شعری از یوسف خیال اوغلو
برگردان:سیناعباسی هولاسو
یوسف خیال اوغلو (متولد۱۹۵۳تونجلی وفات ۲۰۰۹ استانبول)
از زازاها بود .ترانه سرا و نقاش. ۱۹۵۳ در اوواجیک به دنیا آمد.نفر دوم امتحانات رایگان دبیرستانی در ترکیه شد و برای ادامه تحصیل وارد دبیرستان شبانه روزی حیدرپاشا گشت. او سپس برای ادامه تحصیل وارد آکادمی هنرهای زیبا استانبول شد و در رشته نقاشی شروع به تحصیل کرد.
سال ۱۹۷۲ بود همزمان با تحصیل ازدواج کرد؛ سپس در یکی از مجلات به عنوان خبرنگار شروع به فعالیت نمود.
دوباره به استانبول بازگشت. در همین سالها بود که با « ییلماز گونی » آشنا شد و همین آشنایی او را وارد فیلمسازی کرد. در طول سه سالی که آنجا بود مشغول نوشتن سناریو ، رمان، قصه و ساختن پوستر و کارت پستال شد.
سال ۱۹۸۶ با ازدواج خواهرش «گولتن » آن هم با یکی از بزرگان موسقی ترکیه یعنی «احمدکایا » فصل تازه ای را در زندگی اش ورق خورد.آشنایی که ۱۳ سال دوام آورد؛ آن هم با شعرهایی که یوسف برای احمد می سرود. اکثر جاودانه های کایا حاصل قلم اوست.
حاصل این همکاری « دموکرات خسته»، «اسمش بختیار بود»، «هدیه جدایی» و «کو،جوانی من» را می توان نام برد. در کنار همکاری جدی و نزدیک با کایا،یوسف با دیگر هنرمندان ترک هم همکاری های ارزشمندی داشت که از آن جمله می توان به «فرهاد تونچ»، «فاتیح کیسابارماک»، «ابراهیم تاتلیسیس»و « مسلم گورسس» اشاره کرد. سال ۱۹۹۹ بود که با سرودن ترانه « می خواهم بروم » برای احمدکایا جایزه آهنگ سال را کسب کردند.
سالی که احمدکایا برای همیشه ترکیه را ترک کر،د آلبومی از ترانه هایش را با نام « آه ای رضا» وارد بازار موسیقی شد. یوسف سال ۲۰۰۲ اولین کتاب شعرش را با نام «چشمانش انتحار آبی رنگ » منتشر کرد.کتابی که در مدت زمان کوتاهی به چاپ ۴۸ رسید.
یوسف با مرگ احمدکایا و نیز با از دست دادن مادرش ، سلامتی روحی و جسمیاش با مشکلات جدی روبرو شد.
او انتشار دومین آلبومش به اسم « یک آدم عجیب و غریب » بازهم توانست که رکورد شکنی کند. هم در داخل و هم در خارج کنسرتی از خوانش شعرش هایش برای مردم برپا شد و باعث شد که جایزه های مختلفی نیز دریافت کند.
۳ مارس ۲۰۰۹ یوسف خیال اوغلو با ابتلا به سرطان ریه زمانی که مشغول معالجه در بیمارستانی در « باکیرکوی آجی بادام» بود، دارفانی را وداع گفت. جنازه اش در گورستانی در «یئنی کوی» برای همیشه به خاک سپرده شد.
حاصل ازدواجش با مینا خیال اوغلو سه فرزند به نام های دنیز،خزان و جان بودند.
سال ۲۰۱۰ از طرف خانوداه اش مجموعه ای از شعرهایش در کتابی با نام «بس است، گریه نکن،چشمهایم » به چاپ رسید.
دخترک
هر روز با او روبرو می شدم
سر یکی از صف ها
بلیط یک اتوبوس
سخت در مشتش فشرده بود
سیر نشده از خواب هایش
با چشمانی لرزان
اگر می فهمید نگاه هایم را
سرش یه سمت جلو خم می شد
گمان کنم
پدر و مادرش مرده باشند
و خواهرش او را از مدرسه باز داشته
و سر کار فرستاده بودش
چه رویاهایی می دید
چه کسی می داند به اندازه تمام جاده ها
هی تبسمی به صورتش می دوید
وقتی که ناغافل از خواب می پرید
یک دخترک کوچک
با موهایی پریشان
با پاهایی برهنه در جاده ها
می لرزدیدند،دستهایش می لرزیدند
تازه فهمیدم،بعد چند روزی
وقتی که در ایستگاه ندیدمش
اشناهایش گفتند،اگر چه
بار اول باور نکردم
یک روز غوطه ور در رویایی
داخل یک روپوش آبی رنگ
کارخانه نیست انگار
باغچه یک مدرسه است
ناگهان چرخ دنده ها
دست هایش را دزدیدند
و اینگونه کودکم
بهای رویایش را پرداخت
لبخندش یخ زده بود
کنار دهانش
پژمرده بود طفلک
در اولین بهار زندگی اش
یک دختر کوچک
با قلب کوچک معصومش
در آغوش مرگ
می لرزد
می لرزد
می لرزد
دست هایش….