کارگاه داستان/ «آپارتمان» نوشته‌ی مهدیه علیشاهی و « بیچاره‌گی در چاردری» نوشته‌ی مرجان شرهان

.

.

.

.

آپارتمان

زویا پیرزاد روی مبل بود
مبلِ کناریِ من…
ولی زیرِ دست و پایِ کسی نبود.
بی صدا نشسته بود و خودش را زده بود به ندیدن!
که اگر میدید ، شاید کاری میکرد برایم.
شاید پا میشد و با کیبوردِ کارِ عزتی،از پشت، میزد توی سرش و تا عزتی به خودش می آمد،من را فراری میداد؛وقتی فرار میکردم می آمد پشت سرم و میگفت: آهای!موبایلت!
و همانجور که موبایلم را توی دستش گرفته بود و تکانش میداد، از دستش میکشیدمش،و او که همانجور به عقب نگاه میکرد، هولم میداد رو به جلو : برو ، برو تا نیومده!
و تا من از پله ها پنج طبقه را میرفتم پائین،او هم با عزتی درگیر میشد و یکی از آن آبدارهاش،میخواباند زیرِ گوشَش.بهش میگفت: شاگرد،امانته هوشنگ!

ولی خب!
زویا پیرزاد از جایش بلند نشد
مثل تاریخ ادبیات ایران!
مثلِ دایه ی هوشنگ خانِ عزتی! که توی قابِ عکس سرش پایین بود و خودش را سرگرم آبِ رودخانه کرده بود.
انگار نه انگار که سینه هایش را بخشیده به عزتی …۵۷ سال پیش!
۵۷ سال است خودش را با همان رودخانه سرگرم کرده، و حواسش نیست به کار و بارِ شیرخورده‌ش!
خودش را زده به آن راه!
…شتر دیدی،ندیدی…

دیگر باید چشم امیدم به چه کسی میبود؟
چشمم،که تا کار میکرد یا توی صورتِ هوشنگ بود،یا توی تی‌شرتِ طوسی اش!
بویِ عطری که زده بود تا مغزِ سرم را خراش میداد.
مَردُم ،
جایی بیرون از طبقه ی پنجمِ این آپارتمان،داشتند حماسه می آفریدند!
همه جا شلوغ بود
جز واحد پانزدهم از طبقه ی پنجم بلوکِ ۱۷ !

فقط من بودم و عزتی
من هم نبودم حتی.
همش عزتی بود!
همه جا عزتی بود.
توی آشپزخانه،پای تلویزیون،پشت میز کامپیوتر،روی مبل ها،روی تک تک مبل های کِرِم قهوه ای…
هیچ جایی نبود خالی از او،که بشود فرار کرد آنجا.
کتری،جوش میخورد
مثل من
میگفت:این چایی خوردن داره !

“خوردن داره” چون مجبورَم کرده بود برایَش دَم کنم؟
چون از دستِ من بود؟
راستی!
دستِ من!
کو؟
کجاست؟
چرا تکان نمیخورد؟
چرا به سختی نفس میکشم؟
چرا بویِ عزتی ، خراشَم میدهد؟
سنگین است…
دستش،سرش،خودش…
چرا تکان نمیخورم؟

یکهو یادم می آید که درخت نیستم!
گونه ای از جاندارانم که دندان دارند!
گاز میزنم
داد میزند
دستش را یک لحظه برمیدارد،با دستم هولش میدهم،بیشتر نمیتوانم…
یادم می آید پنجه دارم!
چنگ‌َش میزنم.
پرت میشود.

سینه ام سبک میشود.
نفس میکشم
کمی راحت تر

به زویا پیرزاد نگاه میکنم
دارد به سقف نگاه میکند،شاید دارد قصه م را مینویسد!
شاید قصه ی بعدی اش من باشم!

مچاله ام را به زحمت باز میکنم.
همه چیز امّا مچاله می شود
کوچک می‌شود.
من میشوم کلّ دنیا !
دنیا کز میکند گوشه ی مبل.
دنیا،خودش را جمع میکند،پایش را،روسری اش را،کِشِ مویَش را…
و بعد شبیهِ کوهِ روبرویِ پنجره میشود.
ساکت و ساکن.

مجری،
توی تلویزیون
بین مردمِ حماسه‌آفرین،حالَش خوب است ! هوشنگ هم انگار…

ساکت و ساکن به هاردِ سیاه و زردی که به سیستمِ عزتی وصل است نگاه میکنم.
توی هارد،فیلمِ خودم را میبینم انگار.
با احمد رفته ایم زیارت!
و بعدش فلافلِ بدمزه ای خورده ایم.
به تلافیِ آن فلافل،رفتیم دوباره غذا خریدیم و خوردیم و خندیدیم…
فیلمِ من و احمد،بی صداست.مثل فیلم های صامتِ دهه ی ۹۰
ولی رنگی…
رنگی و شفاف!
با اینکه دنیای بی حسّی بودم ولی گرمای اشکم سُرید روی صورتم،حسّش کردم

فیلم قطع میشود با صدای عزتی .
نگاهش میکنم.
از آن نگاه‌ها!
پایین مبل نشسته،نگاهم میکند.
برقِ چشم‌های قهوه ای‌ش،چروکِ دورِ چشم‌هایش را ماسکه کرده.
چیزی میگوید و نمیشنوم.
حواسم به هاردِ عزتی است و فیلمِ صامتِ من و احمد!، که انگار محبوسِ هاردِ او شده ایم.

احمد…

  • آدامس بهم نمیدی خسیس؟

عزتی میگوید.

راستی
احمد کجاست؟
احتمالا الآن رسیده ترمینال…

-چایی‌ت رو بخور تا بذارم بری…

به عزتی نگاه میکنم.
ساکت میمانم ولی ساکن نه.
ازکنارِ دایه ی هوشنگ رد میشوم.
هنوز سرگرمِ رودخانه است!

لیوانِ چای ام را از روی اُپن برمیدارم.

-اینجور نه! به من نگاه کن و بخور!

برای یک لحظه چشم هایم را می اندازم توی صورتَش که آن طرف‌تر ، کنارِ میزِ کارَش، ایستاده و نگاهَم میکند.

لیوان را بالا می آورم!
به مبلِ خالیِ کنارِ زویا پیرزاد نگاه میکنم
و
مینوشم.
میدانم که جامِ شوکران است این چای.
مینوشم و دلم میسوزد .

-آهان! حالاااااا شد

گره میخورم در خودم.
سقراط در من میمیرد.
جامَم را میکوبم روی اُپِن.
با بغض میروم روی مبلِ خالی…
حالا،
نه ساکنم
نه ساکت

-تو رو خدا بذار برم خونه مون!

“خونه مون”
که میشود دورترین جای دنیا،دست نیافتنی ترین نقطه ی زمین،تنها آرزوی من در آن لحظه ،
و میدانم، تنها آرزویِ تهِ دلِ دایه ی عزتی،و شاید زویا پیرزاد هم!

ناگهان
هال،
میچرخد دورِ سَرَم.
چقدر زورِ این هالِ ۱۲ متری بیشتر از زورِ تمامِ زورخانه های دنیاست!
تمام نمیشود.
عزتی هم تمام نمیشود!
بوی عطرش
خودش
مبل هایش
هال‌َش
حال‌َش
چای‌َش
کار‌َش

به هوشنگ میگویم: تو رو خدا ولم کن…

میگوید: تو چرا انقدر قشنگی؟

و بعد
آخرین مُشت هایم را…
میخندد!
میگوید: من زود کبود میشمااااا
و دوباره میخندد

احمد!
حالا حتما رسیده پیشِ احسان که بعد از سال ها بچرخند با هم،او از نگار بگوید و احمد از من…
من!
که حالا باغی پر از گل های بنفشه ام که هوشنگ کاشته برام…

هوشنگ نگاهم میکند.
هوشنگ خان!
حالا ما کجایِ هم بودیم؟
زیر و روی هم!
و نه در کنارِ هم…
و نه مشغولِ کارمان،قراردادهای‌مان‌‌‌…

تا هوشنگ میوه برایم میگذارد،بلند میشوم.

خسته…
خیلی خسته…

میخندد
میگوید: در، از اولش هم قفل نبود،گولِت زدم!

و باز میخندد

ساعت چند است؟
چه فرقی میکند؟
حالا دنیا فقط یک در داشت
که دیگر قفل نبود!

عزتی میوه ها را میریخت توی ظرف،که با سیب های گاز نزده بدرقه م کند!

خودم را تکاندم،کیفم را که برمیدارم به کارهایِ نیمه تمامَم فکر میکنم!
به احمد که پیشِ احسان است و حتما از من میگوید!
به قراردادهای بسته نشده!
به آب شدنِ یخ های قطبِ شمال در اثر پاره شدنِ لایه ی اوزون و گرمای بیش از حدّ زمین!
به سی سال پیش،که مادرَم را درد گرفت.
به قابِ عکسِ دایه ی عزتی نگاه کردم
من هم دایه داشتم!
دایه م چند سال پیش مُرد.
حتی چهره ش خاطرم نیست.
اما سینه ش را به من بخشیده بود.
به سینه م دست میکشم…
روسری ام را می اندازم روی سینه هام…
زویا پیرزاد هنوز روی مبل است.
از کنارش که رد می شوم به سمتِ در، میگوید:
چراغ ها را من خاموش میکنم…

مهدیه علیشاهی

____________

بیچاره‌گی در چاردری

.

در اول

میخک روی پنجه پا ایستاده بود و ساق‌هایش می‌لرزید. خانجان و نرگس اشتباه می‌کنند اگر فکر کنند به‌خاطر این است که ترس برش ‌داشته، من می‌دانم همه‌اش از ظرافت بود و نازکی. از نقب دیوار چشم می‌چراند توی حیاط خودشان.

دیگ بزرگ رب‌گوجه می‌جوشید وتکه‌های نان خشک کمی آن طرف‌تر زیر پای میراث خرد می‌شدند. میراث از قاب پنجره رفت و چندتا گنجشک نشستند به نوک زدن روی تکه‎‌های خشک نان.

ته خیاری که رنده کرده بود را می‌جوید. فکر می‌کردم حالا لبهایش چقدر خنک شده توی این گرمای خواب آور. گفت:

  • میراث هی پا میذاره روی نون خشک‌ها، ننه می‌گه معصیت داره. اما به خرجش نمی‌ره. من که می‌ترسم تیکه تیکه کنم نون رو.

 نرگس خندید و گفت:

  • بده من معصیت کنم. این حرف ها چیه؟ باز این مدلی حرف زدی؟ چند سالته؟ شص سال؟

نرگس همیشه به هر بهانه‌ای به میخک می‌گفت؛ نباید مثل ننه‌اش فکر کند، می‌گفت:

  • باید یک فرقی بین تو که درس خوندی و مدرسه رفتی با ننه‌ت باشه که سواد نداره.

من هی به نرگس می‌گفتم:”نگو! دلَ‌ش می‌شکند”یعنی خودش از چشمهام می‌خواند. وقتی میخک برمی‌گشت خانه و تنها می‌شدیم. می گفت:

خوبی آدم های ساده دل اینه یه بار که دلشون رو به دست آوردی صدبار بعدش بشکنی، دلخور نمی‌شن.

ساقه‌های میخک هنوز می‌لرزید که خانجان پرده را کشید. کِی آمده بود توی اتاق نمی‌دانم، اما انگار آنقدری مانده بود که بفهمد چشمهای من قفل دیوار روبروست.

نرگس، اولین دختری بود که توی این خانه دنیا آمده بود و بدون چادر بیرون می‌رفت. اولین دختری بود که روی حرف بزرگترش حرف زده بود و به میخک دستور داده بود برگردد توی خانه و در را قفل کرده بود. من هم شریک بازی‌هاش بودم با دوتا تیله‌ی سیاه.

کسی محکم به در می‌زد. خانجان آمد سمت پنجره‌ی کنار من و نرگس دوید توی حیاط. خانجان داد زد:

  • بپرس کیه بعد باز کن

نرگس بلندتر پاسخ داد:

  • میخکه

خانجان مرا نگاه کرد، نه که نفهمیده باشد من میخک را چشم انتظارم. دلش نمی‌خواست بیاید اما می‌دانم نمی‌خواست تیله‌های مرطوبم خشک شوند. چشم به راهی چشم‌هام را می‌سوزاند بس که پلک نمی‌زنم .

در دوم

-حوله رو بده خانجون

سوزش چشم‌هام تنها چیزی‌ است که مرا شبیه نرگس می‌کند، شبیه میخک، شبیه بچه‌گی‌هام. وقتی توی حمام خانجان ازم می‌پرسد چشات که نسوخت جانِ خانجان؟ نرگس زیاد توی حمام حرف نمی‌زد از وقتی پاهای خانجان درد می‌کند و رطوبت نمی‌سازدش، دوباره مثل قبل‌ها نرگس می‌بردم حمام. من هم اگر زبان داشتم دیگر حرف نمی‌زدم مثل نرگس. از در حمام که می‌بردم داخل، چشم‌هام را می‌بندم تا وقتی بیایم بیرون و مدام توی سرم می‌گویم خاک توی سرت نادر!

دست‌های نرگس لیز و لغزنده‌اند مثل ماهی. بی هوا ُسر می‌خورند همه جای تنم. صدای خنده‌اش می‌پیچد زیر دوش. روی دوتا صندلی می‌نشینیم توی حمام. او دست‌هایش تا آرنج و من تمام تنم خیس است. من رود بودم یا دریا و دست‌های نرگس ماهی نقره‌ای. نمی‌دانم چه شده بود آن روز؟ کی آن سنگ را انداخته بود توی رود؟ اگر برای یک ثانیه باز زبان داشتم می‌خواستم آن لحظه باشد و به نرگس بگویم به خدا… بگویم به خدا چه؟ خاک توی سر من. دست‌های نرگس از رود پریده بود بیرون. در حمام باز ماند. چشم‌هام می‌سوخت. شامپو سر خورده بود توی چشمهام. آب باز مانده بود. از روی صندلی خودم را پرت کردم یا سُر خوردم. به جهنم که می‌سوخت. خاک توی سرت علیل! از ارتفاع صندلی پریدی که خودکشی کنی؟ می‌خواستم بمیرم از خجالت. به پهلو افتادم کف حمام توی گوش‌هام دریا بود توی چشم‌هام دریا بود. کف بود. چشمهام می‌سوخت. از گریه بود نه کف.

نرگس برگشت توی چهارچوب در حمام و تصویرش به عکس تا خورده‌ای توی قاب شکسته شبیه بود.

در سوم

نرگس برایم کیک خریده و شمع‌های خاموش رویش گذاشته.

– این یک! اینم هشت. هیژده سالت شده داداش کوچیکه.

وسط پیشانی‌ام را بوسید و رفت چای دم کند. میخک کبریت برداشت و “یک “را روشن کرد. آورد نزدیک صورتم. دو تا کبریت روشن توی جفت چشمهاش بود. نمی‌دانم چشم‌هام چقدر دور بودند از هم، که یکبار به این یکی نگاه می کرد یکبار به آن یکی. چیزی را گم کرده بود انگار. گرم شده بود نفس‌هاش، آخر شعله داشت توی چشمهاش. گفت:

– دوس‌ت دارم

می‌داند نمی‌توانم حرف بزنم. کاش این همه فرصت سکوت نبود. پلک زدم. کبریت را فوت کرد. نه خانجان رسید نه لیوانی شکست نه کسی در زد. نه باد پرده‌ی پنجره را به صورتم چسباند. نه نرگس بود که قاه قاه بخندد …فقط من بودم و میخک و زبانی که مثل ماهیِ مرده‌ی عید توی تُنگ دهانم به پهلو افتاده بود.
خانجان می‌گفت من از چشم‌هات می‌فهمم چی میگی نمی‌خواد اینهمه پلک بزنی مادر. یعنی میخک ‌فهمید؟ نگاهم از مگس کنار پنجره می‌چرخید روی هلال طاق گنجه، برمی‌گشت روی مخمل سبز توی طاقچه می‌کشید تا کنج لب‌های میخک، مگر یک چای دم کردن چقدر طول می‌کشد؟! فکر کردم پلک بزنم تا بفهمد. پلک‌هایم را بستم. انگار این در برای همیشه بسته شده بود. چسبیدند به هم انگار، ترسیده بودم. باز که شدند، میخک نبود. رفته بود . منتظر جواب نبود انگار، فقط می‌خواست حرف خودش را بزند.


در چهارم

میخک هق‌هق می‌زد و نرگس با قند و طلا توی لیوان چق‌چق‌ می‌کرد

-این مردا زورکه تو بازوشون جمع میشه چشماشون کور میشه! زورش به تو رسیده؟ دیگه حق نداری برگردی هان!

– نمیشه که بمونه مادر

-خانجان نمی‌بینی چطوری خون میاد از پیشونیش؟ میراث می‌کشدش

یعنی میراث فهمیده که من و میخک.. من و میخک چی؟ شاید گفته نادر را دوست دارم. شاید میراث باید می‌آمده سراغ من. چرا یکی نمی‌پرسد چی شده؟ چرا میخک نمی‌گوید خودش؟

-گریه نکن دیگه اینو بخور

میخک دوباره گریه‌ش می‌گیرد. نرگس بغلش می‌کند. صدای کوبیدن در می‌آید. میخک می ایستد. خانجان روسری اش را گره می‌زند. نرگس کلید ها را برمی‌دارد می‌دود توی حیاط. پشت سرش خانجان و میخک هم می روند . خانجان می‌گوید حتمی میراثه! اومده سراغ تو دختر. میخک می‌آید نزدیک من. شاید هم نزدیک پنجره نگاهم می‌کندکه توی چشم‌هام تا بخواندکه بگویم: با من طرف است میراث؟ گیرم که بخواند، باور می‌کند؟ چه کنم پلک بزنم که نترسد؟ تا سه  بشمارم بعد پلک‌هام را باز کنم؟ آهسته دوتا پلک بزنم یا بی شماره و تند تند؟ مثل پروانه که توی تور افتاده؟ مگر زبان پروانه‌ای  پلکهای من و نرگس را بلد است اصلا؟ نرگس داد زد: نه! نمیره.

میخک دوید توی حیاط.

نرگس در را قفل کرد. میراث رفت. درست نمی‌شنیدم اما قبل از رفتن حرفهای خوبی ‌نزد که نرگس زیرچشمی به پنجره‌ی اتاق من نگاه می‌کرد. سه تا پلک زدم. گمان نکنم از این فاصله می‌دید اما گفتم که همدست توام نرگس. شاید هم دید که دوباره داد زد:

– برو تو! نمیذارم بری.

خانجان گفت:

– چشمهات انقدر درشته که همه چی توش جا میشه. حیاط، حوض، خونه …

چشم‌هام آنقدرها هم درشت نیست، قد یک پنجره است. یک پنجره که نصف حیاط همسایه، در خانه با سه قاچ از حوض و نصف در شبستان و میخک تویش جا می‌شود. اما چشم‌هام تنگ شده بود حالا، که به سختی می‌دیدمشان. نرگس برگشته بود داخل اما نیامده بود اتاق من. شاید توی راهرو نشسته. خانجان که فقط دمپایی‌هاش پیدا بود و گوشه چادرش. میخک پشت به من نشسته بود لب حوض. مثل بستنی داشت آب می‌شد رنگ لباس هاش قاتی هم می‌شدند. غروب شده بود.

تا وقتی نگاهم نکنند چطور صدایشان کنم؟ میخک می‌رود کنار دیوار روی پنجه‌هاش می‌ایستد.  آهسته سرک می‌کشد توی حیاط خانه‌شان. چشمهام را می‌بندم. می‌دانم ساق‌هایش دارند می‌لرزند نه از ترس که از چیزی شبیه ظرافت.

مرجان شرهان
اشتراک گذاری: