شعری از مهدی جمالوند

شعری از مهدی جمالوند
واو…

سفر،
کُما می برد
جوانه ی خواستن را
در ترانه ای که مجالِ قافیه نداشت
گزلیکِ گزمگان کاری تر از نبودنت نبود
حتا
حالا که قانون هر کوچه ی شهر شده اند
انفرادی می شود جاده های نمناک
ممنوعیت،
ترجمان بوسه بود و
شهوت،
حروف امن آغوشت
شهید بی حجله می شود اشک
در سکوتِ رفتنت
و قامت کوتاه سفر،
سوگند «هرمس» بود
گویی
تا
اندیشه های سرما خورده
یتیم «آفرودیت» نگاهت شوند
در بهانه ی رژِ سرخ لبان…

فرو می توان ریختن،
هزاران دیوار برلین را
وقتی،
هم داستان تو باشی…

جاده ها قانون خود را دارند
و درد رخوت بار تن،
بن بست بی خواب تنهایی ست
سیگار مرهم نمی شود
بدرود…
بدرود…
ازدحام درهای بسته گیج می گرداند بانگ امید را،
غریب…

مرگ گیاه،
مشق گزلیکان می شود
آنگاه که خدایان
به خاطره ات هم،
حسادتم کنند.

اشتراک گذاری: