را میگذارد نوک دماغش.
– تا اینجام اومده… اونوقت تو پیرزن نقنقو لعنتی دست از سر من ور نمیداری. تو حتی قرصاتم نمیخوری… خون کردی این دل لامصب منو… خون مامان میفهمی؟ خون.
پیر دختر نگاهی به پنجره میاندازد. قدری آرام میگیرد. چند ثانیهای سکوت میکند.
– ببین مادر من اگه قرصاتو بخوری میبرم میزارمت دم پنجره تا بیرونو نگاه کنی. بیرون اون دختر بچهی مو قرمزی که موهاشو خرگوشی میبنده. جوری میزارمت بیرونو ببینی که اون پسر بچهی لج درار سرتقو نبینی. فقط دختر بچه. دختر بچه رو ببینی.
مادر آرام میگیرد. نگاهش را میسراند به پنجره و تبسمی همانند تبسم پیر دختر زمانی که کنار پنجره بود بر صورتش میافتد.
اپیزود اول
– لیلا…
– جان لیلا…
– فرهاد آروم میگیره وقتی لیلا رو وره دلش میبینه. لیلا اما وقتی بهش نزدیک میشم چشماشو روم میبنده… قضیه چیه لیلا؟ صدای فرهادت فقط از دور خوشه؟
– صورت فرهادم گرگر آتیشه… داغه… نزدیک که میاد میسوزم… دل لیلا میسوزه.
– همیشه اونموقعها بهم میگفتی تو دریایی… دریا که آتیش نمیشه لیلا، میشه؟
– همینه که فرهادو واسه لیلا یه دونهش کرده فرهاد دریاست ولی آتیشه.
– یه کم عقبتر میرم لیلا. بلکه چشاتو روم باز کنی.
– نه فرهاد… دستامو ول نکن. همینجایی که نشستی باش. میخوام زبری دستاتو حس کنم. میخوام بوی عرق تن مردونتو بو کنم. میخوام با دلم ببینمت. چشامو باز کنم یکی دیگه میشی…
– چشاتو باز کنی دریا میشم یا آتیش؟
– صخره میشی فرهاد … میفهمی؟ صخره…
اپیزود دوم
پیر دختر کنار ویلچر پیرزن ایستاده و هر دوی آنها از توی پنجره بیرون را نگاه میکنند که کوچهای است باریک ولی روشن. رد نگاه پیر دختر و مادرش را که میگیری میرسی پایین دیوارهای بلند آجری که دختر بچهای با موهای قرمز خرگوشیاش نشسته و دارد اشکهایش را پاک میکند. پسر بچه لیوان آب به دست میآید سمت دختر بچهی مو قرمز و آب را به دستش میدهد.
– من که تشنهم نیست واسم آب آوردی…
– مامانم گفته هرکی گریهاش گرفت باید واسش آب ببری چون آب بدنش از چشماش میزنه بیرون.
– نه خیرم، وقتی گریه میکنم فقط یه ذره آب از چشمام میاد.
– پس بقیهی آب کجا میره؟
– نمیدونم.
– فک کنم بقیهی آب جیش میشه…
– بی ادب. اصلاً من دیگه آب نمیخورم…
– چیه… میترسی جیشت زیاد شه؟
– نه خیرم… اصلنشم من دیگه با تو بازی نمیکنم.
– تو وقتی جیش میکنی جیشت چه رنگیه؟
– به تو چه؟ واقعاً که… میرم به مامانم میگم…
دختر بچه میزند زیر گریه و چشمانش را با پشت انگشتانش میمالد. صدای خندهی پسر بچه اما نمیگذارد پیر دختر و مادرش صدای گریهی دختر بچه را بشنوند.
– جیشو… جیشو… جیش رنگی…
پیر دختر که بالای سر مادرش ایستاده دهانش را میآورد بیخ گوش مادرش.
– مامان جان دیگه تموم شد. حالا ببرمت بزارمت جلوی اون تابلو.
پیرزن که بیحرکت روی ویلچرش نشسته حالا سرش را به علامت تایید تکان میدهد. پیر دختر دستگیرههای مشکی رنگ ویلچر را میکشد. دندانهایش را روی زبانش فشار میدهد که زورش بیشتر شود برای هول دادن ویلچر. میبرد میگذاردش جلوی تابلوی نقاشی که روی دیوار کج آویزان شده. جزئیات تابلو اینگونه است است:
زن و مردی در وسط که نوک دماغشان به هم چسبیده. پسر بچه در چپ. دختر بچهی مو قرمز در راست. و بالای سرشان پیر دختری که اخم کرده و پیرزنی که نمیتوانی حدس بزنی چه فکری دارد.
