شعری از فیروزه محمدزاده
من ومسافران جنوب پنجره قطار را جدی نگرفتیم
که از سرما خبری باشد
هوا دارد بس می کند
مثل خون که در من
مثل آتش که در جنگ
ما از بس که آب خوردیم
ماهی ها را به خاک و خون کشیدیم
خون را به خون ریزی
به صلح به چشم زنی فرزندمرده ترحم کردیم
تو که زنی
بارها می توانی بزایی
کودک بعدی هم کودک توست
ما از بس که اشک ریختیم ماهی ها تمساح شدند
و کودک بعدی برای ولادت پدر نداشت
و کودک بعدی از کودک قبلی تجربه صلح را در توپش به حیاط همسایه پرت کرد
ما در توپ حیاط همسایه سرخ شدیم
تمساح ها احتمال دادند هوا هوایی شده است
آنها آبهای آزاد را به اسارت گرفتند
چه کسی می توانست مثل خون در من بس کند
پنجره قطار جدی بود و مدام توپ می خورد.