داستان «ترور» از فرهاد بابایی

داستان دومی که انتخاب کرده ام داستانی از فرهاد بابایی است.

وی اولین کتابش را با نام «پدر عزرائیل » (۱۳۸۴ / انتشارات بن گاه ) منتشر کرده است.

.داستان ترور تماما شالوده اش بر پایه دیالوگ بنا نهاده شده است .به عبارتی کیارستمی وار نویسنده تمام عناصر داستان را حذف کرده و در صدد ساختن داستانش با تنها یکی از عناصر داستان است.آرزویی که کیارستمی در سینمای پس از طعم گیلاس دارد. یعنی حذف دوربین. ما می دانیم که هرچه زاویه دید را تنگ تر کنیم داستان ما جذابیت بیشتری پیدا می کند.(البته به فراخور موضوع)حال آیا فرهاد با این سبک (دوستان یگری چون آقای غلامی نیز در داستان های خود از آن استفاده کرده اند) از روایت که خواننده را ناچار به تند خوانی می کند و اطلاعات داستانی را مستقیم ارائه می دهد موفق است.

 

 

ترور

«هه! حرفی که داری می‌زنی کلاً چرته. مگه می‌شه زن خاصی رو که با کمال میل دنده به دنده‌ت کرده و حالتو خوب می‌کرده فراموش کنی؟»

«خاص دیگه چیه؟ اگه زندگی رو لجن‌در‌مال کنن غیرممکنه یاد کسی بمونن.»

«نمی‌شه درباره زنا کلی حرف زد. حرفت درباره اونا باید شرف داشته باشه. تو این چیزا رو فکر نکنم بفهمی.»

«این کاری که ما می‌کنیم شرف داره؟»

«حرف مفت نزن. موقع شکار شاش که هیچی تو انت گرفته…گوشی‌ت سایلنته؟»

«چطور؟»

«دوست ندارم وقتی دارم می‌زنمش یکهو برات جک بفرستن یا زنت زنگ بزنه شب براش نون بخری. می‌دونی چی می‌شه که؟!»

«من زن ندارم.»

«به هر حال خاموش‌اش کن. از الآن گفته باشم!»

«گوشی خودتو یادت نره!»

«من هیچی همرام نمیارم این‌جور وقتا.»

«اگه یه وقت مجبور بشیم از هم جدا شیم چی؟»

«برای چی جدا شیم؟ من امروز باید سه تا مغزو بپکونم. خیلی ساده ترتیبشو می‌دم و مثل دو تا آدم معمولی پله‌هارو می‌ریم پایینو خلاص.»

«بد نبود برای احتیاط می‌آوردی‌ش.»

«اگه بخوام مثل تو فکر کنم هر روز برای احتیاط باس همه وسایل خونه رو با خودم بیارم بیرون. بی‌خیال.»

«چی می‌بینی؟ خبری هست؟»

«هوم…! یه میز مستطیل چوبی. شش تا صندلی چرمی که قراره سه تاش پر شه. ساعت دیواری. هیچ‌کس هم نیومده.»

«جلسه هفت و نیمه. می‌دونستی؟»

«تو چی فکر می‌کنی؟ همین‌جور که بلند نشدیم بیایم این‌جا روی بلندی خونه مردم. ساعت چنده؟»

«ندارم.»

«موبایل که داری.»

«هفت و پنج دقیقه.»

«سیگار روشن می‌کنی برام؟ من هیچی با خودم نیاورده‌م.»

«سیگاری نیستم.»

«همینه دیگه! وقتی به اون کله‌گنده بی‌شعور می‌گم فقط با آدمای خودم کار می‌کنم به‌خاطر این چیزاشه.»

«به من ارتباطی نداره. من که توی صف واینسادم با تو بیام مأموریت.»

«کلاً گفتم. همیشه آدم من همه‌چی همراهش بود. یه تیم خوب بودیم. مثل یه تیم کوه‌نوردی همه وسایل‌مون تکمیل بود.»

«چرا؟»

«چون باید سبک باشم. فقط خودمو خودم.»

«پس تو چی کار می‌کردی؟»

«هه… من شلیک می‌کردم.»

«حالا این یار غارت کجاست؟»

«لامصبا نمی‌ذارن باهاش تماس بگیرم. گوشی‌ش خاموشه. هیچ نشونی هم ازش ندارم. چاهار ماهه. انگار آب شده رفته تو زمین.»

«ترتیبشو داده‌ن. حتماً زیادی سر جنبونده بود.»

«نه. فکر نکنم. اون همیشه با من بود.»

«انگار یه خبراییه.»

«یه مرد شکم‌گنده‌س. یه نفر دیگه هم هست. دارن در و دیوارو کنترل می‌کنن.»

«بادی‌گاردن.»

«آبدارچی که نیستن.»

«برنامه همیشگی. خیلی دوست دارن الآن یه بمب پیدا کنن و ببرن برا آقاشون خودشیرینی.»

«نه مهندس. دنبال دستگاه شنودن. الآن دیگه کسی بمب کار نمی‌کنه. شنودش می‌کنن و بعدش می‌ترکوننش.»

«فکر می‌کنی چقدر باهاشون فاصله داریم؟»

«تو بگو!»

«دویست یا سیصد قدم.»

«هه! اصلاً ببینم تو تا حالا به هیچ مادرمرده‌ای شلیک کرده‌ی؟»

«یه بار. به‌قصد مرگ.»

«همین‌جوری موقعیتت رو میزون می‌کردی؟»

«چه‌جوری؟»

«با قدم؟ بُرد اسلحه با قدم نیست، با متره، مهندس‌جون.»

«خب دویست سیصد قدم میشه صد متر. تازه من با کلت شلیک کردم. درست چند قدمی‌م بود.»

«هه! ببین با کی اومده‌یم سیزده‌به‌در… یعنی یه بار هم تو موقعیت انتظار قرار نگرفتی؟»

«موقعیت انتظار؟ چی هست؟»

«همین مثل حالا… بی‌خیالش. ببین برادر! ما دست‌کم سیصد متر فاصله داریم با اون پنجره. یعنی اگه یکی از اون شکم‌گنده‌های بی‌خاصیت اتفاقی بیرونو نگاه کنه و چشمش بیفته به ما، کله تو مثل دودکش صاف میاد جلوش. سرتو بکش پایین! می‌شه؟»

«ولی نمی‌بینه.»

«اگه انتخاب جا با تو بود، اون دودکش هم نمی‌دید. قشنگ برات دست تکون می‌داد و یه چاق‌سلامتی هم می‌کرد.»

«کارت یعنی خیلی درسته؟»

«اوهوم.»

«ساعت هفت و ربعه.»

«از اتاق رفتن بیرون.»

«چند ساله آدم می‌کشی؟»

«من آدم نمی‌کشم. کارمو انجام می‌دم.»

«خب کار ما هم آدم کشتنه دیگه. چرا از زیرش در می‌ری؟»

«نباید این‌جوری درباره خودت حرف بزنی. یه جراح قلب بدن آدمو تکه و پاره نمی‌کنه، اون فقط یه راهی باز می‌کنه تا به قلب برسه. بعدش یه کاری می‌کنه که قلب درست کار کنه.»

«ولی آدم نمی‌کشه.»

«آره. چون باید یه کاری بکنه که یه نفر زنده بمونه و سالم زندگی کنه. لخته‌های خون رو از توی شاهرگ برمی‌داره. ما هم همین کارو می‌کنیم.»

«دلت خوشه. هنوزم می‌گم داری خودتو می‌زنی به کوچه علی‌چپ. ما آدم‌کشیم.»

«منم هنوز می‌گم که داری درباره خودت بد حرف می‌زنی.»

«دیگه باید پیداشون بشه.»

«نه. رأس هفت و نیم میان. این آدما سر ساعت میانو سر ساعت هم می‌رن. چون معلوم نیست آخر جلسه‌شون چی بشه. برای فرار کردن فقط باس اولش بگی من سر ساعت می‌رم. بعدشم بری واقعاً.»

«فکر می‌کنی هر سه تاشونو بتونی بزنی؟»

«اوهوم… برای همین این‌جاییم. مرخصی زندگی که نمی‌خوام بدم به کسی. تا حالا هم نداده‌م.»

«آخه معلوم نیست. شاید اولی رو که زدی دو تای دیگه قایم بشن.»

«قایم بشن؟ هه…! منظورت اینه که سنگر می‌گیرن؟»

«تو چرا این‌قدر روی حرف زدن من گیری؟ می‌خوای بگم هرچی تو بگی!»

«اعصاب نداریا… اونم توی این موقعیت. کافیه منم مثل تو باشم. دستم یه میلی‌متر موقع شلیک تکون بخوره، معلوم نیست اون گلوله بعد از سیصد متر کجا فرو بره!»

«می‌دونی دیگه داره حالم به هم می‌خوره از این شغل. ولی می‌دونی که تا اونا نخوان تو خودت نمی‌تونی بکشی کنار. هر جای دنیا بری گیرت میارنو ترتیبتو می‌دن.»

«وقتی می‌تونی بکشی کنار که دیگه هیچ حریفی جلوت نباشه.»

«تو فلسفه زندگی داری برا خودت؟»

«منظورت هدف از زندگی و این پرت‌و‌پلاهاست؟»

«هدف که نه. منظورم یه اعتقاده. یه چیزی که تا آخر عمر طبق اون زندگی کنی.»

«منظورت خداس؟»

«نه. اون که هست.»

«اگه هست پس فلسفه زندگی می‌خوای چی کار؟»

«پنج دقیقه مونده. نمی‌خوای کاری کنی؟»

«کلاغا رو بزنم؟ هنوز نیومده‌ن.»

«منظورم این بود که به‌خاطر کاری که می‌کنی. مثل همون جراحه که مثال زدی. حتماً یه فلسفه ای داشته که جراح شده.»

«خب فکر کن مال منم مثل اون خانوم‌دکتره.»

«حالا چرا خانوم‌دکتر؟»

«حیف نیست… به‌نظر من برای هر چیزی باید زنونه‌ش رو سراغ گرفت. اگرم نشد یه چیزی بگی که حتماً یه زن توش باشه اون گوشه‌کنارا.»

«به چه قیمتی؟»

«چی؟ زن؟»

«نه. این کاری که ماها می‌کنیم به چه قیمتی؟»

«به قیمت این‌که بقیه جاهای بدن به سلامتی زندگی کنن. فداکاری.»

«نکنه می‌خوای بگی کار ما فداکاریه؟»

«هر کاری بالاخره یه روزی توسط یه نفر به هر قیمتی شده باید انجام بشه.»

«هفت و نیمه. برای این‌که انگشتات نلرزن بی‌خیال این حرفا بشیم. حالشو دیگه ندارم.»

«هرچی تو بگی. برای من فرقی نمی‌کنه.»

«هوا داره خراب می‌شه. ابرای سیاهو می‌بینی؟»

«دارن از غرب میان.»

«فکر می‌کنی الآن بالاسر کجان؟»

«تو چی می‌گی؟ با همون سیستم قدم‌گیری‌ت بگو.»

«شاید بالاسر فرودگاه مهرآباد یا شهرک اکباتان.»

«شرط می‌بندم هنوز به تهرون نرسیده‌ن.»

«چطور؟ خیلی نزدیکن.»

«هنوز نور خورشید هست. اونم این وقت عصر.»

«شاید ابراش زیاد توپُر نیستن.»

«هستن. رنگ‌شون خیلی سیاهه. سرتو بیار پایین‌تر.»

«پس کجان؟»

«هواشناسی دیگه بسه. اومدن. هر سه تایی‌شون با هم. سروکله خوبی دارن. واقعاً کله‌گنده‌ن.»

«الآن می‌زنی‌شون؟»

«من موندم تو چطور یه نفرو با کلت کشتی!»

«بی‌خیال.»

«آخ! چه بادی!»

«نمی‌خوای کارو تموم کنی؟ هر بار به خودم می‌گم این‌ دفعه دیگه آخریشه. شده قاچاقی می‌ذارم می‌رم از ایران. ولی نمی‌شه.»

«الآن وقت تسویه‌حساب با خودت نیست داداش. کاش سیگار داشتی.»

«ندارم. دو ماهه ترک کردم.»

«توی باد… یه نخ سیگار… زندگی یه نفرم جلو چشماته که دست توئه… مطمئن هم باشی که زندگی‌ش دست توئه. این یعنی زندگی.»

«زیادم مطمئن نباش. از کجا معلوم همین الآن یکی ما رو توی دوربین تفنگش نداشته باشه!»

«مثل بچه‌های مهدکودکی حرف می‌زنی… هه… اگه ما رو توی دوربینش داشت تا الآن کارو تموم کرده بود. نکنه فکر می‌کنی طرف می‌خواد مطمئن بشه که ما کسی رو یه وری می‌کنیم یا نه.»

«دارن چی کار می‌کنن؟»

«نشستن دور میز. هه…! می‌میرم برای این گفتمان‌شون.»

«نمی‌خوای شروع کنی؟»

«اوهوم. ولی قبلش باید یه کاری بکنم. آدم قبلی‌م در جریان بود. وقتش که می‌شد، تنهام می‌ذاشت. اسلحه رو بهش می‌دادم تا از دوربین نگاه کنه. سرش گرم می‌شد تا کارمو تموم کنم.»

«خب! منظور؟»

«منظور بدی برای تو ندارم. یه کاریه که عادت دارم به انجامش.»

«خب بگو! زود کارو تموم کنیم.»

«من می‌خوام این‌جا جلق بزنم.»

«چرا کس‌شعر می گی! کارو تموم کن بریم.»

«جدی می‌گم. من همیشه عادتمه. قبل از هر شلیک این کارو می‌کنم. چون معلوم نیست بعدش چی می‌شه. اصلاً فرصتی می‌شه دیگه این کارو بکنم یا نه! معلوم نیست دیگه بتونم با زنی بخوابم… آرزوی اول و آخرم توی این‌جور وقتا همینه. تو آرزو نمی‌کنی هیچ‌وقت؟»

«نه. مثل همیشه تموم می‌شه و می‌رم یه جای امن.»

«به من ربطی نداره. فکر کن فلسفه زندگی منم اینه. حرفیه؟»

«تو جا زدی. هر کاری می‌خوای بکن. فقط کارو زود تموم کن. الآن من باید چی کار کنم؟»

«نمی‌خوای که زل بزنی به من. اسلحه رو بگیر دستت! تو هم یه کم کله‌گنده‌ها رو تماشا کن تا نمردن.»

«واقعاً باید بری دکتر. آدم داغونی هستی.»

«اوهوم… حالا من می‌خوام شروع کنم. آخرین باری که زدی کی بود؟»

«اصلاً از این مسخره‌بازی‌ت سر درنمیارم. وضعت خیلی خرابه. چقدر طول می‌کشه؟»

«نترس!»

«شر و ور نگو! از چی بترسم؟!»

«به رفیق آخری‌م فکر می‌کنم که یه ماهه ندیدمش. اگه موبایلم همرام بود عکس‌‌شو می‌ذاشتم جلوم. تو این یه ماهه هر روز بهش فکر می‌کنم.»

«از بدبختیته… .»

«هه! اگه چیز مشکوکی دیدی بگو. حواست به ماشه باشه. تو یه وقت حشری نشی شلیک کنی!»

«به کسی که با کلت شلیک کرده این دری وریا رو نگو!»

«دارم آماده‌ش می‌کنم.»

«خیر سرت! مجبور نیستی کثافت کاری‌تو تعریف کنی. هنوز سه نفرشون هستن. یکی‌شون رو به ما نشسته. یکی‌شون نیمرخش طرف ماست. اون یکی هم پشتش به مائه… پوشه رو گرفته دستشو داره یه چیزی می‌خونه. براشون چای… .»

«هی هی! این چیزایی که داری می‌گی تأخیریه. هه! باباجون با این چیزایی که می‌گی تا فردا صبح طول می‌کشه. نمی‌خواد حرفی از اونا بزنی. بذار من از یه زن خوب برات بگم. از عشقم. این‌جوری زودتر تموم می‌شه.»

«تو به عشقت فکر می‌کنی که کارو زودتر تموم کنی؟ چند تا مگه تا حالا زن داشتی؟»

«من هیچ‌وقت زن نداشته‌م. رفیق داشتم. اون راسخ‌ترین زن تهرون بود. موهای بلند و وزوزی داشت. هر وقت می‌اومد پیشم موهاش زیر روسری کلافه‌ش کرده بود. اسمشو گذاشته بودم خانوم‌غرغرو… .»

«راسخ دیگه چه صیغه‌ایه؟»

«نمی‌فهمی اگه برات بگم… یعنی قابل‌ گفتن نیست. یه زن راسخو باید ببینی، باهاش دوست بشی… می‌گیری چی می‌گم؟ نفس‌ش بخوره توی صورتت… خیلی چیزا هست. گفتن نداره. شانس هر مردیه که یه زن راسخ رو از نزدیک ببینه.»

«خوشا به سعادتت که تو دیدی. از حال الآنت معلومه چقدر خوش‌شانس بودی.»

«لوس بود… تا دلت بخواد لوس. با اون صدای دورگه‌ش. سیگار زیاد می‌کشید. می‌دونی اگه یه زن صدادورگه جلو یه مرد باشه، دیگه آدم از دنیا هیچی نمی‌خواد. چهل‌ساله… سیگار پشت سیگار بکشه و اجازه بده تو هر کاری می‌خوای بکنی ولی یواش… خیلی یواش. چون اون لوسه… .»

«خفه شو! بیست دقیقه به هشت شد.»

«تو صدات نیاد تموم می‌شه. عادتش این بود که همیشه دست و پاهاشو لاک بنفش بزنه. این رنگْ انگشت اشاره‌ش رو خدا می‌کرد. تو زن داری؟»

«گفتم که داشتم. تا یه ماه پیش داشتم.»

«پس می‌فهمی من چی می‌گم وقتی یه زن بهت اجازه بده هر کاری بخوای باهاش بکنی. ولی چی؟ یواش! چون اون لوسه. می‌گفت چون من لوسم. خیلی لوسم. بار اول قبل از این‌که بذاره موتورم روشن بشه بهم گفت فقط اذیتم نکن. مزاحمت برام درست نکن. منم گفتم باشه. فکر می‌کرد من ازون مردای تخمی‌ام که روانی اذیت کردن زنا هستن.»

«اگه نیستی پس برای چی بهت اینو گفت؟»

«اوووف! تو حرف نزن… خودم می‌گم. اون متأهل بود… ولی من دوستش داشتم. اونم منو دوست داشت. چاهار سال بزرگ‌تر بود ولی مثل یه دختر خانوم بیست و پنج ساله دوستش داشتم. بهش گفتم برام با یه دختر بیست و پنج ساله فرقی نمی‌کنی. اون وقت که دیدمش سی و هفت سالش بود. وقتی یکهو غیبش زد… .»

«تمومش کن این اراجیفو بشر! دارم از استرس می‌میرم. الآن وقت این کس‌شعرها نیست. برای چی من باید به این چیزا گوش کنم؟!»

«هیچی بدتر از یکهویی غیب شدن نیست. مصیبته.»

«خودتم نمی فهمی داری چی کار می‌کنی. من گزارش می‌کنم. خود دانی.»

«می‌گفت شوهرش… شوهرش… ولش کن اصلاً. خودش… صدای دورگه‌ش… لاک ناخن انگشت اشاره‌ش… لخت و سفید کنار من… موهاش وقتی می‌ریخت روی سر و گردنش تازه می‌فهمیدم چقدر سفیده این زن… از همه بهتر بینی کشیده‌‌ش… انگشتمو می‌کشیدم روش… می‌فهمی آدم! از ته دلم… آخه چطور اون بینی راسخ روی اون صورت اون‌قدر قشنگ بود… همیشه تا آخر کار چشماش بسته بود. التماسش می‌کردم که چشماشو باز نگه داره وقتی من دارم خالی می‌شم… منو ببینه… هیچی نمی‌گفت… دارم می‌میرم الآنشم… درست جلو چشمامه… خال روی سینه چپش… درست نزدیک نوک سینه چپش… همه‌ش نگران این بود که من با دندونام زخمی‌ش کنم.»

«روی سینه چپش خال داشت؟»

«هه… تو هم خوشت اومد؟ وقتی یه همچین سینه‌ای جلوت باشه می‌میری… خال، زنا رو خیلی قشنگ می‌کنه.»

«حتماً خیلی مرموز بوده، نه؟»

«یعنی چی؟»

«هیچی… یعنی تو هیچی از شوهرش فهمیدی؟»

«نگه داشتن یه خال… عرضه می‌خواد. تو تا حالا فیلم بیلیاردبازو دیدی؟»

«بازی‌شم بلد نیستم.»

«هه…! آخرش اون یارو بازیگره می‌گه آدم فقط نباید استعداد داشته باشه، باید شخصیتم داشته باشه… .»

«پس تو نه عرضه داشتی نه شخصیت.»

«اینو برای اون خال روی سینه‌ش گفتم آدم! تو نمی‌فهمی چی می‌گم. انگار توی زندگی‌ت مثل یه خط‌کش زندگی کردی. خودمونی‌ش می‌شه کیری! راسخ نمی‌دونی چیه! بیلیاردباز ندیدی… .»

