شعری از امیرهوشنگ گراوند

 شعری از امیرهوشنگ گراوندگراوند

همانطور که از زمان و از مکان

از کوره در می رود و

گیس لیلی اش را می بُرّد امّا

گیس لیل به دورش ، پیچان

نهارش را نچشیده

میم خود را می خورد و

جنون اش ، ته ماندۀ سفرۀ دل ،

مانده ای از عهد آدم

که زد و شکست عهدنامه را

ـ دل خدایش را

آن که حوایش داشت

نامه اش طولانی ست

طول اش که به عرض این و آن

               می رسد :

واه           این که خود دیوانه اش است که !

از هفت دولت …

طاغی می شود

می زند به کوه            به کوه نمی رسد

گل می کند سر کوه

و دسته گل است که به دیدارش می رود

آن سوی دیوانگی

سوی شکستن تیک تیک دیواری که

رشتۀ افکار را تیک می زند

ـ شکستن پایۀ ساعت

ـ شکستن خط سیر خود

تا فرارَوی از مرز

و سردرآوردن از خارج :

واه                این همان کله سیاه ست !

بالاتر از سیاهی            پرچم اش

بربام باد

و در بازی کلاغ پَر

برق از کله اش می پرّد و

همه جا تاریک !

درک تاریکی           روشنائی وآزادیست :

مجالی برای بالا رفتن از دیوارِ « حیات » همسایه ! …

 

اشتراک گذاری: