داستان آقای” میم” از الهه مختاری

داستان آقای” میم”آوانگاردها

الهه مختاری

مدتی ست برای آقای” میم” فرقی نمی کند کجا باشد. توالت های کذایی شهرحتی وقتی آدم سمجی مدام به در بکوبد و شاش بندش کند و او سردرنیاورد کجا نشسته و چرا باید کسی پشت درِ جایی که نمی داند کجاست اینقدر عجله داشته باشد و به در بکوبد یا توی اتاق ۶ متری اداره با دو میز  شلوغ و هوای تنگ که برای یک خمیازه و قد کشیدن تا باز شدن قفسه ی سینه جا ندارد. وقتی ارباب رجوعان از همان دم در شروع می کنند به سوال کردن و غر زدن یکدفعه می افتد توی گردونه و مدام می چرخد و می چرخد و یادش نمی ماند چه شنیده است و چه جواب داده است و حتی کجاها را امضا کرده است. گاهی همین امضاهای ندانسته کار دستش می دهد اما سرسختانه قسم می خورد که او این نامه ها را امضا نکرده است. یا توی خانه وقتی روبروی زنش نشسته است و بالا و پایین شدن لب هایش را می بیند و هی حدس میزند کی خسته می شود و می رود فکری برای شام بکند تا شاید تنها شود و فرصت کند تا خودش را بیندازد توی گردونه و هی بچرخد و بچرخد و نداند کجا نشسته است و اخبار تلوزیون دارد از چه حرف می زند و کجای دنیا آتش می بارد و کجا صلح است، حتی موقع دیکته گفتن به فرزندش هم خط ها را گم می کند و نوشته های کتاب را درهم می بیند و بلند میگوید -” چشم هایی عسلی تمام دنیا را پر کرده است. انگار که قرار نیست بسته شود تا کسی سر آرام بر زمین بگذارد” و نگاه هاج و واج پسرش را نمی بیند که توی دهان آقای میم زل زده است .-“شاعر شده ای؟!” همین حرف زنش را هم نمی شنود تا نفسی تازه کند تا یادش بیاید باید عین نوشته ی کتاب املا بگوید و گردونه اش را شده برای نیم ساعت خاموش کند.

آقای “میم” این روزها راه خانه اش را هم گم می کند. مجبور می شود پراید سفیدش را بزند کنار و از ماشین پیاده شود. هوای سینه اش را پر از اتوبان کند. ماشین هایی که به سرعت از کنارش رد می شوند و چراغ میزنند را نبیند و چشم هایش را کمی باریک کند تا شاید بتواند تابلو های اتوبان را بخواند و بفهمد کجاست و چقدر از راه را اشتباهی آمده است. عرق پیشانی اش را با پشت دست بگیرد. گاهی همان جا کنار ماشین می نشیند و سیگاری آتش می زند. دود سیگار را نگه می دارد و فکر می کند و فکر می کند تا یادش بیاید کجاها سیر می کرده است و تا کدام کوچه رفته است. آنوقت طعم گس فکر هایش را با دود سیگار یکجا بیرون می دهد.خیلی وقت ها توی دستش خاکستر سیگاری می ماند که فقط به اندازه ی یک پُک مزه کرده است.

خواب های آقای “میم” کم از بیداریش ندارد وقتی یادش نمی اید آدمی که کنارش دراز کشیده است و دستش را لای بازوی مرد انداخته است، کیست؟ همینکه سرش را روی بالشت رها می کند خودش را می اندازد توی گردونه. چشم هایش را می بندد و می چرخد و می چرخد و از لای پنجره خودش را می اندازد توی کوچه تا ته اتوبان تا کنار چشم های عسلی تا اصلا نمی فهمد که زن انگشتانش را روی صورت مرد کشیده است و انگشت سبابه اش را رسانده به لبان مرد و نیم خیز شده است. توی چشم های بسته ی مرد خیره مانده و بعد خودش را روی بالشت رها کرده است و بازوی مرد را سخت تر چسبیده است. آقای میم توی گردونه اش آنقدر می چرخد و می چرخد و خیابان و کوچه گز می کند و غرق چشم هایی عسلی می شود تا خواب روی ذهنش سنگینی کند و گوش هایش از کار بیافتد و گردونه سرش را زمین بگذارد.

گردونه که راه بیافتدآقای”میم” را تا خیابان و چشم های آن طرف شهر می برد و تن خسته ی مرد را می اندازد پشت درِ آبی رنگ خانه ای که گاهی روزها تا پشت درش رفته است و همینکه دستش رفته است روی شاسی زنگ انگار که از خلسه در آمده باشد انگشتانش بین زمین و آسمان مانده است. خودش را از توی کوچه جمع کرده است و از زیر نگاه پیرزن خانه ی بغلی و بچه های محل راهش را کج کرده است تا خیابان اصلی و سوار ماشین شده است راه رفته را تا خانه و زن و پسرش بی اینکه ترمز کند برگشته است. پله ها را یکی در میان کرده و دستش را روی شاسی زنگ فشار داده است. زنش که در را باز کرده است را کنار زده و خودش را انداخته است روی مبل و نشنیده است که زن حالش را می پرسد و لیوان آب خنک دست مرد می دهد. خودش را رها می کند تا گردونه بچرخد و بچرخد و نبیند که زنش دارد به زحمت کت را از تن مرد درمیآورد. با دست عرق پیشانی و گردن مرد را می گیرد.چشم های زن که مثل چشم های خیابان ان طرف شهر عسلی نیست توی گردونه جا نمی شود. دست زن را پس می زند و می چسبد به گردونه و می چرخد و می چرخد انقدر که همانجا روی مبل خوابش می برد و چشم های عسلی آقای”میم” را با خودش می برد تا داخل خانه ای با درِ آبی و اتاق هایی که آفتابگیر نیست و ته هر اتاق توی اتاق دیگری باز می شود. انگار که خانه ته نداشته باشد و دست آقای “میم” توی دست چشم عسلی حل بشود انگار که اصلا از اول دست نداشته باشد و تمام اتاق ها پر شده باشد از آقایان “میم”  که چشمانشان دنبال چشم عسلی است و نمی توانند ببینند که دست آقای “میم” توی دست او حل شده است..

آقای “میم” از خواب که بیدار می شود صبح شده است و باید برود اداره توی اتاق ۶ متری و نامه های ارباب رجعانش را امضا کند. باید به گردونه اش یاد بدهد اداره جای چرخیدن نیست اینبارامضاها که اشتباه بشود حتی قسم خوردن هم نمی تواند برایش کاری بکند حتی آن چشم عسلی هم باید بفهمد اداره جای…

 

اشتراک گذاری: