شعری از حامد برزگر
سپیده ، سلسله البرز
مردی صدایش را خش دار ، آرام
در گوش هایت زمزمه می کرد
ناگهان
کسی به در می کوبد
تو بی اعتنا به مرد برمی خیزی
که هستی؟
تنهایی ام پشت در بود
کسی که پیشانی ات را می بوسید
صبح ها ،صبح صادق می خواند
و عصر ها
نان دریارا می خورد
من تو را از پشت پنجره می دیدم
می گویم کاش دگر تردید نبود
خاک ها منفجر می شد
آسمان جر می خورد
جرم ماه درحوض حل می شد
و هنوز من شعر می نوشتم
پشت کاغذ های شعار
و تو می گفتی
پیراهن پاره
از چه می ترسی ؟
شاید در فکرت هست
که بی تو دگر این خلیج ، فارس نیست
شاید به ابرهایی که تسخیرت کرده اند دلخوشی
به آنکه صاحب خورشید است
به پک های بلند
به رنگ های پریده
به خودت
تویی که
مزه ات تلخ ،چون زهری بر نوک پستان حقیقت بود
تو رفتی
تو رفتی و من در را بستم
من در تو سوختم
و هنوز هم تلخ مانده ام
سوگوار و معلق
من هنوز هم می دانم
پشت پلک ات کسی خوابیده ست
سپیده یادت می آید آن سرو طلا؟
آنگاه که پرسیدی از من
که در کجای جهان ایستاده ام؟
گفتم همه جا ،یا به قول خسرو تنت سلسله البرز است