شعری از ساناز داوری
به دیدنم بیا المیرا
صدای سوت از بریدن نطفه کور است
گذر باد هم به این کلبه نمی افتد
و هر از گاهی که در را می بندم تا دوباره باز کنم
بلوط کوچکی توی دامن دیوانگی ام می افتد
وقتی که قرار شد به زمین برسم
پدرم عطسه کرد
و مادرم که همیشه رفتن را از صبر دوست تر می داشت
نه ماه و نه روز و نه ساعت تمام برایم درد کشید
دستم کجای حافظه بند آمد
پشت پنجره های کدام دیار دور نامه نوشتند
خواهران غریب به تن، به آتش، به وطن
که دست به دست نرسیده از راه رسیدم
روزی که خط آخرم به دست دنیا رسد
دنیا سخت به آخر رسیده است
و فرقی نخواهد کرد
پابرهنه تا قصر زلیخا ضجه بزنم
یا از خیلی قبل ها
پشت پیراهن یوسف دخیل بسته باشم