از بلندا آشیان آن مرغ فاخر
که ماه
خوشه بَر شده بودش،
شاهپری انداخته لای موها
با اشک دانی پُر
ز جانی که رفت
شوریده در تاب.
دست رساند و ببرد پیشکش
قرار به ساحت تو،
تا فرو نیفتد از هیچ
و رقص واژه هات
گردباد شود
گرد شود
بپیچد در من.
۱۴/شهریور/۹۱
شعر دوم:
پایان نباشد این روزها
خیال باشد آن نقش ها
که بستیم خوش،
کش آمده شب – مرگی های من
سیاهه ای به روز از آوار.
حبس می شوم از تار آویزان
چنگ بیهوده بر بسته های این در
این دیوار
۲۲/شهریور/۹۱