نقدی بر مجموعه شعر« زخمها پا به پای من پیر میشوند»/ فیض شریفی
در شکل تازهی باران
نقدی بر مجموعه شعر« زخمها پا به پای من پیر میشوند»/ فیض شریفی
سروده رضا اکوانیان
نشر ادبی الف – ۱۳۹۴
سرودههای اکوانیان، بلورهای چندوجهیاند. یکسویه، بار و بارم رمانتیسمی است که بنمایههای سانتی مانتال و کنش و واکنشهای اجناس موافق و مخالف ره میبرد ولی رفتار و آداب کنترل نشدهی هنجارشکنانه ندارند.
«چهارفصل سیاه سال/خانه در آتش میسوزد/عادلانه نیست که میروی/در شکل تازهی باران» صفحه ۳۸
«چهار، خانه، فصل، سال، آتش، باران»، موتیف هایی هستند که در وحدت انداموار شعر، نقش دارند و دو کلمه: «سیاه و تازه” همیشه یاور شاعر برای تصویر میشوند. تصویری عاشقانه و اجتماعی.
حالا در شعر بعدی، پازل عاشقانهی شعر بیشتر میشود؛ ولی شاعر با آوردن «سبز و سرخ» و استعارهی حس آمیزانه ی آن شعر را از حال و هوای سانتی مانتال فراری داده است:
«خندهای سبز/کاشته بودی/بر لبهای سُرخت/ببخش عزیزم/بیاجازه عاشقت شدم.» صفحه ۴۲
واژههای «تیغ، خشخاش، بغض، خاطرهی سیاه، بمب، خون، خاک، جنازه، مرگ، برفِ سرخ، گورستان، انتظار، زخم، آتش، حبس، فصلِ سرخ، لحظههای سیاه، تب و…»
برای جوان شاعر که باید شاد و خندان در جنگلهای زاگرس به پرواز درآید و با جفت خود در سُکر عاشقی مغروق شود، دلالتهای ثانویه گرفتهاند و تداعی و تعاطی این واژگان با واژههای کناری، شاعر را در مرداب رنج بیانقطاع فرو بلعیده است.
«زخمهای ایل را نمیشود شمرد / قبیلهی من / عشق را نیاموختهاند / آتش را برای پختن برپا میکنند / زنان را برای زاییدن / وقتی که راه رفتن بیاموزند / مشک را پر میکنند / برای مادر / درد را با کوه به دوش میکشند.» صفحه ۲۲
این چرخ آسیاب عجول، این اوضاع نا به سامان؛ شاعر را مجبور به کوچ میز کند. دست تنگانه در شبهای لافراموش، در غرقاب مانده گاران پایتختنشین میافتد، بدون پوشینهی پاییزی، صدایِ پر سکوت مرگامرگ، در پارکوی، به دختری برمیخورد که بوی نفت میدهد و بوی خشخاش؛ شاعر در اتوبوسی نشسته که از راهآهن، از جنوبِ فقر به تجریش متمول و بیدرد نمیرود:
«وقتی مسافری تازه به تخت میرسد / پای تخت رنگ عوض میکند / شعر بیماری سختی است / و تهران شهر خوبی بود / با عفونت شدید ریه / باید بروم / شهر را جارو بکشم / بعضی چشمها / از آلودگی هوای جنوب کثیفترند! / در ولیعصر پیاده میشوی / انتظار چیز خوبی است / اما کسی قرار نیست بیاید…» صفحه ۴
راوی که در فکر رهایی بوده و فکر میکرده از تهران آبی گرم میشود، در پیچ موج زنگار گون مرگ و دربهدری دستوپا میزند و نجات بخشی هم پیدا نمیشود. در حوالی زندگی در خاک گم شده است، از باران هم خبری نیست جز «نامهای که نیمی کاغذ سپید است / نیمی خاطرهی سیاه خونآلود / و تنت / میزبان گلولهها» ست.
شاعر در ابتدای این شعر بلند به تنهایی قدم میزند: «دلتنگترین مرد جهان شدهام / با لبخندی بر لب / و قلبی که دارد تمام میشود / احساس میکنم / نبودن تو را / که مثلِ آزادی است / نامت هست / خودت اما نه / …» صفحه ۸
به مرگ میاندیشد، به برادری که شهید شده و پدری که: «پدر کشاورز بود / جای گندم / بمب خوشهای برداشت / ما مین درو کردیم / بزرگ شدیم / ایران که تازه حجله رفته بود / سیاه به تن کرد / با خون / خاک برادرم را آب دهد…» صفحه ۹
شاعر یک هنجار گریزی تضاد گونه و زیبا، از یک حالت گزارش گونهی رئالیستی به یک تجسم هنری پوئتیک میرسد تا برجستگی هنری خود را به نمایش بگذارد.
در فکر یک سقف است، دوست دارد، سرود دوبارهای بخواند با زنی در شکاف سینهی زاگرس:
«سرود دوبارهای است زن / شعری ناتمام / در شکاف سینههای زاگرس / چوبهی دار / با نم طناب میپوسد / مرد با بوسه / کوه با انسان / واژه کم دارد شاعر! / در شعری ناتمام…» صفحه ۱۲
او تصویر زنی را در ذهن دارد که با لبخند آمپول در تنش فرو کرده . از زن هم آبی گرم نمیشود.
گریه امانش را بریده است: « سرود دوبارهای است مرگ / گریه امانم نمیدهد / شانههای تو خوب میدانند / گنجشکی همیشه خندان / در بند / به انتظار بوسهای است. » صفحه ۱۳
در همین پار هم معلوم است که شاعر در یک وضعیت دقناک، کلامش را از سطح معمولی و روزمره به سمت تغزل و ارتقای کلام پیش میبرد تا به جان و جانمایگی عشق دست یابد و پودرِ آرامش با شعر بر دل بی تسکین خود بپاشد.
از هر سو بوی خون میآید: « از بلندیهای جولان / از بلندیهای تهران / از دیوار خون میچکد / ما به مردن دچار شدهایم /…» صفحه ۲۱
شاعر با چرخشهای مداوم زاویهی دید و پرسشهای مکرر ضمیر «من» های انسانی-اجتماعی و فردیِ خود را به حرکت درمیآورد و به فکر مادر است که: «درد گلویش را میسوزاند / روُ روُ روُ / بیو روُ / بیو دُورِت بِگردُم / لب تکانیهای مادر تمامی ندارد. صفحه ۲۵
خاطرات و خطرات نوستالژیک شاعر و سفرهای عینی و ذهنی او تمامی ندارد. هر روز تنهاتر میشود: امروز هم شمارهای از تلفن پاک میشود / جای اسمت… میکارم / فردا بیخبر به دیدنت میآیم. « صفحه ۳۰
ریطوریقای اکوانیان: گفتار زینتی و گفتار اقناعی است. این هر دوان در نقطهی مقابل همدیگر قرار میگیرند. وقتی از برادر و خواهر و دوست حرف میزند، سعی میکند، با هر دو، با اشکانه های فقر و شریانه های اشک و عاطفه سخن بگوید: «تنت تابستان / آفتاب مقابل تو کم میآورد / به عادت همیشه / بر لبهایم زمزمه میشوی / در خیال با تو / در گردنههای زاگرس / بیاراده آب میشوم / با تو حال من خوب است.» صفحه ۳۶
این نوع و نمونه اشعار مثل نامه و خطابه، هدفی انتفاعی دارند. انتفاع حال و مقال و تسکینِ درد دارند. ولی نوعِ دیگر که با ادبیات و شعر محض پیوند میخورد در یک ساختار لفظی به سمت تحسین زیبایی میرود. شاعر فهمیده که چون سهراب ” ماهیچ ما نگاه شده است به نقطهای دور خیره میشود. به کوه، درخت، برگ، آب، نگاه میکند و آب از آب تکان نمیخورد. فقط پلکهایش بالا و پایین میرود. شاید فکر کرده میتواند جهان را تکان دهد و به تغییر وادارد ولی حالا فکر میکند: «دکمههای پیراهنت / کلمات عاشقانهای هستند / روز به جنگ میروند / شب / با صلح / به خانه بازمیگردند.» صفحه ۵۸