پیر دختر پنجره را محکم میبندد. طوری که گلهای خشکیده توی گلدان کنار پنجره از باد ناشی از بسته شدن پنجره تکان شل و ولی میخورند و بعد آرام میگیرند. مثل همیشه پیر دختر اخمهایش را تو هم میکند. دست راستش را میگذارد روی گیجگاهش.
– آخ. . . . سرم داره گیج میره دیگه خسته شدم از این زندگی تکراری مامان میفهمی؟ چطوره مامان؟ تو لذت میبری خودت؟ صبح ساعت زنگی صداش در میاد. از خواب بیدار میشیم. قرص زرداتو بهت میدم. میرم لای پنجره. ظهر ساعت زنگی صداش در میاد. از لای پنجره میام سمت یخچال. قرص سفیداتو برات میارم. بعدش تو رو میبرم لای پنجره… با هم اون دختر بچهی مو قرمزو نگاش میکنیم. ما حتی نمیدونیم اون دختر بچه اسمش چیه مامان. ولی از این بالا نگاش میکنیم. ما حتی نمیدونیم اون چند سالشه… ولی هر وقت دوست داشته باشیم نگاش میکنیم… ما حتی نمیدونیم اگه ما رو ببینه خنده میکنه یا نه… ولی ما هر وقت نگاش میکنیم نیشمون تا بنا گوش بازه. اصلاً اون دختر بچه و پسر بچه کیان مامان؟ یه سوال ازت دارم مامان… ما کی هستیم؟
اپیزود اول
– صخره که دل نداره لیلا…
– صخره دلش آبشاره.
– تکلیفمو روشن کن لیلا… دریام یا آبشار؟ آتیشم یا صخره؟
– همشون فرهاد… مث باد میمونی… همهجا هستی… همه جا حس میشی…
– بین این همه چیزایی که به من میگی چه ارتباطی هست؟ دریا… آبشار… آتیش… صخره… حالا هم که باد.
– همه چی هستی و فقط یه چیزی.
– چه چیزی لیلا؟
– فرهاد.
– فرهاد که چیز نمیشه لیلا.
– فرهاد چیز نیست… کس و کاره…
– نفس که میکشم سرده. میدمش بیرون اما گرمه… ولی دم تو همیشه گرمه. من و تو مث هم نیستیم لیلا. راهمون یکی نیست. فقط وقتی نوک دماغمون به هم میچسبه آتیش میشم، صخره میشم، آبشار میشم، دریا میشم. نوک دماغمون که از هم فاصله گرفت… فرهاد میشم…دیگه یخ میشم.
– همینتو ازم نگیر فرهاد.
– من میرم که بدونی فرهاد وقتی فرهاده که پشتش به صخره نباشه…که دماغش آتیش نباشه…
– حالا که شکمم ورقلمبیده شده پا پس کشیدی؟ چرا گذاشتی پابندت بشم…. دست بندت بشم… خاک پات بشم؟
– عشق یعنی عطش… عطش که خفه شه دیگه عشق نمیمونه… بعدش میشه حرف مفت. میشه چرت. میشه جرز لای دیوار.
– یکی گفت عشق یعنی از خود گذشتی… از خودم میگذرم برات فرهاد…
اپیزود دوم
– اگه تونستی بگی ما کی هستیم جایزه داری…
پیر دختر اخمهایش را چروکتر میکند. همانجا بالای ویلچر سرش را بالا نگه داشته و پیر دختر یک سر و گردن از مادرش بالاتر است. سا عت زنگی به صدا در میآید. پیر دختر دستهایش را گره میکند دور سرش…
– اَه دیگه خسته شدم مامان… میدونی الان که ساعت صداش دراومده موقع خوردن قرص قرمزاته. میخوام یه خبر خوش بهت بدم مامان… تو دیگه لازم نیست قرصاتو بخوری.
مادر باصدای بلند ناله میکند.
– امشب قرصاتو بهت نمیدم بخوری مامان. و میتونی بهتر از هر شب دیگهای بخوابی… اونقد بخوابی که دیگه رنگ موهای اون دختر بچهی زشتو نبینی… صدای خندههای پسر بچه تو گوشمه مامان…بیا بخوابیم…واسه همیشه مامان….
صدای نالهی مادر بیشتر میشود.
– تو چطور مامان… دوس داری …چی میگم…معلومه که دوس داری…آره مامان اگه امشب قرص قرمزاتو نخوری راحت خوابت میبره… فکر جالبیه نه… هیچوقت اینقد خوشحال ندیده بودمت مامان…
صدای نالهی مادر بیشتر میشود.
– شاید حالا وقتش رسیده مامان… یا اینکه بعداً میرسه و یا شایدم هیچوقت نرسه. ■