دو شعر از حمید رضا اکبری شروه
می بینید دوباره نامم را غلط می نویسند
چیزی را از من رفتند
حتی این انگشت !
که حضورم را دیگر نمی زند
می بینید دوباره نامم را غلط می نویسند
عجب اتفاق بنفشی
در اسمان هم بسته است
کمی گریه غرض بگیرم
از یاد رفته ام
امروز –دیروز
فردا هم بیاید من در یاد کسی نمانده ام
به الکل پناه می برم
از هرچه لب است بوسه می گگیرم
تا دهانم مشکوک می زند
ودر عریانی تنی می میرم
که در زیبایی اش
به خاک کوچ می کنم .
وطنم همین می شود
تا کسی را نبینم
عتیقه می شوم در خاک
نسل ها که بیایند …
شعر دوم:
غصه دارم کرده این پا
برای دو باره سینه خیز رفتن
رفتن تا کنار فلاکس چای
تا دو باره بنو شم به سلامتی تمام شعر های دنیا
تمام دوستان ندیده
دهانهای خرمایی
وخودم که نا کار م کرده اند
چند بار شهرم را زدند
با خودم زیر آوار همبستر شدم
و شبیهه هیچ کسی به دنیا آوردم
سهمم شاید این نبود
که عقربه های روزگارم معکوس
جایزه راه انداختم
جنین تازه ای !
قدیسه ای که از نبودش ترس برم می دارد
به لهجه ی تازه ای باید برخیزم
غصه دارم کرده این پا!
نیمه اش را روی بستری مین گذاری شده
جا گذاشتم
بغلم کنید هنوز به خودم نرسیده ام
گریه کردن بلد نیستم
اداب عاشقی طناب دور گردنم
از پیامبری هم تنها قرص نمازش را می خورم
کسی بیایید مرا بغل بزند
لابلای مرگ گیر کرده ام
عزراییل زبانش عوض شده است
عبری ،سریانی حافظه ام قبول نمی کند
به جان خود عزراییل قسم
پیامبری ام تمام شده است
چرت می گویم
پرت شده ام
شعر های دوستانم کتاب آسمانی ام
این سیگار چه حالی می دهد
الهامم از واژه ها کاسه گیر می شود
غلط می خورم
آیه آیه شعر می گویم
تشنگی هم تلاوت می خواهد
دست دراز کن
تنم مال تو !
دهانم بماند !
فقط کودکی نمی آورم
مردانگی ام هبوط گرفته است
غصه دارم کرد این جنگ!
زیر آورگی از دستش دادم
زنانه فکر می کنم حالا
افتاده ام توی خیال
این غذای آماده را باید چقدر داغ کرد
کارون آسفالتش تمام شده است
بیا شروع کنیم
که عکس نگرفته می خندیم
پایان روز من پایم را برمی دارم
تو آرایش می کنی
تو مرد می شوی
من زن !
و غصه پاهایم
تکراری همیشگی ست در نگاه خدا .