«هر جور میلته. اسمش چی بود؟»

«اسم به چه درد می‌خوره؟ می‌گم که مث خط‌کشی.»

«بسه دیگه. هر غلطی می خوای بکنی بکن.»

«دلم می‌خوام اسمشو بلند بگم تا همه تن و بدنشو همین‌جا جلو چشمام ظاهر کنم… این‌جور وقتا همون انگشت اشاره‌ش رو می‌ذاشت نوک دماغمو می‌گفت مرد من! تازه موتورت راه افتاده! این حرف یعنی مرگ. من دست و پامو گم می‌کردم که یه موقع خراب نکنم. هر حرف زن این‌جور وقتا سرنوشت‌سازه… می‌فهمی… غزال آخر این کارا بود.»

«اسمش غزال بود؟ فامیلی‌ش چی بود؟»

«هه… تو چه گیری دادی به فامیلی‌ش؟»

«بگو! شاید اسم و فامیلشو بگی همین الآن روحش بیاد روی پشت بوم.»

« معلومه که واقعاً بیلیارد بلد نیستی.»

«حالا الآن کجاست که یه ماهه ندیدی‌ش؟»

«آخرین بار داغون بود. شوهرش شک کرده بود. دعواشون شده بود. یکهو غیبش زد. هیچ‌وقت دیگه گوشی‌شو جواب نداد.»

«هیچ‌وقت؟»

«آره. خیلی عجیبه آدم یکهو از یکی ببره. هیچ‌وقت دیگه صداشو نشنیدم.»

«شاید خواسته باهات حرف بزنه تو نبودی یا از شماره ناشناس شماره‌ت رو گرفته تو جواب ندادی.»

«هه…! مهندس! چرا اما و اگرای مهندسی برای خودت جور می‌کنی خط‌کش‌جون؟ من همیشه منتظر جواب دادن بودم. همیشه. غزال دیگه زنگ نزد. مطمئنم که هیچ‌وقت تماس نگرفت.»

«حرفات سر و ته ندارن. هیچ‌وقت این‌قدر مطمئن نباش. زنا برای… .»

«حرف نزن مهندس. حرفات دوزار هم ارزش نداره. یه بار بهش گفتم اگه یه روزی خواستی بری بهم بگو و برو. بی‌خبر نرو. بدترین کار اینه که آدم یهو غیبش بزنه. اینو همون روزی بهش گفتم که بهم گفت اذیتش نکنم.»

«خیلی داغونی! خودتو به کوچه علی‌چپ می‌زنی. مثل شغلت. چی فکر می‌کنی الآن؟ چه بلایی سر زندگی دو نفر آوردی؟ حالی‌ت هست؟ اون‌وقت دم از شخصیت و استعداد می‌زنی.»

«تو بلد نیستی درباره خودت و بقیه درست حرف بزنی. به‌نظرم این از همه‌چی بدتره. مگه برای تو مهم بود که با کلت به یه نفر شلیک کردی چه بلایی سر زندگی‌ش میاری؟ اصلاً ولش کن!»

«چی شد؟ شخصیتتو ریختی بیرون؟»

«هه! دیگه نمی‌خوام این کارو بکنم. این چیزا استعداده نه شخصیت… نمی‌فهمی! حواسم نبود بویی از بیلیارد نبردی.»

«دوست داشتنو بهانه کردی و گند می‌زنی به زندگی ملت… کثافت‌کاری شخصیت نمی‌خواد.»

«گور پدر ملت! بذار صدای دورگه‌ش لابه‌لای این باد بیاد توی گوشم. فقط حرف نزن.»

«هر جور میلته آدم باشخصیت. هیچ‌وقت دلم نخواسته بود این‌قدر ساکت باشم. این‌جور وقتا می‌تونم کارای عجیبی بکنم.»

«خوبه. همون کارای خوبو بکن. من که نفهمیدم چی گفتی. تفنگو بده این‌ور!»

«چند تا فشنگ گذاشتی تو این؟»

«سه تا. بده اون لامصبو… .»

«آره. یکی تو سرش. یکی تو دهنش. یکی هم توی تخمش.»

«هه…!»

اردیبهشت ۱۳۹۱

تهران بزرگ

اشتراک گذاری: