داستانی از میلاد دهکت نژاد
توی ذوق زننده ، ملالت بار و ..
آن بار دفعه چندمی بود که آنجا میدیدمش. پیرمردی با ظاهری که در موردش تنها میتوان گفت توی ذوق زننده بود. کارم طوری بود که برای انجامش زیاد به ادارههای دولتی میرفتم. اولین بار پیرمرد را در یکی از همان ادارهها دیده بودم. تنها مسئول یک بخش نسبتاً بیاهمیت از آنجا بود و درست مثل ناخدایی که با وجود مرگ تمام افرادش و جزام گرفتن خودش ، همچنان سرپا باشد، خدایی میکرد. در انتهای اتاق بسیار کوچکی که در واقع اصلاً ابتدا و انتها نداشت، میزی گذاشته بود و با آرامترین سرعت ممکن، در حالی که هر حرکتش نمایشی برای نشان دادن اهمیت کارش بود، کار میکرد. سن انسانها را از یک جایی به بعد دیگر نمیشود تشخیص داد فقط میتوانم بگویم پیرمرد کاملاٌ مسن نبود. قد کوتاهی داشت که به نظر قوز کرده هم میآمد. و صورتی که دارای چشمهایی بزرگ و بیرون زده بود و موهای کمپشت ولی بلند کنار سرش را به سمت دیگر شانه کرده بود و پیراهنهایش که تمامشان چهارخانه بودند، درست به اندازه رومیزیهای کافههای پایین شهر کثیف بود. اینها تمام چیزی بود که میتوان در او دید. کمی طولانیتر که نگاهش میکردی، حس اینکه به شدت توی ذوقت خورده است به تمام حواست غلبه میکرد و دیگر چیزی به خاطرت نمیماند. درست نمادی از معنای کامل همین کلمه بود: توی ذوق زننده.
آن بعدازظهر پس از کلنجار رفتن با خودم که بعد از ساعت کاری به کجا بروم، تصمیم گرفتم به خانه رفته و استراحت کنم. درست به مسیر همیشگیام میرفتم تا تاکسی بگیرم که برای بار چندم پیرمرد را در پیادهروی پشت سرم دیدم. برایم عجیب بود که در آن ساعت آنجا می دیدمش، میدانستم محل کارش از آنجا فاصلهی زیادی دارد و تازه چند دقیقه بود که ساعت کاری تمام شده بود. نکتهی جالبی که وجود داشت این بود که هربار او را میدیدم احساس میکردم چندین و چند بار دیگر هم همانجا دیده بودمش که البته با شک میتوانم بگویم خیلی دور از حقیقت نبود ولی جوری مینمود که انگار تمام آن بارهای گذشته دیدنش تنها توی خواب و خیال بوده است.
پیرمرد بدون توجه به هیچ چیزی، درست مثل اینکه به میز خیالی روبرویش خیره شده باشد و در مورد انجام کاری فکر میکند، از پیادهرو میگذشت. لحظهای با خودم گفتم شاید بهتر باشد بجای تلف کردن وقتم توی تختخواب ، به دنبال پیرمرد بروم. هر چیزی که بود بهتر از چرت زدن به نظر میرسید. با این فکرها به آرامی به پیادهرو رفتم و پشت سر پیرمرد راه افتادم. پیرمرد عجیب و جالبی بود. یک خاص بودن مسخره داشت. یکبار که میدیدیاش امکان نداشت او را فراموش کنی. یک موجود یگانه بود، ولی نمیشد خوب و بد یگانگیاش را تشخیص داد ، تنها میشد گفت که مسخره و حتی عجیب است. زیاد آدمهایی مثل او را ندیده بودم و دانستن طرز زندگیاش جالب بود. نمیدانستم چرا ولی دلم میخواست بدانم خانهی این پیرمرد که به نظر مجرد میآمد چگونه میتواند باشد؟ اصلاً به خانه میرود یا برای ساعات بعد از کارش پاتوقی دارد؟
با قدمهایی که از همیشه کندتر و کوتاهتر بود راه میرفتم وگرنه هر لحظه امکان داشت که از پیرمرد جلو بزنم. کمی بعد پیرمرد از خیابان اصلی وارد کوچهای فرعی شد. به آرامی یک حلزون راه میرفت و کاملاً درگیر افکارش بود. کمکم این تعقیب داشت کسل کننده میشد. احساس میکردم داخل یکی از آن لولههای مارپیچ پارک آبی قرار دارم که به جای آب داخلش چسب مایع ریختهاند. پیرمرد همینطور بدون این که سرش را بالا بگیرد کوچههای فرعی را میرفت. دیگر داشتم از این ایدهی مسخره پشیمان میشدم که پیرمرد ناگهان توقف کرد – البته اگر با آن سرعت توقف معنایی داشته باشد – به سمت دیگر کوچه رفت و داخل مغازهای شد که از شیشههای کثیف و بخارگرفتهاش به سختی معلوم بود که قهوهخانه است.
بعید میدانستم که من را بخاطر بیاورد. برای همین وارد شدم. داخل آنجا مانند قهوهخانه های قدیمی بود. دو ردیف میز بلند در دو سمت مغازه وجود داشت که از ابتدا تا انتها کشیده شده بود. و تمام افراد کنار هم مینشستند. در همان ردیفی که پیرمرد نشسته بود نشستم و قبل از این که چیزی بگویم برایم چای آوردند. قبلاً هم به این قهوهخانهها آمده بودم و میدانستم تنها چیزی که در طول روز دارند انواع مختلف چای هست. شش یا هفت مرد که بیشترشان پیر بودند پشت میزها نشسته بودند و چای مینوشیدند و سیگار میکشیدند. کمتر کسی صحبتی میکرد. درست مانند مراسم معنوی با اهمیتی که هیچ کس نمیخواست با کوچکترین صدایی بیاحترامی بکند. آن پیرمرد هم به آرامی و با دقت خاصی که به حبههای قند میکرد چایش را مینوشید. کندیاش به حدی بود که من فرصت کردم دو استکان چای بخورم و سیگاری بکشم در حالی که او هنوز داشت اولین چایش را تمام میکرد.
تمام چیزی که توی این چند دقیقه از زندگیاش دیدم را میشد توی یک کلمه خلاصه کرد: ملالت بار. حالا دو کلمه بود که او را به یاد من میآورد ، توی ذوق زننده و ملالت بار. واقعاً یک روزِ چنین زندگیای کافی بود تا هر انسانی از کسالت خودش را دار بزند. کمی برایم ترسناک میشد وقتی به این فکر میکردم که این زندگی چندان هم نمیتوانست از من دور باشد. یکبار دیگر پنهانی نگاهش کردم ، با این که در ذهنم از مرحلهی عجیب بودن به کسالت آوری رسیده بود ولی با دیدنش باز هم به نظرم رسید که دارم به عتیقهی مسخره ولی یگانهای نگاه میکنم. آرام بلند شد و حسابش را داد و به سمت در خروجی رفت. صبر کردم بعد از اینکه کاملاً خارج شد ، من هم بلند شدم و به دنبالش راه افتادم. باز هم به سوی دهانهی آن لولهی بزرگ از چسب پر شده.
چندین قدم دیگر هم در کسالتِ تمام گذشت. دیگر حوصلهام سر رفته بود، از سر بیکاری سیگاری روشن کردم و تقریباً ایستادم. کمی جلوتر پیرمرد آن مخاط چسبناکش را به سمت خانهای کشاند و وارد آن شد. کمی سریعتر از قبل به آن سمت خیابان رفتم و زیر درختی به تماشای خانهاش ایستاده و سیگارم را میکشیدم. حالا کمی آسوده شده بودم که از این بعدازظهر ملالت بار خلاص شدهام.
خانهای سه طبقه و قدیمی با نمایی پوشیده از سنگ مرمر سفید و به شدت کثیف بود. در پاگرد راه پلههایی که به طبقات بالا میرفت پنجرههایی وجود داشت. منتظر بودم تا پیرمرد را از یکی از آنها ببینم ، به جای آن، نور از پنجرهی کوچکی که هم ردیف کف خیابان بود تابید. کمی جلوتر رفتم. نیمکتی روبروی درب خانهاش وجود داشت. با خیال راحت که من را ندیده است آنجا نشستم. پنجره، پارچهای که زمانی سفید بوده را به عنوان پرده داشت. با اینحال و با وجود نوری که روی پرده افتاده بود میشد تا حد زیادی درون اتاق را دید و البته پیرمرد را. داشت از یخچال کوچکی که سمت چپ اتاق بود لیوانی آب مینوشید. بعد یک راست به سمت تختی که در سمت دیگر اتاق بود رفت و دراز کشید. چند ثانیه که گذشت چراغ خاموش شد. خیلی حواسم نبود ولی تقریباً مطمئن بودم که پیرمرد همچنان دراز کشیده بود. بهرحال چیز مهمی نبود. فکرم را درگیر زندگی پیرمرد کرده بودم؛ نمی توانست هر روزش اینطور باشد. این شبیه هر چیزی بود بجز زندگی. شاید این راه و روش را دوست داشت.
به تمام این کسالت و ملالت فکر میکردم و به خودم. ناگهان دیدم که شیشهی پنجره کوچک تکانی خورد و گربهای با زحمت زیاد خودش را بیرون کشید. واقعاً قیافهاش توی ذوق می زد، زشت بود و بدقواره. از سر بیحوصلهگی نگاهی به من کرد و راهش را کشید و رفت. این که گربهای هم آنجا زندگی کند خیلی عجیب نبود ولی گربه کاملاً پیرمرد را به یاد من میآورد. نمیدانم شاید به قدری امروز پیرمرد را دیدهام که خیال میکنم همه چیز به او مربوط است. به سمت پنجره نگاه کردم ، نور خیلی کمی بود ، آن هم از بیرون میتابید و نمیشد تشخیص داد پیرمرد داخل اتاق هست یا نه. گربه هم با تمام کندی ممکن یک گربه در خیابان گم شده بود.
به دنبال راهی بودم که یواشکی داخل اتاق را نگاه کنم. در همین لحظه پسربچهای از همان خانه بیرون آمد و به سرعت از آنجا دور شد. معمولاً اگر کار اشتباهی انجام میدهم قبل از هرکاری خودم را برای تمام توجیهات ممکن آماده میکنم. اما الان آنقدر نمیشد صبر کرد، قبل از اینکه در پشت سر پسربچه بسته شود بلند شدم و به داخل خانه رفتم. میخواستم کمی فکر کنم که اگر پیرمرد بیدار شد چه جوابی به او بدهم اما چند نفر از بالای پله ها میآمدند. یا باید بیرون میرفتم و یا داخل اتاق پیرمرد میشدم. در نهایت مطمئن بودم که می توانستم خیلی سریعتر از او حرکت کرده و اگر لازم میشد سریع فرار کنم.
پس قبل از اینکه آنها به پایین پلهها برسند به سمت اتاق پیرمرد رفتم. در اتاق کمی باز بود. به آرامی در را باز کردم. پیرمرد هنوز همانجا، سمت راست در ورودی روی تخت دراز کشیده بود. میخواستم سریع از اتاق خارج شوم و برگردم که چیز عجیبی در پیرمرد توجهام را جلب کرد. کاملاً رنگش پریده بود، به طرز ترسناکی سفید و به نظر مچاله شده میرسید. کاملاً آدم را یاد آنهایی میانداخت که قربانی خونآشامی شده باشند. کمی تعلل کردم و خوب نگاهش کردم. نه، به نظر زنده نمیآمد. اصلاً نفس نمیکشید. آرام به سمتش رفتم. انگشتم را جلوی بینیاش گرفتم و کمی صبر کردم. نه، هیچ نفسی نبود. کاملاً مرده بود. قبل از اینکه حیرت به من غلبه کند بی سروصدا بیرون آمدم. در را همانطور باز گذاشتم و از آپارتمان خارج شدم.
در خیابان راه افتادم. یادم نمیآید آخرین بار کی بوده که اینقدر تند راه رفته باشم. سریع به سمت خانه میرفتم و هر چه زودتر میخواستم از شر افکاری که واقعاً به ذهنم هجوم میآوردند خلاص بشوم. واقعاً مرده بود؟ میشد فردا یا پس فردا به محل کارش بروم و بفهمم. نمیدانستم چطوری، ولی واقعاً مرده بود. میتوانست کاملاً مرگش طبیعی باشد. شاید هم یک جور مرگ خودخواسته بود. بهرحال من آخرین روز زندگیاش را دیده بودم. و عجیبتر از همه آن گربه بود. واقعاً بسیار شبیه آن پیرمرد بود.
افکارِ آشفتهام تا نزدیک صبح بیدارم نگه داشت. سخت بود که بخوابم. تمام طول شب تصاویر جسد پیرمرد آزارم میداد. صبح در حالیکه فقط ۳-۲ ساعت خوابیده بودم بلند شدم و با انگیزه فهمیدن علت مرگ پیرمرد از خانه خارج شدم. حالا دیگر باور کرده بودم که مرده بود. آن چیزی که من دیدم قطعاً یک جسد بود.
دلم نمیخواست برایم دردسری درست شود. ولی نمیتوانستم جلوی کنجکاویام را بگیرم. هنوز زود بود که پیرمرد به محل کارش برود. پس به سمت خانه پیرمرد راه افتادم. حواسم بود که از دور نگاهی به خانهاش بیاندازم. خبری نبود. همه چیز مثل روز قبل بود. سعی کردم بدون هیچ جلب توجهای به سمت نیمکت روبروی خانهاش بروم. نشستم و سیگاری روشن کردم. نگاهی به پنجرهی اتاقش انداختم. تودهای تیره روی تخت خواب مشخص بود. درست مانند اینکه پیرمرد آنقدر مچاله شده که چیزی ازش نمانده باشد. به آرامی به پنجره نزدیکتر شدم. حالا میشد داخل اتاق را دید. تودهی روی تخت همان گربهی دیروزی بود. مچاله شده و به نظر مرده میرسید. نمیفهمیدم، به سمت خیابان چرخیدم که سریع از آنجا دور بشوم. در پیادهروی آن سمت، پیرمرد با تمامِ کندی ممکن به جلو میرفت.