شباهت خانوادگی
روی کابل برق چهار کبوتر چسبیده به هم و یکی جدا. یکی دیگه رو هم الان دیدم. روی چوب تیر چراغ برق نشسته.آن قسمت که جای نشستن یک کبوتر را دارد.دو تای دیگر از جهتی جدا و از جهتی به هم پیوسته. جدا جدا در آسمان چرکی تابستان که ماه هاست دوش نگرفته در حال پروازند.یکهو هوا خاکی شد. باد تندی آمد.رد خاکی از خودش به جا گذاشت روی همه چیز. روی درخت هایی که میوه هایشان چیده شده بود، روی دیوارهای بلند حیاط ها، روی شیشه های ترک خورده و روی هر کس و هر چیزی که در مسیرش بود ردی به جا گذاشت از خودش.
درب سبز رنگ حیاط بسته که شد او بین لولای در گیر افتاد. نفهمید در چطوری بسته شد.شاید باد تندی آمده باشد.اما در هر صورت او هنگام عبور از آنجا گیر افتاده. دو سوم بدنش داخل حیاط است و یک سوم دیگر که سرش را نیز شامل می شود بیرون مانده.این وسط باد هم گاهی سرک می کشد به قضیه در را تکان می دهد و فشار بیشتری به بدن نرم اش می آید. بال بال میزند که خودش را رها کند. نه اینکه کبوتر باشد .آنجای که او گیر افتاده بین لولای در حیاط است. کبوتر ها هم چند دقیقه است به یک حالت روی کابل و تیر چراغ برق در ارتفاع ۵ یا ۶ متری زمین ایستاده اند. باد که می آید حالت الاکلنگ به خودشان می گیرند. البته به استثنای آن دو که جدا جدا در حال پروازند.آنها هم در محدوده ی کوچکی می پرند.
هنوز او بال بال می زند تا خودش را از لای درب سبز رنگ رها کند.مرور می شود گذشته برایش: به یاد نمی آورم کی و چطو سر از آن توالت لعنتی درآوردم.ولی بیشتر خاطراتم مال آنجاست. در سقف چوبی، لای لوله های که گوشه ی کنار در گذاشته بودند.بهترین بخش ماجرا موش هایی بودند که به آنجا می آمدند. روز اولی که وارد این خانه شدم،خالی بود. یعنی خالی از آدم. چند تا درخت انجیر داشت. چند صندوق فلزی نیمه باز و یک صندوق فلزی باز که چند تا لباس پشمی کهنه تویش بود. زمین سفید شده بود از برف. قبل ترش توی خانه ی دیگری بودم همین نزدیکی ها. برف آمده بود.نای تکان خوردن نداشتم. اما خیلی گرسنه بودم. زدم بیرون از پناهگاهم شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم. چن تا پسر بچه با سرهای تراشیده گوشه ی حیاط داشتند حرف می زدند.فکر نمی کرم متوجه من بشوند. اما یکهو دمبالم کردند و من سر از این خانه درآوردم. از یک سوراخ وارد شدم که فکر کنم نوعی آبراه بود.به زحمت از قضیه جان سالم به در بردم. در این خانه بسته بود. پسرها هم بی خیال اذیت کردن من شدند. ماندم توی این خانه.
مخصوصن که توی صندوی که درش باز بود پر بود از لباس های پشمی کهنه که هرچند بوی عرق مرده می دادند، اما خیلی گرم و نرم بودند.گرسنه بودم. از داخل صندوق که توی یک اتاق بی در و پیکر بود رفتم بیرون.دوری زدم. حیاط سفید شده بود از برف با لکه های قهوهای از برگهای باقیمانده پاییز که همزمان با برف می ریختند. چیزی برای خوردن پیدا نکردم. من هم که نمی توانستم انجیر مانده ی تابستان بخورم و یا مثلن علف خشک که زیر برف ها گیر افتاده باشد. به تمام خانه سر زدم. پشت ساختمان یک حیاط بود که دری به بیرون نداشت. آنجا پر بود از آجر، سنگ، خاک، برگ، لباس کهنه، و وسایل به درد نخور دیگه ای که روی هم تلمبار شده بودند. مهمترین قسمت حیاط پشتی تک درخت بلند قدش بود با برگ های ریز و کوچولو و شاخه های زیادی که از فاصله ی معینی شروع شده و روی سرش جمع شده بودند. گفتم:سلام درخت گنجشک! درخت لخت ساکت ایستاده بود. انگار مرا نمی دید.سرک کشیدم به به لانه ی گنجشک روی سرش. البته از نبودن جوجه ها توی این فصل متعجب نمی شوم. ولی خب این دلیل نمی شود که ناراحت نشوم از نبودن اشان. بعد ها که زمستان تمام شد وقتی که موهای درخت گنجشک سبز شدند گربه ها زیاد سرک می کشیدند به حیاط پشتی.سعی می کردند برسند به لانه ی گنجشک ها. اما مگر من مرده بودم.گاهی هم آب می خوردند از چاله ای که قبلن حوض بوده.
دیگر بال بال نمی زند.چند ثانیه ای می شود. با چشمان ریز و زبان دو شاخکی اش هوا را لیس می زند انگار. کبوتر ها را نمی بیند انگار و کابل های برق را.فقط سایه احتمالن مردی را می بیند و نمی داند در چه فاصله ای به سمت اش می آید.
مرد در را باز می کند که برود داخل متوجه مار زخمی می شود:فکر کنی مار مرده است و همسایه ها برای شوخی انداخته اند کنار در حیاط تا تو بترسی.ضربه ی کوچکی به سر مار بزنی با نوک کفشت. مار تکان بخورد. بفهمی که اشتباه کرده ای. داد بزنی: پروااانه! پروانه با بی حوصله گی سر و گردن اش را بیاندازد بیرون از پنجره و بگوید: باز چی شده؟
علی خم شده.انگار ورق می زند با چشمهایش. با صدای آرام تری می گوید یه چوب برام بیار.واسه شوخی ملاقه ای دستم گرفتم و تلو تلو خوران رفتم توی حیاط. در چند قدمی علی متوجه ماری شدم که زیر کفش اش تقلا می کرد. جیغ کشیدم و ملاقه را پرت پرت کردم.دویدم توی ساختمان .در را چفت کردم. پنجره را هم بستم. سینا از خواب پرید.شروع کرد به گریه کردن. هر وقت یکهو از خواب بیدار می شود می زند زیر گریه.می روم بغل اش می کنم. چیزی نیس مامان. چیزی نیس.نترس. خودم اما ترسیده ام. قلبم تند تند میزند.مثل جوجه گنجشکی که بلعیده شده توی شکم مار.اما هنوز نمرده. سینا را چسباندم روی سینه ام. نتوانستم گریه نکنم.
با جیغ آن خانم انگار چشم هایم کمی روشن شد. مرد را دیدم که پایش روی کمرم بود. تمام توش و توانم را جمع کردم.که به نزدیکترین عضوش برسم. زهرم را خالی کنم. اما فقط به خودم فشار می آورم. هر چه می کشم از دست این مرد است. اول خودش آمد. دو تا کارگر آورده بود.لانه مرا بردند نمی دانم کجا.همه چیز را جوری چید که من تنوانستم بمانم داخل خانه. بیشتر وقتم توی دستشویی که توی حیاط بود، می گذشت. همه چیز را که تغییر داد.بعد هم که آن زن آمد.بعد تر ها هم سرو کله یک پسر بچه پیدا شد.پسره صدایش همیشه بالا بود.اول بیشر گریه می کرد. بعد می خندید و بعضی وقت ها هم حرف می زد.قبل از اینکه پسره بیاید خانمه چند وقتی بود که خیلی توالت می آمد. مدت زیادی هم می ماند. شکمش خیلی بر آمده شده بود.تا اینکه یک روز که من لای چوب های سقف بودم، مدت طولانی ماند آنجا. نتواستم تحمل کنم. افتادم کف توالت. ناگهان دهانش باز شد. بدون اینکه شلوارش را بالا بکشد پا به فرار گذاشت همراه با جیغی که توی هوا ماند بعد از رفتنش. من لای لوله ها قایم شدم. نمی دانم تا کجا دوید. کی شلوارش را بالا کشید. بعد ها هر وقت می آمد توالت یک ریز سقف را نگاه می کرد. نمی دانست او که می آمد من خودم را لای لوله ها قایم می کردم. بعد از آن اتفاق رفت و آمدم را خیلی کم کردم. حتی از درخت گنجشک بی خبر بودم.مگر اینکه پسرک با صدای تردش از در گیری گربه ها و گنجشک های خوشمزه من برای مادرش حرف می زد.
زن با ملاقه بیاید. بیاندازد ملاقه را طرفی و غیب شود همراه با صدایی ناهنجار و ممتد. یک لحظه پایت را از روی مار برداری.بروی ملاقه را بیاوری.تا بکوبی به ملاج مار. تا پایت را برداری مار غیب بشود. انگار نه انگار که زخمی است.هر چه نگاه کنی نفهمی کجا رفته.لعنت کنی به خودت و همسرت. بروی داخل خانه. ملاقه را پرت کنی بین ظرف های کثیف.بروی وسیله ی دیگری را پیدا کنی.پسرت صدایت بزند:بابا بریم تو حیاط. بابایی مار از کجا می یاد. مامان میگه اوفش کردی. ببری اش توی حیاط. -: بابایی ماره کجاست؟ حمله نکنه بهمون. نترس پسرم. انداختمش دور. -:بازم مار داریم؟ این سوال را که بپرسد عذاب وجدان بگیری. فکر کنی ممکن است مار های دیگری توی این خانه قدیمی جا خوش کرده باشند. به غیر از این یکی که هنوز همین دور و ورهاست حتمن. از روی ملاحظه بگویی: نه بابایی تموم شد.تو فکر این باشی که پسرت را دست به سر کنی. بروی وسیله ی مناسبی،حداقل بهتر از ملاقه پیدا کنی و بیایی سر وقت مار.با خودت فکر کنی حتما پیدایش می کنی.
کبوترها از حالت قبلی اشان خارج شده اند.در محدوده ی آسمان حیاط بزرگ و قدیمی خانه ای با درب سبز رنگش، بال بال میزنند. مار داخل سطل زباله بی حال افتاده. معلوم نیست این وسط چا کسی مورچه ها را خبر کرده. روی پشت اش وول می خورند. پسرک از پدرش کبوتر می خواهد. شروع مکند به گریه کردن. پدرش میگوید:کبوترا خیلی دورن دستم نمی رسه. پسر صدایش را بلند تر می کند. -: بس کن پسرم! ماره صداتو بشنوه میاد نیشت می زنه! علی پسرش را بغل می کند. می رود داخل که بسپردش به مادرش.
پایش را از روی کمرم برمی دارد یک لحظه. جان تازه ای می گیرم انگار.نزدیک ترین جایی که می توانم قایم شوم سطل آشغال کنار توالت است. نمیدانم مرد چه می کند. اما تا صدای دری می آید،می جنبم که بروم بیرون. اینجا جای امنی نیست. اما هر چه تلاش می کنم فایده ندارد. مانده ام آن ته. خدایا این سطل که قبلا این قدر بزرگ نبود.نمی توانم کاری بکنم.یکهو سطل می افتد. فکر کنم باد آمد. باورم نمی شود. تکانی به خوم می دهم. مغزم کار نمی کند. میروم سمت آبراه. همان آبراهی که روزی از آن وارد شده بودم.