“دختر خاله ونگوک و داستان های دیگر” نوشته ی فریده خرمی

 “دختر خاله ونگوک و داستان های دیگر

نویسنده : فریده خرمی

انتشارات ققنوس

تاریخ چاپ :۱۳۸۵

قیمت: ۹۰۰۰ ریال

قیمت کتاب فوق با توجه به بازار کاغذ و دلار و هزار تا چیز دیگه که سبد خانواده را کم رمق کرده رویایی می نماید.خصوصا برای مجموعه داستانی که نوشته فریده خرمی باشد. از این مجموعه داستان “روز زن” برنده جایزه گلشیری بوده و داستان “گل های این پیراهن “از مجموعه “دخترخاله ونگوگ” از داستان های ممتاز مسابقه ادبی صادق هدایت بوده است.

کتاب دوم خانم خرمی رمان “درختم دلشوره دارد” نام دارد. خواندن داستان های فریده با قلم روانش جنبه آموزشی هم دارد. او ساده می نویسد ولی شخصت هایش ساده نیستند.برشی از زندگی زنانی که در کشمکش زندگی گرفتارند.زنانی که با چنگ و دندان بار زندگی را به دوش می کشند.

به نقل از سایت انتشارات ققنوس می توان وی را بهتر شناخت:

فریده خرمی پیش از انتشار نخستین مجموعه داستانش، “دخترخاله ونگوگ” سال‌ها به نوشتن مقالات اجتماعی و ادبی، نقد فیلم، مصاحبه و چاپ آنها در روزنامه‌های صبح تهران مشغول بود. زنان، راویان تمامی قصه‌های این مجموعه‌اند. زنانی از جایگاه‌های متفاوت اجتماعی و فرهنگی. زنانی که انگیزه آنها برای گفتن قصه‌هایشان گاهی عشق است، گاه نفرت و گاهی تنهایی و سرخوردگی. روابط فردی و خصوصی این زنان با آدم‌های اطرافشان دستمایه بیش‌تر این قصه‌هاست. سه قصه اول این مجموعه سعی در شکستن فضای تلخ و اخموی حاکم بر قصه‌های کوتاه معاصر ایرانی دارد. در حالی که قصه‌های “گل‌های این پیراهن”، “گوجه‌فرنگی‌های کال” و “شیرین” قصه‌هایی عاشقانه‌اند. زنان راوی “مرز”، “اجرای آخر” و “آقا عزیز” در شرایطی شکننده و ناپایدار و گاه بحرانی به سر می‌برند. بجز “قندشکن” و “دایره” که در فضایی سوررئال بازگو می‌شوند، بقیه قصه‌ها از زمینه‌هایی کاملاً رئال برخوردارند.

داستانهای زیر را که از وی گرفتم مرا وادار کرد که دوباره به سراغ مجموعه داستانش بروم.من افتخار داستان خوانی وی  را از نزدیک داشته ام و راز این گونه آرام نویسی اش ونیز آرامشش در استفاده از کلمات را گرفته ام.او مصداق کسی است که تخیل وفکرش و درونش با دست اش هنگام نوشتن داستان یکی است.

داستانها نیاز به تعریف و تمجید ندارند. تنها اشکالی که داستانهای او دارند این است که برشی که انتخاب می کند گاهی پس یا پیش است. واضح تر بگویم.او وقتی وارد داستان می شود که گاهی یا دیر است یا زود.به طور مثال همین داستان بوسه.برشی را که انتخاب می کند از سفره شروع می شود و می توانست از همان بستر مرگ شروع شود که بچه پدر را قبل و بعد مرگ ببیند.

فریده کتابهایی را نیز برای کودکان ترجمه کرده است که برای بزرگسالان هم خواندننش خالی از لطف نیست.

 

محمدرضا سالاری

 —————————–

 

بوسه

 

پشتم را کرده بودم به بقیه که داشتند  دور سفره  شام می خوردند. بوی کوکوی سبزی تمام اتاق را پرکرده بود. گوشه ی اتاق رو به دیوار  نشسته بودم و گریه می کردم. بیشتر شب ها کارم همین بود. با هر بهانه ی کوچکی قهر می کردم ، از سر سفره کنار می رفتم و ادای گریه کردن در می آوردم. مادر می گفت، هر کس شامش را تمام نکند ، توی بشقابش به جای غذا ،  سنگ سیاه می گذاریم. ناچار است از گرسنگی ، سنگ بخورد. پدر اما سه بار صدایم می زد.

صدایم زد :

” خانوم خانوما ، گل دختر !”

برنگشتم. انگار هیچ صدایی نشنیده باشم. بلندتر گریه کردم. ماهی وسط سفره ی هفت سین بی حرکت ایستاد و نگاهم کرد.

”  با زبون خوش میای بابا یا نه ؟ “

قلبم تندتر زد. نزدیک بود بخندم اما لب هام را محکم به هم فشار دادم.

” پس خودت خواستی ، ببین ، سه دفعه صدات کردم. “

چند لحظه بعد ، یک دست پدر دور کمرم را گرفت و با یک حرکت  بلندم کرد. دست دیگرش مچ پام را محکم نگه داشت تا نتوانم فرار کنم. وسط گریه جیغ کشیدم. سرش را جلو برد و نوک سبیل هاش را توی گودی کف پام مالید. وسط جیغ کشیدن قهقهه زدم. مادر گفت :

” اَه ، اَه ، اَه. فقط بلده بچه رو لوس کنه. “

 

————–

 

پدر روبروی باد پنکه خوابیده بود. صدای چرق و چروق خشک بادبزن مادر سکوت سنگین خانه را ، گاه گاه ، برهم می زد. عقربه ی کوچک ساعت خیلی وقت بود که نزدیک چهار مانده بود. منتظر بودم عقربه ی بزرگ برسد به دوازده ، تا از خواب بیدارش کنم. خودش مثل هر روز گفته بود:

 ”  فقط یه چرت کوچولو ، باشه بابا ؟ ساعت چار صدام کن. “

عقربه ی بزرگ که به دوازده رسید ، بالای سرش ایستادم و گفتم :

” بابایی ، ساعت چاره . “

پلک هاش تکان خورد اما چشم هاش را باز نکرد.

” بابایی ، با زبون خوش پا می شی یا نه ؟ “

نزدیک بود بخندد اما لب هاش را محکم به هم فشار داد .

” پس خودت خواستی ، ببین سه دفعه صدات کردم. “

پایین پاهاش نشستم. انگشت شست پاش را محکم گرفتم تا نتواند فرار کند. دندان هام را توی گودی کف پاش فشار دادم و سعی کردم گازش بگیرم. پدر از جا پرید و  مرا با یک حرکت دست  بلند کرد و توی بغلش گرفت.

” ای وروجک ناقلا ! “

Ο

پدر گوشه ی اتاق توی رختخوابش خوابیده بود.  صدای شیون و فریاد ، آرام تر شده بود. مادر ساکت نشسته بود و بهت زده بارش برف را تماشا می کرد. تا همین چند دقیقه پیش داشت موهاش را می کند و به صورتش ناخن می کشید.

  کنار رختخواب پدر نشستم.   سرم را خم کردم و لب هام را توی گودی کف پاش گذاشتم .  پوستش سرد بود. گودی را سه بار بوسیدم . سردی روی لب هام ماند و در تمام تنم نفوذ کرد.  

 

اشتراک گذاری: