آثار منتشر شده:
- باران روی عکس/ انتشارات تمدن نوین۱۳۷۸
- آبی ستاره بود/ انتشارات تمدن نوین /۸۰
شعر اول:
همچون همیشه عاشق این شعر من کی ام؟
که لا به لای چهره ی تو آشیانه اش
من منتظر – صدای تو – «مادر بگو که نیست»
رفته بهار را برساند به خانه اش!
من ته گرفته ام تهِ یک سوپ لاک پشت
در دیسی از پلو سر ِ این لاک خم شدم
چنگال رفته توی تنم، غصه می خورم
اینگونه این منم که سزاوار غم شدم؟
در ذهن من که رفته تهِ آکواریوم
من ماهی ناهار خودم را گرفته ام
بازیکن شماره ی نه، گابریل بدو!
دروازه را به جای تو تنها گرفته ام
اخبار این جهان متورم درون سر
هی فکر می کنم چه کنم؟ گیر کرده ام
پشت همین خطوط زمان بند آمده
خود را درون این همه خط پیر کرده ام
دیسی پر از گلوله به جای برنج با
باروت، یک خورشت فسنجان دیگر است
آبی که کُر… عرق شده بر روی میز شهر
سگ های مست در تن شهری که بی سر است
پوشیده ای جلیقه ی ضدّ گلوله ای
چون حرف ها به سمت تو شلیک می شود
در آخرین خبر که به دستم رسیده «مرگ»
سونامی بدی ست که نزدیک می شود
مجری این خبر چه به مادر شبیه بود
وقتی که آن تومور به تن مخچه اش نشست
دیدم تنفسش سر یک کوچه قطع شد
آژیر سر کشید و خدا هم سبو شکست
■
همسایه رخت چرک مرا شست و ریختش
روی طناب رخت خودش من چه می کنم؟
اینجا چگونه این همه تنها کجاست کو؟
آرامشی که در پی بودن چه می کنم؟
■
آرامشی که در پی بودن سراب شد
هرجای این زمین که نشستم خراب شد
مادر چگونه رعشه سرش گیج رفت و بعد
هی ذره ذره مثل تن شمع آب شد
همچون همیشه عاشق این شعر من کی ام؟
چون کودکی که در دل من خانه کرده است
این کودک درون مزخرف که بی جهت
در سینه ی جذامی من لانه کرده است
همچون همیشه هرچه دویدم نمی رسم
این خط کجای سینه ی بیننده بسته شد؟
تنها تنی که این همه تنهاست من کی ام؟
این من کی ام که این همه بی تو شکسته شد؟
شعر دوم:
پدیده ای که جهان مرا به هم زده است
توهمی ست که در قرص خواب سم زده است
درون قوطی این زهرمار بد مزّه
مرا سروده… سرنگیده… هی قلم زده است
تنی سفید و سری سختگیر و هی عصبی
کشیده ای شده بر من زیاد و کم زده است
بله زده… زده آری… بله زده… زده است
مرا توسط آنچه نمی برم… زده است
درون قوطی قرصی که مثل گردنبند
چنان به عقده ی سنگین متهم زده است
همیشه یک شبح صورتی ست شب ها را
جونده ای که اتاق مرا به هم زده است
صدای پا و نفس ها وهی قدم زدنش
مرا که در کمد ترس رفته ام زده است
که چون برهنگی عکس یک زن عریان
به دستشویی غمگین خون قدم زده است
درون چادری اندازه ی تن یک زن
درون کالبدی سوگوار و غم زده است
که ظاهرش خود من هست و واقعاً دیوی ست
که یک سه بعدی خاموش در عدم زده است
جهان پوچ، جهانی در اضطراب و عرق
جهان دلهره انگیز من ستم زده است
جهان من سر یک کوچه قطع شد راهش
در انتهای خودش از بهار دم زده است
بهاری از گل و خون روی ناخن مستی
بهار «می» زده اما چه قدر کم زده است
همیشه قسمت دنیا از آفتاب کم است
چه طالعی ست که هر جا رسیده غم زده است