دو شعر از ساره سکوت
نقطه نام هر دو اثر
۱
: سسسسس
سکوت بود
جمعیت نشست ،
تو ایستادی روی خط
و نقطه اول گذاشته شد.
کلمه از آن تو بود
و من برای نوشتن آمده بودم،
آمده بودم تو را بیاورم به آمدن خودم معرفی ات کنم
تو را _در خفا_ باید می یافتم
تو را در تنهایی
ای تنهایی که تنهایی ات بزرگتر از کلمه بود
تو را ایستاده میان آهنگ ها ، گم شده در میان عبارات
باید می یافتم ، می آوردم به آمدن
و دستت را می گذاشتم روی نقطه هایم
تا آواها در من شکل بگیرند
آ ،آ ،آ
آه
به زبان آمدم
و نقطه دوم گذاشته شد.
:سسسسس
نقطه به نقطه اگر پیش می آمدم معشوق
نقطه به نقطه اگر می چیدم و می رسیدم به نقطه چین
فکر میکنی به چند نقطه می رسیدم پیش از آنکه به تو برسم
:سسسسس
بجای تنهایی نقطه
بجای پریشانی تن نقطه
بجای عشق نقطه
بجای بوسه هایت نقطه نقطه نقطه
بجای اخم هایت نقطه
بجای قهرهایت نقطه
بجای آغوش غایبت …
بجای بوسه هایم نقطه نقطه نقطه
و مگر دنیا از سه نقطه بر میگردد
و مگر شعر از سه نقطه خسته میشود
و مگر دوست داشتن در سه نقطه عقیم میشود
اگر که نقطه بگذارم بجای دگمه های پیرهنت ؟
:سسسس
لب بر لبم که بگذاری دیوانه ام
:سسسس
لب بر لبم که بگذاری از کلمات لبالبم
از گفتن چگونه بایستم ای ایستاده بر کلمات؟
اینگونه که از گفتن پرم همیشه
اینگونه که از نگاه پری همیشه
نقطه نقطه نقطه
ای نگاه هایت لک های روی پیرهنم
ای نگاه هایت خونمردگیهای روی گردنم
نقطه نقطه نقطه
از نقطه های این شعر چگونه میخواهی بگذری؟
می گذری؟
می خواهی؟
از نقطه های این شعر چگونه می خواهم بگذرم؟
بگذرم؟
می خواهم…
که ازکلمات لبالبم
و سکوت تنها گریزگاه توست از دیوانگی من؟
سکوت تنها گریزگاه تو نیست از دیوانگیت؟
یک لحظه اگر از آن من بودی، یک عمر از آن منی
از من چگونه میخواهی بگریزی که نمیشود ؟
از تو چگونه میخواهم بگریزم؟
میشود؟
:سسسسسس
لب بر لبم که بگذاری
…
۲
می گوید:
ما انسانهای “مخفی کردن”یم. در خفا می خوانیم ، در خفا می نویسیم، در خفا عاشق می شویم ، در خفا با هم می خوابیم، در خفا از دوست داشتن هم دست می کشیم، در خفا می خواهیم بمانیم و بمیریم.
اگر دست خودمان بود در خفا متولد می شدیم و در خفا خفقان می گرفتیم و حتی وقتی زائو پشتمان می زد گریه نمی کردیم. اگر می توانستیم جلوی زائو هم نفس نمی کشیدیم اما نمی توانستیم ! چون اگر نفس نمی کشیدیم بیشتر کتک می خوردیم چون “مردم” منتظر نفس کشیدن ما بودند و ما نمی توانستیم نفس نکشیم (آن انگشت شماری که می توانستند، خب نکشیدند و خلاص). اگر دست خودمان بود از ترسِ بودن و اشتباه بودن و اشتباه کردن و اشتباه فکر کردن و اشتباه شدن اصلا نمی بودیم و نمی کردیم و هیچ چیزی نمی شدیم که مجبور باشیم بعدا در خفا بخش هایی از خودمان را انجام بدهیم. اما متاسفانه نمی شد و ما قبل از اینکه بتوانیم، از ترس دستهای سنگین زائو جیغمان را زده بودیم و تا آمدیم چشم باز کنیم در آغوش کسی بودیم که دوستمان داشت.
دوست داشتن!
شاید همه چیز زیر سر این دوست داشتن و دوست داشته شدن است. شاید برای همین گشتیم و چاه های کوچکی، راه های باریکی در میان جاهای خودمان پیدا کردیم و چیزهایی که “دوست داشتنی” نبودند را در آن جا مخفی کردیم. ما چیزهای دوست داشتنی را روی سینی جلوی مردم می گذاریم و آنچه دوست داشتنی نیست را مخفیانه برای خودمان مصرف می کنیم مثل سیب های کرمو، پرتقالهای نیم گندیده ، شیرینی های مانده یا شکسته که خودمان در آشپزخانه ما بین عید دیدنی مهمانها با ولع و سرعت در خفا در دهانمان فرو می کنیم.
ما مهارت بالایی در فرو کردن چیزها در جاهایی که “مردم” نمی بینند داریم. ما آدمهای مخفی کردنیم.
مثلا من یک آبنبات دزدی دارم که وقتی سه سالم بود از جیبم در پهلوی چپم فرو کردم و مطمئنم شما هم در پهلوی چپتان انواع چیزها را، انواع آبنباتهای دزدی را مخفی کرده ایید که بعد از گذر سالها وقتی خواستید بیرونشان بکشید فهمیدید گوشتتان رشد کرده و روی آبنبات را پوشانده و هر چه سعی کردید گوشت را ببرید و کنار بزنید و نوک دسته ی آبنبات را با منقاش بیرون بکشید نشد. مطمئنم با دستهای مرتعش گوشتهای دور دسته ی آبنبات را مرتب کردید و چسب زخم چسباندید و لباسهای گشاد پوشیدید و آبنبات را برای همیشه مخفی کردید.
ما آدمهای مخفی کردنیم. در خفا تنفر زیادی از خیلی ها داریم. در خفا دوستان خیالی زیادی را دعوت می کنیم و سر آدمهایی که از آنها خیلی متنفریم را کم کم و با زجر و خون زیاد می بریم و می چسبانیم و دوباره می بریم تا در خفا از این کار خسته بشویم و مگر ما خسته می شویم؟
در خفا همسر دوستمان را لخت می کنیم، می چرخانیم، دید می زنیم، به پای خودمان می اندازیم، قسمتهایی از او را می بریم و از درون جیبمان به پهلویمان فرو می کنیم تا بعد در خفا سر فرصت بیرونش بیاوریم و سر فرصت خوب با انگشت بکاویم و خوب ریز ریز کنیم تا بشناسیمش. ما آدمهای شناختنیم و فقط در خفا وقت داریم چیز ها را سر فرصت ریز ریز کنیم و بشناسیم.
در خفا پاهای دوستمان را می بریم تا نتواند جلوتر از ما برود و برسد به چیزی که “خدا را چه دیدی شاید یک روز به کارمان آمد”. برای همین در خفا از همه بیشتریم چون در خفا همه چیز را از همه کس گرفته اییم و در خفا تمام چیزهایی را که دزدیده ایم در پهلویمان که صندوق گنجمان شده (نابرده رنج … گنج..؟) مخفی کرده ایم.
گاهی گنج مان انقدر بزرگ می شود که به کلیه هایمان و به معده مان فشار می آورد و مجبور می شویم در صندوق را باز کنیم و بعضی چیزها را بدهیم به دوست صمیمی مان که فکر می کنیم او هم از همین صندوقها دارد. برای همین در خفا با دوستمان دیدار می کنیم و در خفا رازهایمان را می گوییم و سبک می شویم. سبک می شویم و لذت می بریم پس رفیقمان را شریک جرمهایمان می کنیم. با هم به سراغ تصویر همسر دوست مشترکمان می رویم, با هم لباس را از تنش می کنیم, آه و ناله ی رفیقمان روی همسر دوست دیگرمان تحریکمان می کند و ما ادامه می دهیم و در خفا صمیمی می شویم و در خفا با هم پاهای دوستانمان را می بریم و در خفا با هم از خیلی آدمها متنفریم و در خفا دوستان خیالی مان را دعوت می کنیم و با رفیقهای واقعی مان, با دوست صمیمی مان سر خیلی آدمهای بیشتری را که از آنها حتما متنفریم می بریم و در خفا جام به هم می زنیم که “ای ول گه زدیم به زندگی فلانی و گه زدیم به عشق فلانی و گه زدیم به شغل فلانی و گه زدیم به آبروی فلانی و …” و بعد رفقای واقعی بیشتر و بیشتری را در این گه زدن شریک می کنیم چرا که لذت وقتی با وحشت همراه می شود لذت بزرگتری ست. همیشه در وحشتیم که رفقای ما که کم کم جای دوستان خیالی را گرفته اند یک روز بریزند روی سر ما و سر ما را بیخ تا بیخ ببرند و همسر ما را هم تکه تکه کنند و پای ما را هم سانت سانت ببرند و در پهلوهاشان فرو بکنند و”ای ول” گویان گه بزنند به رفاقت. اما لذت مگر در همین وحشت نیست؟ ما وحشت را می ستاییم. مفخی می شویم به این امید که ما را پیدا کند و ناگهان نفسهای داغ قدرتش از پشت بریزد روی گردنمان و ما برگردیم و بدون اینکه گریه کنیم بدون اینکه نفس بکشیم خفقان بگیریم و این کاری که از اول باید می کردیم و نتوانستیم را وحشت برای ما بکند.
ما آدمهای مخفی شدنیم. در خفا جان می گیریم، در تاریکی تازه مغزمان راه می افتد و شروع می کند به ساختن و مار سه بعدی می سازد و آدم سه بعدی می سازد و نوشته ی سه بعدی می سازد و جنگ سه بعدی می سازد و قتل سه بعدی می سازد و ما در جنگ است که جان می گیریم.
اگر می توانستیم یک آدم معمولی می شدیم و می توانستیم اشتباه کنیم و می توانستیم نترسیم که دوست داشته شدن را از دست می دهیم. اگر می توانستیم از قیافه خودمان وحشت نمی کردیم و آینه ها را از دست دوستانمان نمی گرفتیم و از دسته ی آبنباتی که از پهلویمان بیرون زده نه فقط برای رفقایمان در خفا که آزادانه می گفتیم و خودمان را یک روز می بخشیدیم و خودمان را به خاطر اشتباه می بخشیدیم و داستان به همان دزدی آبنبات ختم می شد.
آنوقت مجبور نبودیم تکه های همسران دوستانمان را تمام عمر با خودمان حمل کنیم. مجبور نبودیم پاهای دوستانمان را در شلوارهایمان به خودمان وصل کنیم تا قتل دوستمان را انکار کنیم. مجبور نمی شدیم نصفه بغل همسرمان بخوابیم و نصفمان را در بغل رفقایمان مخفی کنیم. اگر می توانستیم نمی ترسیدیم.
می گوید:
انسان با ترس آغاز می شود و اگر در ترس بمیرد، در آغاز تمام شده و فقط یک نقطه ست، یک دایره و دایره ها فقط خودشان را دور می زنند.