همانطور که از زمان و از مکان
از کوره در می رود و
گیس لیلی اش را می بُرّد امّا
گیس لیل به دورش ، پیچان
نهارش را نچشیده
میم خود را می خورد و
جنون اش ، ته ماندۀ سفرۀ دل ،
مانده ای از عهد آدم
که زد و شکست عهدنامه را
ـ دل خدایش را
آن که حوایش داشت
نامه اش طولانی ست
طول اش که به عرض این و آن
می رسد :
واه این که خود دیوانه اش است که !
از هفت دولت …
طاغی می شود
می زند به کوه به کوه نمی رسد
گل می کند سر کوه
و دسته گل است که به دیدارش می رود
آن سوی دیوانگی
سوی شکستن تیک تیک دیواری که
رشتۀ افکار را تیک می زند
ـ شکستن پایۀ ساعت
ـ شکستن خط سیر خود
تا فرارَوی از مرز
و سردرآوردن از خارج :
واه این همان کله سیاه ست !
بالاتر از سیاهی پرچم اش
بربام باد
و در بازی کلاغ پَر
برق از کله اش می پرّد و
همه جا تاریک !
درک تاریکی روشنائی وآزادیست :
مجالی برای بالا رفتن از دیوارِ « حیات » همسایه ! …