مسمومیت اشباح
سپیده رشنو
گردنِ سیگار را توی لوچی لبهایش داد و به مرد بغلدستی گفت:
- شاید مال یه خانواده باشن؟
سیگار بالا و پایین میشود و بعد میایستد بین لبهایش. یک رد دودِ باریک از توی لوچی میزند بیرون. بغلدستی همانطور که به روبرو خیره شده، میگوید:
- شاید… اما از کجا معلوم!
مرد سیگار را میمکد. میمکد و پرههای دماغش میچسبند به استخوان دماغش. نوک سیگار قرمز میشود.
مرد میگوید: آره… مال یه خانوادهان.
بغلدستی سرش را بالا میگیرد. چند تار مو که از وسط سرش تا پشت گردنش دراز شدهاند، توی گردنش تا میشوند. با آن پلکهای خالی از مژه، بالا را چند ثانیهای نگاه میکند و بعد دوباره گردنش را راست میکند. دنبالۀ آن، چند تارِ مو هم راست میشوند. دوباره به روبرو خیره میشود. میگوید: آخه توی کدوم خانواده دو تا مرد به این بزرگی زندگی میکنن! باید همسن و سال باشن.
مرد چشمهایش را تنگ میکند. لبهایش را به اشاره نه بودن، بالا میاندازد و لب بالایش یک خط درشت میاندازد زیر دماغش. نوک دماغش به جلو کِش میآید.
مرد میگوید: شایدم رفتن توی دریاچه آبتنی کنن.
بغلدستی روبرو را نگاه میکند. دستش را میبرد توی تهریشهای سیاه و سفیدش و خرتخرت ناخنش روی تهریشها بلند میشود. میگوید: شایدم الان دارن یه گوشه زیر آب دماغای کشیده و دست و پاهای کِش رفتۀ مارو میبینن.
بدنش را بهسمت مرد کج میکند. آن چند تار مو هم پشت گردنش تکان میخورند. آرام میگوید:
- میدونی، آخه اون زیر همه چیز کشیده بهنظر میاد. صدای آدما مثل صدای گاوهای گلوگرفته به گوش میرسه.
مرد دوباره سیگار را فشار میدهد. آنقدر که چروک لبهایش خط به خط کنار هم میافتند. میگوید: تو اون زیر بودی!
بغلدستی دستی روی سرش میکشد. پوست نرم سرش زیر فشارِ دست کمی به داخل میرود. هیچ صدایی بلند نمیشود. نگاهی به بالا میاندازد، با همان پلکهای خالی از مژه. میگوید: بالهاشون سفیده! خیلی تند پَر نمیزنن!
مرد با صدای توگلویی میگوید: اون داره چیکار میکنه!
و با دست، مردِ آنطرفتر را نشانه میگیرد.
مردِ آنطرفتر تکیه به نردههای دریاچه نشسته. لبۀ کلاهش، صورتش را پوشانده. بغلدستی جوابی نمیدهد.
مرد میگوید: کتاب میخونه!
بغلدستی به مردِ آنطرفتر نگاه میکند و باز چیزی نمیگوید.
مرد با دماغش بو میکشد: بوی گند ماهی نمیدی!
نگاهی به شانههای افتادۀ مرد میاندازد. دوبار بو میکشد و پرههای دماغش به هم میچسبند. شانههای مردِ بغلدستی از بلندی نیمکت کوتاهتراند. قوز کرده و به روبرو زل زده است. سیگار مرد تا نصفه قرمز شده. مرد به بغلدستی خیره شده.
میگوید: چرا ورقهارو میکَنه!
بغلدستی خیره خیره نگاهی به بالا میاندازد. چشمهایش را تنگ میکند و بعد به روبرو خیره میشود.
: یک چیزی کمه.
و بعد پلکهای بیمژه و پُر پوستش را روی هم میگذارد. کمی پلکهایش را فشار میدهد، آنقدر که چند چروک ریز روی هم میافتند.
مرد میگوید: چی!
و بعد گردنِ سیگار را میمکد.
بغلدستی میگوید: حتی یه جوراب برعکس شده هم نیست!
مرد میگوید: جوراب برای چی!
بغلدستی میگوید: خوب برای آبتنی.
پلکهایش را باز میکند. پوست چروک و افتادۀ پشت پلکهایش یکی یکی توی هم میروند.
- برای آبتنی یه جوراب برعکس شده لازمه. اونا رو ببین، کهنهان وسیاه. پوست چرمشون ترک خورده و زیرشون ساییده. معلومه که صاحاباشون اونا رو خیلی وقته که نگه داشتن.
مرد به آنطرفتر خیره است.
میگوید: تو به چی فکر میکنی! خوب شاید با جوراب رفتن توی آب و کفشاشون رو اینجا گذاشتن.
بغلدستی کمی توی قوز خودش میرود و میگوید: اون ته سیگار… اون ته سیگار کنار کفشها… اگه مرگ نیست پس چرا سیگارشون رو نصفه ول نکردن؟ چرا سیگارو تموم کردن و بعد رفتن توی آب!
سرش را میچرخاند و به سیگاری که توی دهان مرد قرمز و قرمزتر میشود زل میزند. بعد نگاهی به ته سیگار کنار کفشها میاندازد و دوباره سیگار مرد را نگاه میکند.
میگوید: بی شباهت نیستن!
مرد هنوز به مردِ آنطرفتر زل زده.
میگوید: رنگ صورتش رو میبینی؟ عین سفیدۀ یه تخممرغ میمونه!
بغلدستی میگوید: سفیدۀ تخم چه مرغی!
مرد میگوید: مگه مرغش مهمه!
بغلدستی سرش را به پایین تکان میدهد و میگوید: این روزا همه چی مهمه. جز آدمایی که خرفتی رو تقدیر براشون رقم میزنه.
مرد دستش را توی جیب کناری کت میبرد. یک پاکت سیگار که اطراف آن را لجن پوشانده درمیآورد. توی مشت فشارش میدهد. پاکت را میبرد جلوی چشمش. یک چشمش را میبندد و توی پاکت را نگاه میکند و دوباره پاکت را توی جیبش میگذارد. به مردِ آنطرفتر خیره میشود.
مرد میگوید: یک چشمش انگاری خُله!
بغلدستی میگوید: مثلاً مهمه که مرغش اسپانیایی باشه یا مدیترانهای! پاهای پُر پَر داشته باشه و یا کاکل سفید… یا اصلاً کاکل نداشته باشه!
مرد میگوید: اصلاً مهم نیست. مهم نیست که کاکلشون چه رنگی باشه.
صدای خرۀ پاره شدن ورقها میپیچد. مردِ آنطرفتر یکییکی ورقها را از توی کتاب میکَند. باد میوزد و چند تا از ورقها روی زمین بهسمت نیمکت میلغزند. ورقها به پایۀ نیمکت گیر میکنند. باد خمشان میکند و از یک طرف بیشتر میکشدشان. باد صدای ترق ترق به جانشان میاندازد و ورقها میافتند کنار پایه نیمکت. کمر ورقها کمی تا شده.
مرد میگوید: آره… انگاری یک چشمش خُله… شایدم اشتباه میکنم! اما واقعاً یک چشمش به ما زل زده!
بغلدستی میگوید: کدوم!
مرد میگوید: چشم چَپش.
بغلدستی، نوک ابروهایش را بههم نزدیکتر میکند. یک خط درشت میافتد توی فشار ابروهایش:
– باید برم پنیرفروشی.
مرد همان طور خیره شده.
بغلدستی میگوید: امروز عصر… بله… اون، چشم چَپش همیشه به آدم نگاه میکنه. یه جورایی که مطمئن میشی همیشه یک چشمی هست که تو رو ببینه.
مرد میگوید: شایدم اشتباه میکنم.
بغلدستی میگوید: نه… اشتباهی در کار نیست. اون همیشه یک چشمش به آدم زل میزنه. وقتی میخنده انگار داری میبوسیش. تنش همیشه بوی پنیر میده.
مرد میگوید: اما تو الان فقط بوی ماهیِ گندیده میدی.
بغلدستی میگوید: چشمهاش…نه، چشمِ چپش… اونم وقتی بهت نگاه میکنه.
مرد سرش را میچرخاند و دوباره به روبرو زل میزند. یکباره چشمهایش را کمی تنگ میکند. مرد میگوید: یکی از کفشا گشادتر نیست!
بغلدستی میگوید: اما من هنوزم به مرگ ایمان دارم.
بغلدستی میگوید: زمزمهای نمیشنوی!
مرد، گردیِ چشمهایش را تند توی سفیدی میچرخاند.
میگوید: مگه تو زمزمهای میشنوی!
بغلدستی میگوید: نه… من فقط بالهاشون رو میبینم. خیلی تندتند پر میزنن. فقط سفیدیشون احساس میشه.
مرد میگوید: تو که هنوزم به مرگ معتقدی!
بغلدستی میگوید: آره مرگ… شایدم مال اشباح باشن. میدونی که اشباح غروبها اینجا جمع میشن. دور این دریاچه.
نوک انگشتش را که میلرزد به روبرو نشانه میگیرد. نوک انگشتش تا چند لحظه مدام میلرزد و انگار با نوک انگشت جای تکتک افراد را نشان میدهد.
- شاید همین الانشم یکیشون کنار ما نشسته باشه و ما نمیبینیمش.
مرد میگوید: تو واقعن هنوزم میخای بری پنیرفروشی!
بغلدستی میگوید: بله… هنوزم نگاه کردن به اون، حتی پشت شیشههای کثیف که جای دستِ پنیریش روشون مونده برام لذت بخشه. از پشت شیشه میبوسمش… اما اون نمیفهمه. فقط یه لبخند ریز میزنه. شاید هم میفهمه و به روی خودش نمیاره.
بغلدستی لبهای باریکش را توی هم میبرد. روی هم میمالد و بعد گوشۀ لبش را گاز میگیرد و آرام گوشتِ لبش را از زیر دندان ول میدهد.
: تو اصلاً لبهایی رو بوسیدی که مزۀ پنیر تازه بدن.
بعد پلکهای پُر پوستش را دوباره روی هم میگذارد و لبهایش را به هم میمالد.
مرد سرش را به نیمکت تکیه میدهد و به بالا نگاه میکند. بعد نگاهی به بغلدستی میاندازد که توی لبهایش لبخند ریزی پیداست و گونههایش کمی درشتتر شده.
بغلدستی میگوید: بیا از نشونهها حرف بزنیم.
مرد میگوید: انگار جز این دو جفت کفش پلاسیده، تو لنگه کفشای دیگهای هم میبینی!
بغلدستی میگوید: منظورت چیه!
مرد میگوید: اینجا جز من و تو و این جفت کفشای پلاسیده و اون مرد کسی نیست! از چی حرف بزنیم!
بغلدستی میگوید: شاید اینجا لنگه کفشای زیادی بوده؟
مرد میگوید: از زنا یا مردا!
بغلدستی میگوید: زنا… زنا همیشه کفشای جالبتری دارن. ولی مردا کفشاشون همیشه عین همه اما زنا کفشای رنگی میپوشن، کفشای پاشنهدار، که وقتی راه میرن هوش از سر آدم میپره. اصلاً از صدای کفش زنا میشه فهمیدشون. زنا همیشه کفشای جالبتری دارن.
مرد نگاهش را از بغلدستی برمیدارد. دستش را میبرد توی نرمی گوشش. انگشت را چرخ میدهد توی سوراخ گوش.. و گوشش چند تکان میخورد. صدای لغزش آب از توی گوشش بیرون میزند. انگشت را از گوش بیرون میکشد و خیسی انگشتش را میمالد به رانش. آب گوشش لکۀ خیسی میشود روی قهوهای شلوارش.
بغلدستی میگوید: تو از زنت خوشت نمیاومد!
مرد میگوید: تو میاومد!
بغلدستی میگوید: من خوشم میاومد. اما چشم چپش نه… یعنی نمیتونست همیشه به من نگاه کنه. بعد هم که منو هر روز توی پنیر فروشی میدید… ترسید. هر روز جلوی آینه میرفت و چشماش رو توی آینه میدید و بعد با دستاش پلک چپش رو برعکس میبرد و سفیدک چشمش بیرون میافتاد.
مرد میگوید: پس ازش خوشت میاومد؟
بغلدستی میگوید: آره… اما دیگه نمی بینمش. از ارتفاع میترسید، اما از یه ساختمون پنج طبقه افتاد پایین… شایدم خودشو انداخت پایین. میدونی چشمای چپکی انگار مهربون ترن.
مرد میگوید: پس نمیترسیده.
بغلدستی میگوید: نمیدونم، من افتادنش رو ندیدم. اما گفتن خیلی سبک از اون بالا افتاده. عین یه مهره که توی آب حرکت کنه و بعدشم بره ته آب. اما چشم چپش هیچوقت به من زل نزد.
پلکهایش را باز میکند و نگاهی به بالا میاندازد. دوباره میگوید:
: پروانههای کهربایی، بنظرت اونا که تو آسمونن چشماشون چپ نیست!
مرد گوشش را میخاراند و پرۀ نرم و گوشتالود گوشش چند بار چپ و راست میشود.
میگوید: بوی گند ماهی نمیاد!
دوباره به مردِ آنطرفتر خیره میشود. باد میوزد و سروصدای کاغذهای چسبیده به پایه نیمکت بلند میشود. مرد خم میشود و کاغذها را برمیدارد. خوب به آنها نگاه میکند. تهماندۀ سیگارش را که قرمزشده، میچسباند به برگهها. چند بار میزند اما تغییری نمیکنند.
میگوید: عجیب نیست!
بغلدستی میگوید: اینکه پروانهها چشمشون چپه!
مرد میگوید: نه… اینجارو ببین. این ورقا نمیسوزن.
بغلدستی میگوید: هیچ چیز عجیبتر از اون دختر پنیرفروش نیست! شاید با پروانهها حشر و نشری داره! این چی… این عجیب نیست!
بغلدستی نگاهی به بالا میاندازد و بعد سرش را همانطور به نیمکت تکیه میدهد. پلکهای پُرپوستش را میبندد. پوستِ پلکها باد میکنند و روی هم میافتند. زیر لب میگوید:
- زمزمهها رو میشنوی! بوها رو… انگار یکی از ماهیها ترکیده و بوی گندش همه این اطرافو برداشته. نحسی همه جا رو گرفته، بوی گند ماهیها… چشمهای چپی که روز به روز دارن کمتر میشن. هیچ چیز دیگه اونی نیست که من میخوام.
خرناس کوچکی میکشد. سرش روی لبۀ نیمکت افتاده. مرد به مردِ آنطرفتر که کتابش را پاره میکند زل زده.
میگوید: نحسی زمزمهها! من که نشونهای نمیبینم. حتی پروانهها رو نمیبینم.
بغلدستی خرناس میکشد. مرد چشمهایش را تنگ میکند و دوباره بالا را زل می زند. لبهایش را بالا میاندازد. یک خط بین لوچی و دماغش می افتد. مردِ آنطرفتر هنوز ورقهای کتاب را بدون توجهی به اطراف پاره میکند.
مرد به روبرو خیره میشود: شاید واقعن رفتن آبتنی کنن. آره… مرگ کجا بود! دو تا پیرمرد که هوس بوی ماهی گندیده کردن. به مرد بغل دستی نگاهی میکند: تو چرا میخوابی… هنوزم میخوای بری پنیرفروشی؟
مردِ آنطرفتر تمام ورقهای دور و برش را جمع میکند. زیر بغل میگیرد و بهسمت نیمکت میآید. پاهایش را گشاد گشاد برمیدارد. نیمۀ بالای صورتش زیر کلاه است. روبروی نیمکت، لبۀ دریاچه میایستد. بعد تمام ورقها را میاندازد توی آب، لای چند ماهی گندیدۀ روی آب… برگهها توی هوا سبک میچرخند و بعد یکی یکی میافتند روی آب. تمام آب را میگیرند. نرم میشوند. تَر میشوند.
یکی از برگهها میچرخد و میافتد زیر نیمکت. به طرف نیمکت میرود. چند برگه دیگر هم که کنار پایۀ نیمکت افتاده را برمیدارد. آنها را جمع میکند و این بار پرت میکند توی آب، برگهها یکی یکی میافتند. روی یکی از برگهها جای سوختگی سیگار دیده میشود. روی نیمکت دراز میکشد و جلد کتابش را در آغوش میگیرد. به روبرو نگاه میکند؛ به دو جفت کفشی که در روبرویش دیده میشوند.