شعری از میلاد کامیابیان
و تو تازه چشمبند زده بودی
و خواب
خاطرهی روزی سگیست، وقتی
گرم میشود پشت پلکهات از ملحفهای موروثی
و هزار اسبِ تخیل در سینهات به چرا
به چرا چارنعل بتازند، اما
با اولی
لبخندی نطلبیده مراد کنی، در کمان بگذاری
و زیتونی،
خیلیخیلی زیتونی،
رنگ زده باشد به موهاش خیالِ بعدی
شاهفاسقان پارچهای سقوط کنند از چارگوشهی دامنش چنگچنگ
قطعهقطعه شوند
گونههای عبوست از زخمبوسههاش
جانیان بعدی بریزند از تخت
قیام کند در مشت پنج انگشت به رهبریِ وسطی
و تازه لشکر هزار پیرْزن جادوپوست بیاید
با احلیلهای بریدهبریدهی شوهران بدکردار، تاجدار، در دست
همه بهصف، سُرینصاف، مرتب
سان میبیند ازْشان پیرْمردی قوزی، قرتی، خنزرپنزری
آمده آمادهاند از برای پوست کندن خیالک بعدی
به بعدی
به بعدی
به بعدی بپریم؟ هان؟
و تازهسواری،
لگنِ خاصرهاش پشت قبالهی مهدعلیا دارد خاک میخورَد هنوز،
داد میزند:
«منم آن ملیجک!
منم آن چشمقشنگ، باسنپهن!
پس چه شد نذر و نذورات ما؟ قبض و قبالهها؟ آباء و اجداد، جلّاد، جلّاد، جلّاد چه شد؟
اضغاث احلام است اینها یا
دنیا و مافیهام
مهدعلیام
ثریّام
لیلام روش
چه باک؟
چه باک، هان؟»
و تو تازه چشمبند زده بودی
که خودِ خودش به خوابت آمد
خدای هفت معراج و خیلی پیغامبر
ناگهان پرده برانداخت، نقاب از عارض برگرفت:
«صدای جرس نمیآد؟
صدای جرس جرس نمیآد از تاب تاب زنبیل همسایه؟
تاب تاب زنبیل زن همسایه
که میره به خرید
جوان و مویهوار،
هان؟»
زن همسایه!
خون قویی سفید َو تازه قایم کرده بودهای زیر پوستهای نازات
زن همسایه –میدانی؟– که جوان بود
در بعدازظهری مشروطهخواه که تابستان روی پنجهی پاش گذشت
و قویی سفید، خوابیدار،
بالهاش بیملاحظه روی خورشید کشید
و جهان در همین قافیهی ساده ساکت شد:
هان؟
جهان
کودکیست لزج آب میچکد از لوچهاش
عین حیض بیحاصل بیوهزنان
در قرنهای هجریِ شمسی-قمری،
و در قرنهای هجریِ شمسی-قمریش
از قرنهای هجریِ شمسی-قمریش
خون میریزد از لبههاش هنوز، هان؟
با جقجقهای سیاهمست در دست
کودکی رگهاش گشادتر از ماتحتِ مالِ ملیجک
عریضتر از تختِ طاووسِ شبیه شاه شهید
و صیغههای تاریخیش با صیغههای تاریخیش
به صرف عزا در شب روح
و متعلقات نازاش، با ثریاش، با مهد علیاش
در صف اول قبر
و باقیات صالحات
زیر کتف چپش
خون قویی سفید
زیر کتف چپش
سایهی پرّههاش
زیر کتف چپش
جهان
زیر کتف چپش
آرام دراز میکشد
انگاری تابستان
لم داده باشد کنار دریا پفآلود
وقتی تلفن نامنتظَر عصرگاه
شنپوش و ناقوسوار
دو دستِ عزا بر سر میگذارد.
و این، تازه، ابتدای جهان –هان– بود
و تازه، تو تازه چشمبند زده بودی
هان.