دو شعر از هیوا نادری
۱-“رۆژ”:
“روز”
روز
واپسین تنفس باغ را سر می رود…
قهقههی مرگ
آن سوی دیوانگیت
موج می زند.
زمان مست و
شب بر شاخههای جنگل جا مانده ست.
: زریبار([۱])
در عمق تنهاییم نمی گنجد
خدایا
چقدر شب بر شهرمان سررفتهست..
و
حجم مسیر
چقدر تلخ باشد تا…………..تو.
غروب ها
اندازهی تنهاییهایم نمی شوند!
روی درختان نوشته نمی شود
نه نوشته نمی شود
: خورشید به کفشهای خدا تنگ ست…
آن طرف زمانم را گرفتهاند
تمام رگهای این کاغز
مملو از واژهست و
-جد خورشید،
پالتوش را بر این راه آویخت…
گاهی،
{یادش به خیر}
خدا را به ریسمانی می شمرد…
خاطراتش نگاهی بود که در میزش می گنجید
{برف می بارد}،
: چی؟
-از موسیقی{…}
-: پناه انارها شعرست و
مردن دو آرزوی بعدتر از این زمین ست.
۲- “تاسه”:
“حس“
حس بودنت
پر از پنجرهای و
خیابانی سرگشته
:ابرها را در شب فرو ریخت!
پیش غروب پوسیدهی دوریت،
پیرهن سوختهی خورشیدم
از لبریز!
فرصت این تنهایی
فقط بارانست…
[۱]: نام دریاچهای در نزدیکی شهر مریوان
شعرها در زبان مبدا
رۆژ
به دوا ههناسهی باخدا
ههڵ ئهچێ…
قاقای مهرگه
لهو پهڕی شێتاییتهوه
شهپۆل ئهدات.
زهمهن مهسته و
دارستان
شهو به دارهکانیهوه جێ ماوه…
——————–
: زرێبار،
به قووڵایی ئهم تهنیاییهم ههڵناکات
خوایه
چهن شهو
به شارهکهمانا ههڵگهڕێ…
و
باڵای رێگا
چهن تاڵ بێ ههتا کوو……………تۆ.
ئێوارهکان،
بوون به نان و پێخۆری تهنیاییم!
به دارهکانهوه نانووسرێ…
نا نانووسرێ
: کهخۆر به پێڵاوهکانی خودا تهسکه!
ئهو لای کاته و لێیان گرتووم ،
رهگاوڕهگی ئهم لاپهڕه
پڕ وشهیه و
– باپیرهی خۆر،
پاڵتاوهکهی بهم رێگایه ههڵواسی…
جارجار،
{یادی بهخێر}
خوای به پهتێکهوه ئهژمارد…
بیرهوهری روانینێک بوو لهسهر مێزهکهی دهگونجا
{بهفر ئهبارێت}،
: چی؟
– لهمۆسیقا{…}
– : پهنای ههنارهکان شیعره و
مردن دوو خۆزگه دواتری ئهم عهرزهیه.