سایه در باغستان (مجموعه ی داستان)/ آفاق شوهانی (قسمتی از متن)

 سایه در باغستان

آفاق شوهانی

  انتشارات نصیرا

چاپ: اول (۱۳۹۳)

تیراژ: ۱۲۰۰

تعداد صفحه:۸۵

عناوین داستان‌ها:

«تا تک تکه مشکی»، «شمامه خال خال»، «سفر در اعماق»، «سایه در باغستان»، «مرد کنجکاو»، «بابا جلی»،«سه، دو، یک»، «و اما کشتی ما»،«فرشته‌ای که من باشم» و «گنجشگک اشی مشی»

————

تا «تک تکه مشگی»

با مارگریت پاموک اورهان دوراس

 

اپیزود ۱

 

تو فقط شنیده‌ای ایلام، همین، یک کلمه، اما من پیچ و خم‌هایش را می‌شناسم، این را هم بگویم اگر از کوه دلِ خوشی نداری همین جا برگرد. من به تنهایی می‌روم تا نوک قله، قرار است توی غار بخوابیم، برای شام بورانیِ توله(۲) می‌پزیم. چپ چپ نگاهم نکن. توله گیاهی است خوردنی مثل اسفناج. مارگریت دوراس که خورد گفت حرف ندارد. تازه ناهار قورمه‌ی دُنبَلان(۳) به خوردش دادم. باز هم چرا اینجوری نگاهم می‌کنی پاموک!؟ دُنبَلان درست مثلِ قارچ است. بعد از شام همه‌اش فکر می‌کردم همین الان است مارگریت دل‌پیچه بگیرد و سفر زهر مارمان بشود. بجنب!

داریم به تِک تِکه مشگی نزدیک می‌شویم. جالب‌تر این‌که مارگریت دوراس شال گردن‌اش را باز کرد، کوتوله‌های شال گردن‌اش را تکاند ته دره و گفت: آمریکایی‌های بی‌بخار! بین‌شان چند رئیس جمهور بود انگلیسی‌الاصل. شال گردن‌اش را پر از توله کرد. گفتم: چه‌کار می‌کنی؟ گفت: برای ناهار فردا توله می‌چینم. گفتم: آخه زیره به کرمان می‌بری؟ این‌جا وجب به وجب توله روییده. خندید و شال گردن‌اش را باز کرد، چند پیازِ سفید و درشت روی شال گردن‌اش قِل خوردند، با خودم گفتم این زن یا الفبای سِحر می‌داند یا اهل کرامات است و هم‌مسلک صوفیان ما.

دم دمای سحر از خواب پا شدم رفتم یک بغل تَرِگ(۴) چیدم، گفتم این زن اگر تَرِگوِ(۵) ما را بخورد چه بلایی می‌شود! با گَوَن(۶) آتشی درست کردم، تَرِگ‌ها را خُرد کردم، یادم افتاد برای پختن ظرفی ندارم. اطراف را دید زدم. جمجمه‌ی یکی از همان کوتوله‌ها را دیدم. با خودم گفتم: بهتر از این نمی‌شود. برای پوشاندن سوراخ سمبه‌های جمجمه هم فکری می‌کنم ولی راستی برای پختن این غذا به روغن احتیاج دارم خیلی فکر کردم، آخر پیدا کردن روغن آن هم نزدیکی‌های قله‌ی کوه دیگر از آن حرف‌ها بود اما در آخرین لحظه‌ای که واژه‌ی محال مثل خوره به جان‌ام افتاده بود چشم‌ام به دمبه‌ی مارگریت افتاد. گفتم: پهه! چقدر احمقم روغن مفت و مجانی این‌جا خوابیده. از کوله‌ام چاقو را برداشتم پاورچین پاورچین رفتم نزدیک‌اش.

مارگریت بد جوری خوروپُف می‌کرد، لابلای خوروپف‌اش کلمه‌ی بسیار زشتی در هوا منتشر می‌شد خنده‌ام گرفته بود فکرش را بکن چه بد بیاری بود اورهان پاموک! کجایی!؟ با توام، کجا رفتی!؟

اورهان! هان هان هان …

 

اپیزود ۲

من نمی‌گویم چطور ولی خوب نگاه کن شاید تو هم دیدی. تمام این محدوده‌ی پارک کودک(۷) قبرستان بوده. نیمه شب آدم جرأت نمی‌کرده از این‌جا رد بشود پدرم دیده، پدرِ پدرم هم دیده. پدر پدرِ پدرم هم دیده، هر کسی هم که می‌دیده تب و لرز می‌گرفته، پدر بزرگم می‌رفته عیادتشان، سر روی زانوی پدر بزرگم می‌گذاشتند و زار زار گریه می‌کردند، یکی گفته: حاجی قسم به سرِ هر چه مقدس است با چشم‌های خودم دیدمش، ذلیل بشوم اگر دروغ بگویم قیافه‌اش عینهو عمو رحمان اما دو پای دراز داشت، خدا مگر می‌شود پای آدم اینقدر دراز باشد و موهایش از شاخه‌ها درهم و برهم و ژولیده‌تر.

پدر بزرگم دستی به سرش کشیده و گفته است: برادرِ من! مگر نگفتم نصف شب از کنار قبرستان رد نشو خُب! خود کرده را تدبیر نیست. بعد به مادرش گفته است برایش شوربا بپزد و بگذارد درست و حسابی بخوابد تا هرچه دیده از سرش بپرد.

مردم اسم‌شان را گذاشته بودند جُووانِزما(۸) Jovanezma نیمی آدم و نیمی جن بودند. اگر کسی می‌ایستاده و نگاهشان می‌کرده است چهره‌شان به شکلی منفور مبدل می‌شده، آن شخص پا به فرار می‌گذاشته و پشت سرش را هم دیگر نگاه نمی‌کرده است.

پدرم می‌گفت: «یک شب تابستان توی بهار خواب خوابیده بودیم. نصف شب با صدای در خانه از خواب پریدیم، پدرم رفت در را باز کرد ناگهان دیدیم عبود عرب با آن هارت و هورت و جبروتش لختِ لخت پرید وسط حیاط‌‌‌مان فقط شورتِ مامان دوزی به تن داشت. پدرم ملافه‌ای به طرف‌اش پرت کرد، عبود ملافه را گرفت و دور تا دور خودش پیچید.

پدرم گفت: خانه‌ام ویران بشود عبود خان! چه بلایی به سرت آمده، کی لخت‌ات کرده!؟

عبود عرب درمانده و زاری کنان گفت: جووانزماها جووانزانزماها حاجی! حاجی! ببین چه به سرم آوردن!؟

و دو دستی بر سرش زد. پدرم دست‌اش را گرفت، او را به مهمان‌خانه برد. یک دست لباس به او داد و گفت: «بپوش عبود خان اتفاقیه که افتاده این همه ناله و زاری نداره. فردا با هم می‌ریم قبرستان شاید لباس‌هات به جایی گیر کرده» عبود عرب از جا در رفت و گفت: «حاجی یعنی می‌گی دیوانه شدم. به سر هر چه عزیز قسم جووانزماها لختم کردن. گفتم همین الانه کاری به سرم بیارن در رفتم.»

به هزار بدبختی آن شب گذشت. فردا صبح علی الطلوع راه افتادیم به طرف قبرستان. هنوز به وسط قبرستان نرسیده بودیم که دشداشه‌ی(۹) عبود را آویزان بر درختی دیدیم. کمی آن‌طرف‌تر بر شاخه‌ی نازکی عگال و چفیه(۱۰) و عبای عبود آویزان بود، از گوشه‌ی چشم به پدرم نگاه کردم. گفت: «بفرما آقا! نگفتم از کنار این درخت‌ها رد شده گوشه‌ی لباس‌اش گیر کرده به شاخه‌ها؟ باور کن دیشب که با آن حال دیدمش گفتم: بسم الله شاید این جووانزماست.»

سرم را که برگرداندم مردم را دیدم، دسته دسته به دیدن لباس‌های عبود عرب می‌آمدند. صفدر قصاب پدرم را که دید گفت: «حاجی خبر بدی شنیدم، همسایه‌مان می‌گفت عود عرب خلع لباس شده. تف به این روزگار دیگر چه مانده به سرمان بیاد. چهارتا جووانزما به جانمان افتاده نمی‌دانیم چه کار بکنیم.»

چی شده مارگریت دوراس! جووانزما که ندیدی ها! چی!؟ دستشویی!؟ این طرف و آن طرف را نگاه نکن. مطمئن باش وسط قبرستان خبری از دستشویی نیست. هیچ چاره‌ای نداریم. شال گردن‌ات را باز کن. از دهه‌ی بیست برویم دهه‌ی هشتاد. سرویس بهداشتی پارک کودک روبه‌راه است، زود باش که راه دیگری نداریم.

 

 

اشتراک گذاری: