دو شعر از حشمت آزادبخت

حشمت آزادبختحشمت آزادبخت

شعر اول:

تا از چشم های تو برگشتم
سیگارم را
باد
دود کرده بود
تا از سیگارم برگشتم
چشم های تو نبود
حالا
چشم هایت را شعله ای بکش
می خواهم
خودم را آتش بزنم

شعر دوم:

غروب را برمی گرداند
زلزله ی زانوها
و شرم دست ها
حالا
نه قرص سیاه نانی
بر پاره ی سفره ی شب
نه لقمه ی حرفی
در دهان اتاق
زمین روی ساعت تاریکی خفه شده است
ماسیده بوی سوخته ی زنی
بردهان کوچه
و مردی
که خورشید رادرچشم هایش سربریده است
درغروب مچاله ی زانو
خودش را
بردودسیگاری
زین می کند

اشتراک گذاری: