داستانی از عرفان موسی پور
آنامورفوسیس
اولی
“بلندشو،تن لشت رواز روی زمین جمع کن.” این آخرین جمله ای بود که به خاطر میاورد.اما حالا اطرافش تنهاچند تخت دیده می شدند که ملحفه هاشان از چرک تن کسانی که تجربه شان کرده بودند رنگ ورویی تازه گرفته بود.رنگی به سیاهی لبهایی که آینه ی سراسری دیوار روبرو به رخش می کشید.
مرز بین خیال و واقعیت ناله های اطراف برایش قابل تشخیص نیست.چندباری هم محتویات معده اش تاحلقوم کشیده اش بالاوپایین میرفتند اماحتی توانی برای بالا آوردنشان در وجودش دیده نمی شد…بعد…ورود مردی بایونیفرم خاکستری برتن وسپس سوزش سوزن سرنگ توی رگهاش…
دومی
چشمهایش خسته شده بودند وساعت هم درحال فریاد زدن موعد ریختن قطره های چشمی اش بود.همیشه بعد از مطالعه های طولانی مجبور بود سوزش ورودمحتویات قطره را درچشمانش تحمل کند تادوباره فشارچشمش بالا نرود…آخرین بار دردبدی برای فراموشی آنها تاوان داده بود!
اولی
اینگونه به نظرمی رسید که به هوش آمدنش تنها اورا متعجب نکرده بود.تمام پنج مردی که روی تخت های دیگر اتاق دراز کشیده بودند نیز به او زل زده بودند،امابعد از مدتی متوجه شد که آن چشمهای تیره ازتعجب خیره نیستند.
تمام روز را در زیر نگاه های خیره ی هم اتاقی هایش درد کشید.دردی منشا گرفته از سر که بعدازگذشتن ازچشمها درتمام بدن رخنه می کردند.هربار باصدای فریاد ناشی ازدرد مرد خاکستری پوش رابه اتاق می کشاند امابازهم با تمام شدن اثرآرام بخش دردی دوباره تدریجا به جانش می افتاد.
دومی
ازاتاقش که خارج شد انتظارداشت همه ی اعضای خانواده اش طبق معمول درخواب باشند.اما ناباورانه دید که درحال صحبت کردن هستند.سلام کرد اماجوابی نشنید.البته عادی هم بود زیرا همگی غرق درموضوعی بودند که برای اونامعلوم بود.متوجه شدمادرش گریه کرده است اما ترجیح داد دخالتی نکند و به سمت یخچال رفت،قطره را ازطاقچه ی توی درب یخچال برداشت وپلک پایین را کمی ازحدقه جداکردوسوزش همیشگی…
بعدبه اتاق بازگشت.بعد درب اتاق را آهسته پشت سرش بست.بعدپشت میزنشست.بعد شروع به نوشتن دوباره کرد.
اولی
شبش را هرطور که بود به صبح رساند.دردش برایش عادی شده بود.یعنی حداقل وانمود میکرد که آرام گرفته است تا هم اتاقی هایش راکمتر آزار دهد.شاید هم دیگر نمیخواست تا نگاه های خیره ی چند پیرمرد را علاوه بر در تحمل کند.
به مرور که به خود می آمد متوجه سنگینی جوّ سنگین اتاق شد،خلاء حدی بود.تنهاآشنایی که میتوانست ببیند تصویر صورت وارفته اش درون آینه ی سراسری روبه رو بود.
دومی
تمام صبح روز بعد را دراتاق شخصی اش ماند.اما وقتی که برای صبحانه صدایش نکرده اند تصمیم گرفت تا برود ولیوانی چای برای خودش بریزد و طبق عادت همیشگی اش تاظهر خودش را باآن لیوان چای سیر کند.سر میز صبحانه که رسید برادرش ازصندلی خود بلندشد وبا تنه ای راه خود را به بیرون ازآشپزخانه بازکرد.ازچهره ی گرفته ی پسرجوان که مثل قبل شاد نبود متوجه شد درنبود او اتفاقی افتاده است.ناگهان مادر شروع به گریه کردن کرد وظرف هارا درظرفشویی گذاشت وشروع به شستن کردوگاهی هم با مچ دست اشکهایش را پاک میکرد.
پدرش اما انگار که اصلا در آنجا نبود. به لیوان روی میز نگاه میکرد اما آن را نمیدید…فقط از حرکات پره ی بینی عقابی شکلش میشد فهمید که هنوز دارد نفس میکشد.
اولی
سومین روز بود که درآن ناکجا آباد لعنتی گرفتار شده بود.جز درد و عدم چیزی برای سرگرمی نداشت.ناگهان مرد یونیفرمی وارد اتاق شد.
با ورود مرد اتاق پر شد از صدای ناله هایی که از بیرون می آمد.اما حتی نمیتوانست مرز بین خیال و واقعیت را تشخیص دهد.آیا جز آنها دیگری هم بود؟!آیا اتاق دیگری وجود داشت؟!آیا وضعیتی بهتر از آنها داشتند؟!
باصدایی که انگارکسی به اوگفته بود صدای مرد است به خودش آمد.خوب که به لبهای گوشتی مرد خیره می شد اما حرکتی احساس نمی کرد.گویا هم اتاقی هایش از آن مرد دستور میگرفتند.رییس یاحاکم مطلق آنجابود چون هرپنج
هم اتاقی به اطاعت امر مرد از اتاق خارج شدند و حالا دیگر خودش مانده بود و تصویرش در آینه ی سراسری دیوار روبه روکه به هم خیره شده بودند.
دومی
موضوع هرچه که بود برایش جدی شده بود و میخواست از کار خانواه اش سر دربیاورد.درهمین باصدای مادر به خودش آمد که برادر را خطاب میکرد:پیراهن مشکیت را اتو کرده ام تامهمان ها نیامده اند بپوششان.
سرش راکه برمی گردانَد چشمش به عکسش با روبان مشکیِ کنار قاب،چسبیده به دیوار روبه رو می افتد.صدای قاری قرآن در سالن خانه می پیچد وگویی که روح به بدن پدر بازگشته باشد ناگهان شروع به گریه کردن می کند.اشک پدر می افتد به صفحه ی باز روزنامه ی روی میز که پراست از عکس های سیاه و سفید افراد مختلف.عکس خودش را که میبیند عرق سرد بر پیشانی اش مینشیند:نامبرده آخرین باربه اتاق شخصی اش مراجه کرده وتاکنون بازنگشته است…
پدرباصدای گرفته ای به مادرمی گوید:این اواخر چقدر بهش گفتم اینقدر توی خودت واین کتابهای لعنتی و اون داستانهای مسخره ات که به دل هیچکس نمینشیند نباش؟!آخرش هم کار خودش را کرد.
اولی
ساعت هاست که به خودش خیره مانده است.هرپنج مرد دیگر هم نگاهی به همین سردی داشتند.حالا دیگر خودش را به یاد آورده است.حالا دیگر همه چیز را به خاطر می آورد.از زیر در چند برگه کاغذ به همراه خودکاری به داخل میلغزد.به آنها حمله ورمیشود…حالا دیگر همه چیز را به خاطر می آورد…
دومی
به سرعت وباحیرت به اتاقش برمیگردد،به دنبال کاغذی میگردد وبه چندبرگه کاغذ وخودکاری که روی میزش است حمله ور میشود وشروع میکند به نوشتن داستان تازه اش!چه سوژه ی خوبی پیدا کرده است…مینویسد:
«”بلندشو،تن لشت رواز روی زمین جمع کن.” این آخرین جمله ای بود که به خاطر میاورد…»
وهمین طور تاپایان داستان را مینویسد…
اولی
قلم توی دستهایش به سختی و با لرزش کلمات مفهوم داری را روی کاغذ ترسیم میکند:
«وقتی باسرعت به اتاقم بازگشتم وشروع به نوشتن کردم انگار سالهابودکه مرده بودم و مرا نمی دیدند.بعداز آن تنها یک جمله را به خاطر می آورم: “بلندشو،تن لشت رواز روی زمین جمع کن.”…»
آذرماه هزاروسیصدونودوسه