خاطرات
نگاهت می کنم
نمی شناسمت
انگارهرگزتوراندیده ام
به آلبوم خاطراتم
نگاه می کنم
دوستی رامی بینم
که باهم
ازسفربازمی گشتیم
باچمدانی دردست…
چمدانی پراز
پشیمانی وفراموشی؟!
ناشناس
کسی مرانمی شناسد
پرنده ای تبعیدشده ام
که مراهیچ آسمانی نیست
نه ساکن آن کره ام
نه این
بی نام ونشانم
تنهاپرنده ای کنجکاوم
که می خواهم!
سرانجام این بازی را
بدانم؟!
!
مانکنی زیبا
پشت ویترین مغازه
تک وتنها
ومسافری غریب
غرق درتماشا.