داستانی از وهاب کشفی
بعد از گذران یک زندگی نکبت بار و تحمّل آن همه بدبختی، حالا در این سن، کارم این شده بود که ناخواسته شب ها را تا سحر بیدار بمانم و سپیده که زده می شد به تختخواب بروم که باز غروب بیدار شوم، بعد هم راهی پاتوق همیشگی ام، یعنی همان کافه ی قدیمی می شدم .
صاحب آن جا زنی است چاق و بدقواره به اسم نلی . البتّه سابقاً در جوانی چنین نبود. بدن لاغر ولی چشم نوازی داشت و اکثر روزها ، پاپیونی صورتی ، دور گردنش، کمی مایل به شانه می بست . او هرگز ازدواج نکرد و به قول خودش زندگی را باعشق بازی های متنوّع گذراند . نمی دانم شاید علّت تورّم بدنش همان باشد . همیشه لطف خاصی نسبت به من دارد، غروب که به آنجا می روم با وجود مشتریهای زیاد، صندلی را که تمایل دارم روی آن بنشینم، در انتهای پیشخوان ، کنار دیوار برایم نگه داشته و طبق معمول، در یک بشقاب مقداری خوراک سبزیجات و یک قوطی ویسکی و یک ظرف کوچک پسته جلوی آن روی پیشخوان گذاشته است.
چند روز پیش بعد از صرف غذا و نوشیدنی بود که چشمم به زخم روی دست راستم افتاد . حال غریبی در وجودم شکل گرفت، با دیدن زخم، از دل سالیان گذشته خاطره ی آن تصادف لعنتی که منجر به کشته شدن زن جوانم شد فوران کرد. صداهای اطراف را نمی توانستم از هم تشخیص دهم به گونه ای که با گذشت چند دقیقه دیگر چیزی نمی شنیدم. قلبم تند می زد و با هر تپش، تصویر صورت تکیده و خون آلود همسرم جایش را با چهره ی مهربان و معصومش عوض می کرد، که دست نلی را روی زخمم حس کردم و بعد با آن صدایی که فقط از جوانی برایش مانده بود پرسید:
«حالت خوبه؟ چیزی احتیاج نداری؟»
دستش را آرام فشردم و آهسته عقب کشیدم . از زیر لبه ی کلاه نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:
«خوبم، ممنون، نه چیزی نمی خوام»
و بابت شام اسکناسی را جلوی او گذاشتم که اظهار کرد کسی آن را پرداخت کرده است. انتظار چنین چیزی را نداشتم، چون در آن جا و دراین شهر بزرگ رابطه ی آن چنانی با کسی نداشتم که بخواهد مرا مهمان کند. کمی سکوت کردم، به ذهنم آمد حتماً یک انسان خیرخواه و دلسوز، دلش به حال پیرمردی تنها و گوشه نشین به رحم آمده و برای قوّت قلب خود هم که شده این کار را کرده است. از این فکر عصبانی شدم و از نلی خواستم که او را نشانم دهد. نگاهی به اطراف کرد و با دست به چند صندلی آن ورتر جلوی پیشخوان اشاره کرد و گفت:
«اون رو نمی بینم، اون جا نشسته بود»
فردای آن روز باز همان اتّفاق افتاد. وقتی که خواستم حسابم را پرداخت کنم، نلی گفت که همان شخص دیروزی حساب کرده. از این کار سخت ناراحت و عصبانی شدم ولی سعی کردم که بر خود مسلّط باشم. با دلخوری به نلی گفتم:
«این چه کسیِ که دو روزه منو مهمون می کنه؟ منظورش از این کار چیه؟ می شناسیش؟»
نلی شانه های بزرگش را که خط های باریک و سفید بر آن ها افتاده بود بالا انداخت و گفت:
«یه دختر جوون بود، از صورتش می شد حدس زد که هندیه، تا به حال این جا ندیدمش، چه طور؟ فکر کردم شاید با هم آشنا باشید»
یک دختر هندی در این شهر چه رابطه ای می توانست با من داشته باشد؟! بی شک همان حدس درست بود که دلش به حالم سوخته. با کمی اخم، لبخند آزار دهنده ی نلی را از روی صورتش محو کردم و آهسته و با کلمات تأکیدی گفتم:
« من اون دختر رو نمی شناسم، من هیچ دختری رو نمی شناسم» و پس از چندی سکوت، به قصد نوشیدن ته مانده ی گیلاسم دستم را به طرفش بردم. ولی نلی زودتر آن را برداشت و پر کرد، جلویم گذاشت و با تبسّم گفت:
«اینو دیگه مهمونه منی، میخوای باز ناراحت بشی؟»
مردد گیلاس را برداشتم و کمی نوشیدم، گفتم:
« ببخشید، بد حرف زدم، نمی خواستم ناراحتت کنم، این همه سال که این جا میام باید این رو فهمیده باشی که این جور رفتار رو دوست ندارم»
او با حرکت سر حرف هایم را تأیید می کرد. با لبخندی سرد ادامه دادم:
«اگه اون دختر یا هر کس دیگه ای خواست این کار رو بکنه قبول نکن»
گیلاس را سر کشیدم، تشکر کردم و بیرون آمدم.
غروب روز بعد در کافه، به محض نشستن روی صندلی، نلی جلو آمد و ظروفی را که برایم آماده کرده بود یکی یکی برمی داشت و زیر آن را دستمال می کشید. در این حال با چشمانش به صندلی کناری ام اشاره می کرد و با حرکات بی صدای لبانش می گفت:«خودشه، خودشه»
به جهت چشمان نلی سرم را چرخاندم. در کنارم دختری زیبا وخوش لباس با موهای مشکی بلند و برّاق نشسته بود. نیم رخش را می دیدم و در آن وضع در ته چهره اش می شد اصالتش را فهمید . بر خلاف مدّتی که به او خیره شده بودم اعتنایی نکرد. آرنج های دو دستش را روی پیشخوان گذاشته بود و با نوک انگشتان گیلاس مشروبش را جلوی دهان نگه داشته و مزمزّه می کرد. شاید به صدای پیانویی که نواخته می شد گوش می داد. صدایش زدم، خیلی جدّی نگاهم کرد، گفتم:
«ببخشید، برام یِ سوال پیش اومده می تونم بپرسم؟»
«بپرس»
«دیروز و پریروز، یک نفر حساب منو پرداخت کرده، شما بودی؟»
«بله»
چند لحظه در چشمانش مکث کردم، تغییری در صورتش ایجاد نشد. گفتم:
«منظورت از این کار چی بوده؟»
جرعه ای از گیلاس نوشید و آن را روی پیشخوان گذاشت، کمی رو به من متمایل شد و قبل از این که دهان باز کند نگاهش به نلی که روبه رویمان ایستاده بود ثابت ماند. نلی بی حوصله به هر دویمان گفت:
«چیزی خواستید صدام کنید» و در راهروی پشت پیشخوان به آن طرف رفت. به دختر با تمسخر گفتم:
«حتماً موضوع باید خیلی مهم باشه!»
«مهم تراز اون چیزی که فکرش رو بکنی»
در ابتدا بدون آن که خود را معرفی کرده باشم به اسم خطابم کرد و تمام زندگی ام را از کودکی تا همان لحظه که آن جا نشسته بودم با نکاتی کلیدی شرح داد. بهت زده با چشمانی برجسته گوش می دادم، اول گمان کردم این اطّلاعات را از کسی به دست آورده، ولی هرگز درباره ی همسرم با کسی صحبت نکرده بودم. چه گونه امکان داشت پنهانی ترین حرف هایی را که در جوانی بین من و همسرم گفته شده بود این دختر هندی بداند؟ جملات مفهوم دار در ذهنم شکل نمی گرفت که بتوانم بیان کنم بی هوا گفتم:
«تو یه چشم بندی، ساحره ای، دروغ میگی، اینا رو از کجا می دونی؟!»
دختر گوشه ی لبش را جمع کرد و انگار که از چیزی مأیوس شده باشد همان طور که گیلاس را برمی داشت سرش را تکان کوچکی داد و آرام گفت:«ساحره»
گیلاس را که گذاشت با تبسّم خلسه آوری گفت:
«چه بویی رو دوست داری؟»
اگر قدرت و توان آن را داشتم که از روی صندلی بلند شوم و بروم، بی شک این کار را می کردم. ولی با شنیدن آن حرف ها، رمقی برایم نمانده بود و بدتر آن که کنجکاوی هم بر من غلبه کرده بود. دختر باز گفت:
«چه بویی رو دوست داری؟»
با گفتن این جمله ی او بود که ناخواسته تصویر همسرم با آن موهای بلند، که عطر خاصّی داشت در ذهنم روشن شد. آخرین باری که آن موها را بوییده بودم در آن تصادف بود که خون شقیقه هایش در آن ها جریان پیدا کرده بود. رویم را از دختر برگرداندم و پنجه ی دست هایم را که در هم فرو برده بودم روی پیشخوان گذاشتم .
«تو یه جادوگری، دیگه با من حرف نزن»
او هم رو به پیشخوان چرخید و از نلی خواست که گیلاسش را پر کند، گیلاس مرا هم لبریز کرد و باز رفت. ناگهان نفس گرمی را کنار گوشم حس کردم و متوجّه شدم که آن دختر صورتش را به لبه ی کلاه نزدیک کرده، آهسته گفت:
«کف دستات رو بو کن»
منظورش را نفهمیدم و با احتمال آن که بوی بدی می دهند آن ها را استشمام کردم. بویی که در مجرای بینی تا مدخل مغزم پیچید دیوانه کننده بود. عطر تازه ی موهای همسرم بود انگار که آن ها را در دست گرفته باشم و ببویم. اصلاً دلم نمی خواست به هیچ قیمتی دست هایم را از جلوی بینی ام بردارم. سرم را پایین انداختم که مبادا دست هایم به اشک هایم آغشته شوند و بوی شور آن ها خدشه ای در آن عطر زنده شده وارد کند. چندی بعد دختر روی صندلیش رو به من برگشت و گفت:
«باید به من اعتماد کنی، هنوز حرف هام تموم نشده»
با صدایی لرزان و بغض آلود گفتم:
«از تو می ترسم»
«دلیلی واسه ترس وجود نداره»
بعد نگاهم را در چشمانش نگه داشت و با لحنی که هیچ گاه تجربه نکرده بودم، گفت:
«باید منو دوست داشته باشی، دیگه وقتش رسیده، بگو که دوستم داری، بگو، بگو که همیشه دوستم داری»
حتّی یک کلمه از حرف هایش را نفهمیدم، نمی توانستم درک کنم که منظورش از این گفته ها چیست. دیگر درنگ نکردم، ایستادم و به او گفتم:
«تو یه جادوگر احمق خیالبافی که منو به بازی گرفتی» و بدون آن که از نلی خداحافظی کنم به سرعت از کافه بیرون زدم. باران تندی می بارید، معابر مملو از جمعیت و رفت و آمد عابرین و اتومبیل ها بود. نقاب کلاهم را کمی پایین کشیدم و دستم را در جیبم کردم و دست دیگرم را جلوی بینی ام گرفتم. خلاف هر شب که مسیر کافه تا مترو را با تاکسی می رفتم، پیاده به راه افتادم، حس می کردم که باید قدم بزنم ولی حضور جمعیت مزاحمت عجیبی را برایم ایجاد می کرد. انگار که سنگینی قدم های آن ها روی بدنم باشد مثل این بود که همه با هم در گوشم حرف می زدند و راه نفسم را می بستند. به قدم هایم افزودم و برای خلاصی از این وضع به سمت مترو در اولین کوچه وارد شدم. کف آن سرتاسر سنگ فرش بود و از دور نوری کدر در وسط افتاده بود که قطرات باران را بعد از برخورد با زمین معلوم می کرد. هجوم افکار مختلف ذهنم را مخدوش می کرد. این دختر هندی که بود؟ زندگی مرا از کجا می دانست؟ آیا او یک جادوگر نبود؟ چه گونه این عطر را در دستانم به وجود آورد؟ منظورش از آن مزخرفات چه بود؟
تمام سعی خود را می کردم که برای هر سؤال جوابی قانع کننده پیدا کنم، ولی بی نتیجه بود. صدای قطره های باران که از کلاه برمی خاست اعصابم را متشنّج می کرد، گرمای عذاب دهنده ای سر تا پایم را گرفته بود. کلاه را از سر برداشتم، در میانه های کوچه بودم که در پس تاریکی دیوار صدایی را شنیدم که گفت:
«هی پیری کلاتو بذار سرت، سرما می خوری ها»
و در ادامه صدای دیگری:
«ولش کن پسر، این یه پیر خرفته ولی از اون پولداراس، ببین چه بارونی گرون قیمتی تنشه»
با آن که توان دویدن نداشتم، به قصد دویدن قدم هایم را برداشتم هنوز از منبع آن صداها چیزی پیش نیفتاده بودم که در یک چشم به هم زدن سه مرد جوان دورم را گرفتند. یکی از آن ها به طرفم هجوم آورد که در همان ابتدا هر چه توان داشتم را جمع کردم و با مشت به صورتش زدم. در اثر آن ضربه، بینی اش شکست، خون زیادی با سرعت بیرون جهید و صورت و لباسش را در بر گرفت. با دیدن این صحنه دو نفر دیگر حمله ور شدند . در این بین صدایی از پشت سر آن ها را باز داشت. صدا از آن نفر خونین بود. وقتی که آن دو عقب رفتند جوان زخمی اسلحه ای را به من نشانه رفته بود و در عین آهستگی ظاهری، با چشمان پر از شراره اش گفت:
«پیر خرفت می کشمت، برو توی خاک»
با آن که سال ها آرزوی مرگ می کردم و حسرت آن داشتم که چرا همراه همسرم کشته نشدم، حالا چشم هایم را بسته بودم و تمام وجودم به لرزه افتاده بود. دیگر روی پاهایم نمی توانستم بند شوم. دستم را جلوی بینی ام گرفتم و مکرر بوییدم. عطری که از دستانم برمی خاست درست مانند بوی گیسوان نمدار همسرم بود. شوق رسیدن به او اشک را از چشمانم جاری کرده بود که صدای یکی از آن جوان ها بلند شد:
«ولش کن، ببین پیر خرفت چه طوری گریه می کنه! دو دستی به دنیا چسبیده»
دیگری گفت:«اشتباه می کنی، قطره های بارونه»
و آن صدا که بی شک مربوط به جوان زخمی بود فریاد زد:
«خفه شید، خفه شید، بمیر احمق»
صدای شلیک سه گلوله بلند شد و بعد با سنگینی وزن کسی، به پشت روی زمین افتادم. به سرعت چشم هایم را باز کردم. چیزی را که می دیدم برایم قابل هضم نبود.آن دختر هندی رویم افتاده بود. سرش را کمی بالا نگه داشت و خونی که از دهانش بیرون آمد به صورتم ریخت و طعم آن را در دهانم چشیدم. با صدای خش داری گفت:«تو…تو…» و سرش روی شانه ام ول شد. باران یک ریز می بارید و خون را از صورتم می شست. همان طور که افتاده بودم با زحمت کمی بالا آمدم، آن سه نفر در انتهای کوچه می دویدند و در نبش آن ناپدید شدند. توجیه این وضع و اتّفاق برایم غیر ممکن بود. این دختر اول تمام زندگیم را برایم تعریف کرده بود و حالا به خاطرم جانش را از دست داده بود. به صورتش که نگریستم، بدون آن که حسّی روشن نسبت به او داشته باشم، بیش از هر زمان به مرگ محتاج بودم. اگر می شد تا پوسیده شدن جسدش کنارش می نشستم. با عجله بارانیم را روی جسدش انداختم، منگ و مبهوت به خانه رفتم.
سه روز تمام در خانه ماندم و تمام مدّت گریه کنان دست هایم را می بوییدم. بدنم تحلیل رفته و ضعف بر اعصابم چیره شده بود. قدرت تصمیم گیری از من سلب شده بود، کاری نمی توانستم انجام دهم و اگر هم می توانستم چه باید می کردم؟
امروز غروب بود که باز از روی عادت به کافه رفتم. در کمال تعجّب دیدم کسی روی صندلی ام نشسته است. به او چیزی نگفتم و جلوی پیشخوان روی صندلی دیگری نشستم. طبق معمول نلی مشغول رسیدگی و گرم صحبت با مشتری ها بود. به نظرم رفتارش تغییر کرده بود، زیرا بعد از حدود سی دقیقه جلو آمد و به سردی گفت:
«وقت به خیر دوست من، چی واست بیارم؟»
«اتّفاقی افتاده؟»
نلی حرفی نزد و همان طور که ایستاده بود رویش را از من گرفت و لب های پژمرده اش را به نوبت بین دندان ها کشید. رفتارش خسته کننده شده بود. باز گفتم:
«چرا صندلی من پره؟ اتّفاقی افتاده؟ چرا حرف نمی زنی؟»
او از گوشه ی چشم نگاهم کرد و بعد که تصمیماش را گرفته باشد گفت:
«ببین دوست من، درستِ که رابطه ی بین ما چیزی بیش تر از رابطه ی یه مشتری و فروشنده بوده، ولی باید بدونی که زندگی من با این کافه می گذره و این جا هم خرج داره»
«چه طور مگه؟»
با تعجّب پرسید :
«میخوای بگی متوجّه نشدی؟!»
کمی فکر کردم و گفتم:
«نه»
نلی گفت:
«تو سه ماه تمامه که هر شب غذا می خوری و پولی نمیدی و اگه تا حالا چیزی نگفتم به خاطر احترامیه که واست قایلم»
حرف هایش شوکه ام کرد، از او خواستم که دوباره آن ها را تکرار کند. وقتی تمام شد با آن که میلش را نداشتم بلند خندیدم و گفتم:
«شوخی خوبی نبود»
عصبانی شد و پرخاش کرد:
«شوخی؟! چه شوخی؟! یعنی می خوای بگی یادت نمیاد؟! می خوای منکر بشی؟»
دریافتم که او کاملاً جدی است، گفتم:
«تا اون جا که یادم میاد هیچ بدهی به کسی ندارم، چون به این قضیه حساسم، به همون نشونی که چند روز پیش اون دختر هندی سه روز خرجم رو داد دل خوشی نداشتم»
«پیرمرد، انگار مغزت دیگه بازنشست شده؟! دختر هندی کجا بود؟ تو سه ماهه که میای روی اون صندلی آخر می شینی و مشروبت رو که می خوری دیگه میری توی چرت، بعد هم که بدون یک کلمه پا میشی میری»
باید باور می کردم که راست می گوید؟ به حتم، ولی از کجا معلوم؟ نه مزاحی در کار نبود، زیرا در تمام سال های گذشته حتّی یک دروغ و شوخی بی جا از نلی نشنیده و ندیده بودم. با ترس دست هایم را نگریستم و بی رمق با شکی دلهره آور، آن ها را به بینی ام نزدیک کردم. آن لحظه اگر راهی برای عدم هستی وجود داشت می رفتم، آن عطر مست کننده در سرتاسر پیکرم دوید. یخ زدم، از خود بی خود شدم، چند قطره اشکی که پایین آمده بود انگشتانم را خیس کرد و بوی شور آن را حس کردم. نلی با نگاهی آکنده از ترحّم سری تکان داد و کمی بعد سفارش همیشگی ام را جلوام چید. به غذا لب نزدم از گلویم پایین نمی رفت، مشروب را تا آخر خوردم. یک یا دو ساعت، شاید هم سه ساعت که گذشت رفتم و روی صندلی خودم نشستم. نلی را صدا زدم و کلّ بدهی را که می گفت پرداخت کردم. خیلی زود آثار پشیمانی در چهره اش نمایان شد و با نوازشی برخواسته از دلجویی دستم را گرفت که آرام عقب کشیدم، بعد کمی خم شد و روی شانه ام گذاشت و گفت:
«تو یکی از بهترین مشتری ها و دوستام بودی و هستی، نمی خواستم با حرف هام ناراحتت کنم ولی تو هم باید درک کنی که زندگی منم با این جا می گذره»
سرم را که تکان دادم لبخندی زد و دستش را برداشت، گیلاسم را پر کرد، گفتم:
«نلی به تو اعتماد کامل دارم، ازت می خوام به حرف هام گوش کنی و جوابم رو درست بدی»
«گوش میدم، بگو»
«چیزی رو که واست میگم مسألش پول نیست، درست یادمه چند روز پیش وقتی ازت صورت حساب خواستم گفتی یکی پرداخت کرده، فرداش هم به همین صورت، که من از این بابت اذیت شدم و روز بعدش یعنی روز سوم، وقتی روی این صندلی نشستم بهم اشاره کردی که شخص مورد نظر، که یه دختر هندی بود بغل دستم نشسته، بعد با او مشغول گفتگو شدم. حالا تو می خوای بگی که همه ی این چیزها رو ندیدی!؟»
«چند بار بهت گفتم که در سن تو مشروب واست خوب نیست، قبول که نمی کنی. در طول این سه ماه که هر روز مشروبت رو زیادتر می کردی به خاطرت چه قدر با دیگرون دعوا کردم. مسخرت می کردن، باهات عکس می گرفتن، میتونی از مشتری های قدیمی بپرسی. باید به عرضت برسونم هیچ کدوم از این چیزهایی رو که میگی ندیدم و نشنیدم. در طول سی سالی که کافه رو دایر کردم حتّی یه پیرمرد ریش دراز هندی این جا نیومده، چه برسه به یه دختر جوون»
قدرت تصوری در من نمانده بود، چیزی برای گفتن نداشتم، آیا چنین چیزی ممکن بود؟ یعنی تمام آن اتّفاقات در مستی رخ داده بود؟ پس بویی که از دستانم متصاعد می شد چه؟ باز دست هایم را جلوی بینی ام گرفتم، عطر گیسوان زن جوانم تا عمق نفسم فرو رفت. از فرط پوچی سبک شدم، آزاد بودم، وزن تن خود را نمی فهمیدم، مغزم کار نمی کرد، معنی چیزهایی را که جلوی چشمم بود نمی دانستم، یعنی می خواستم ولی انگار که چیزی بر من مسلّط شده باشد نمی گذاشت و درک خود این موضوع عذابی بس سنگین تر از خودش بود.
دهان نلی را جلوی صورتم دیدم که باز و بسته می شد، نمی دانم چند بار صدایم کرده بود، گفت:
«چیه خیلی تو فکری؟» و با خنده ادامه داد:
«باز فردا میای می پرسی : دیروز با یه دختر چینی گفتگو می کردم یادت هست؟» و خنده اش شدت گرفت، در آخر به سرفه افتاد و با هر تنش، توده های چربی بدنش بالا می پرید. سینه اش را صاف کرد و گفت:
«ناراحت که نشدی؟ منظوری نداشتم»
«نه ناراحت نیستم»
بعد با کمی اداهای چندش آور گفت :
«باید قسمتی از حرف هام رو اصلاح کنم»
«در رابطه با چی؟»
«اومدن هندی ها به این کافه»
با تبسّمی نشأت گرفته از تمسخر گفتم :
«پس تا حالا سر کار بودم، حق با من بود، همین طوره نه؟»
سری تکان داد و خیلی عادی گفت:
«هرچی که تا الان بهت گفتم حقیقت محض بوده، اگه گفتم که هیچ هندی این جا نیومده اشتباه کردم، چون موضوع برمی گرده به بیست و هفت سال قبل، حافظه ی منم که دیگه خوب یاریم نمی کنه، اون زمان یه دختر دورگه ی هندی این جا اومد، خیلی خوشگل بود، اونم همین نظر رو نسبت به من داشت»
و عکسی را جلویم گذاشت و برای تثبیت حرفش خواست تاریخ و دست نوشته هایی را که پشت آن بود، بخوانم. همین که چشمم روی آن ها حرکت می کرد می شنیدم که می گفت:
«به همین خاطر با هم عکس انداختیم ولی اون بی چاره رو توی همین کوچه ی سومی که به سمت مترو میره با گلوله کشتن»
سریع عکس را برگرداندم، عکسی قدیمی و تاریک بود، با دقّت چهره ها را از نظر می گذراندم که نلی ادامه داد:
«توی قبرستون خیابون…قطعۀ…شمارۀ…»
چیزی را که می دیدم و می شنیدم برایم از مرگ سخت تر بود، مرگ خود مرهم همۀ دردهای بی دواست، یاری دهنده ی فقیر و ثروتمند است، ولی وضع موجود مرا در احتضار ابدی نگه داشته بود. زمانی که هر کس در این دنیا با همه ی دانسته ها و ندانسته هایش با هر حسّی فقط یک بار تجربه می کند و آن حال را من در آن لحظه، قرن ها زندگی کردم. همان دختر هندی که چند روز پیش ملاقات کرده بودم و کشته شد در عکس افتاده بود و فغان آورتر این که آدرس قبری را که نلی می داد، نشانی قبر همسر سی ساله ام بود. خوب به یاد داشتم که هیچ زمان در رابطه با خانواده ام با نلی و هیچ کس دیگری حرف نزده بودم. چیزی را که تنفّس می کردم شبیه آتش بود. در حال خروج دیوانه وار از آن جا، مثل کودکی که راه رفتن را نیاموخته، چند بار به زمین افتادم که با خنده ی تفکیک شده ی یک بچه و زن و مرد همراه بود. در بیرون بدون آن که چیزی را ببینم و به خاطر بیاورم به خانه رفتم.
حالا حالی که دارم مثل راه رفتن زیر آب است، دهانم طعم خون دختری را می دهد که هنگام کشته شدن از دهانش بیرون ریخته شده باشد، دیگر نمی خواهم از مغزم استفاده کنم، چیزی را به دیگری پیوند دهم، می خواهم یک حیوان باشم، بمانم و تا زمانی که این دست ها بوی عطر گیسوان همسرم را می دهند دراین خانه بنشینم و آن قدر آن ها را ببویم تا نقطه ی آخر زندگی ام گذاشته شود.
۷/فروردین/۱۳۸۹