۱
توکه رفتی
من رفتن ات را
به پنجره نگفتم
وگرنه…
دریچه ی بهاری اش را
روبه زمستانی سردوطولانی
….می گشائید
واندوهگینانه
شکوفه های یخ زده ی گیلاس را
بگوش دختران قندیل می آ ویخت
۲
مادرم.
سالهای سال است
کوچ کرده اند
اماشماره تلفن اش
هنوزعوض نشده
هروقت که زنگ می زنم
سپیدی صدایش
درتمام گوشی تلفن ام می پیچد
۳
:من نمی دانم
زیبایی بهشت
درچیست؟
گاه که همه نمی توانند
به بهشت بروند
۴
هرسپیده دم
لاشه ی خفاش
برروی شانه های
روشن صبح
بخاک سپرده می شود
۵
درخانه پدری ام
گاهی چنان
گم می شوم
که دیگرهیچ کس
:نمی تواند
پیدایم کند
به غیراز خاطراتم
۶
شب
زلف هایش را
شانه می کند
درنگاهی غریب