شعری از زبیده حسینی
” به باریک “
کاش مخفی نبودم را بلد بودی
آن وقت می شد از پاره های نچسبیده برگردانم ات
تا چند قایق آشکار بسازی
که مسافر هیچ کدامشان مورچه ای نباشد که از تابستان آمده
وقت ِ سرخوشی چند حرف بزرگ برسد
و قند توی دل زمستان آب شود
( بریزی از پیشانی )
پای خرسی قهوه ای بنشینی به خواب
پای تلویزیون
وصحنه ای که مرورم کرده بود را ببینی در وان
زنان بسیاری بلدند راز باشند و بسیاری ِ اندوه
از چشمهاشان نزند بیرون
هی فکر کنی مگر چقدر می شود توی خودش زندگی کند
توی خودش به دنیا بیاورد
بعد کجای گوش می شنود شکستن ِ تکه ها را ؟
کجای دست چسباندن ِ شنیده ها ؟
از شاید بزنی بیرون
بدوزی صحنه را به فیلم
فیلم را به زن
وان از رنگ ها برود
( این کلیشه ای ست ؟)
برش گردان به عقب ترها
که راز از کنج ِیک جا که پرت است بپرد
نه !
آن صحنه واقعی ست
دیکتاتور
با خرگوشی عجول خوابیده که جا نماند از گودال
من لای موهای زنش گیر کرده بودم
رنگ بگیرم از واریاسیون درخت
و به اندازه ای که قیچی دست می برد به شاخه برگ بدهم
کاش مخفی نبودی
و بلد می شدی صحنه را به باریک بکشانی
به مثلا” گودالی که دخترک را به خرگوش برده بود
یا وقتی از دستهای مبل کنترل می شدی
چاقو را
به رگی که خواب از سرش گذشته
تحویل می دادی