۱۹۸۴جورج اورول/ میلاد خان‌میرزایی

                                                                                                   
۱۹۸۴ جورج اورول

میلاد خان‌میرزایی

«وینستون» با اعتقادی ناگهانی و عمیق اندیشید که یکی از همین روزها، «سایم» تبخیر خواهد شد. زیادی باهوش است. به روشنی کامل می بیند و با صراحت بسیار سخن می گوید. حزب چنین آدم هایی را دوست ندارد. یک روز ناپدید می شود.»(رمان۱۹۸۴- جورج اورول)
جورج اورول در این رمان نسبت به خطر بزرگی که انسان و جامعه را تهدید می کند هشدار می دهد. خطر لگدمال شدن هویت و فردیت انسان و به تبع آن حاکم گشتن سکون و رکود در جامعه. جامعه ای که می تواند همچون دریایی خروشان فعال باشد، با زایل شدن انگیزه فعالیت و خلاقیت آدم هایش به مرداب ساکنی بدل می شود که اجزاء خود را به کام نابودی می کشاند. 
چه حکومت ها و سیستم های خودکامه و چه سیستم های دموکرات با اعمال سلطه و نفوذ خود و به بند کشیدن افکار و احساسات آدمی بصورت مستقیم و غیر مستقیم در وقوع این فاجعه نقش اساسی دارند. روش اصلی در هر دو ساختار بدین صورت است که انسان را به موجودی منفعل و ضعیف تبدیل می کنند، با بمباران فکری او را از درون تهی می سازند و سپس مدام این اندیشه خطرناک را به ذهن رام و مطیعش تزریق می کنند که: “در وابستگی و سرسپردگی به قدرت های بیرونی است که انسان قادر به ادامه حیات خواهد بود.« در این شرایط، انسانی که با قدرت تصمیم گیری، انتخاب، فعالیت و خودباوری بیگانه شده و از درون خویش چیزی برای ارایه کردن ندارد ناچار به علت هراس از تنهایی و طرد شدن و برای کسب امنیت با سیستم همنوا می شود و خود را تسلیم می کند. در واقع خود را به مرز «هیچ شدن» می رساند. آنچنان که در ۱۹۸۴ همه شخصیت ها در معرض چنین فاجعه ای قرار دارند و به اجبار باید همه وجود خود را از عشقی برده وار به «برادر بزرگ» یا «ناظر کبیر» (نمادی از تمامیت خواهی و خودکامگی در رمان ۱۹۸۴) آکنده سازند: «- آیا برادر بزرگ وجود دارد؟
– البته که وجود دارد. حزب وجود دارد. برادر بزرگ تجسم حزب است.
– آیا او همانگونه که من وجود دارم وجود دارد؟
– تو وجود نداری.» 

تراژیک تر از این آن جایی است که “عشق” فعالانه و خودانگیخته، این نیروی سازنده و عظیم که بیشترین توانایی را برای ایجاد اتحاد میان انسان ها و از میان برداشتن بن بست ها دارا است، در چنین ساختار دهشتناکی مضمحل و نابود شود:
»- بر سر جولیا چه آوردید؟ اوبراین از نو لبخند زد و گفت: وینستون، تو را لو داد. در دم و بی ملاحظه. کمتر کسی را دیدم که چنان سریع به جبهه ما وارد شود. اگر او را ببینی، به جایش نمی آوری. تمام عصیان و نیرنگ و حماقت و آلودگی ذهنش در وجود او سوزانیده شده است.»
چشمان «برادر بزرگ» مرزهای فردیت را درهم می شکند و با نگاه های بی تفاوت و غریبش، قلمرو تنهایی و آزادی های فردی را به سخره می گیرد: «عشق، جز عشق به برادر بزرگ، در میان نخواهد بود»،«آزادی بردگی است»،«فشارت می دهیم تا تهی شوی، و آنگاه تو را انباشته از خودمان خواهیم کرد»،«تمام اعترافاتی که اینجا بر زبان می آیند، واقعی اند. آن ها را واقعی میکنیم»،«اگر تصویر آینده را بخواهی، پوتینی را مجسم کن که جاودانه چهره انسان را لگد مال می کند»… اما آنچنان که تاریخ به ما نشان داده، آدمی هیچگاه در ابتدا مقابل چنین ستمی پا پس نکشیده و با تمام قدرت و با تاکید بر تمامیت خویش به دفاع از مرزهای فردیتش برخاسته. اما این حماسه آنجا مبدل به تراژدی می گردد که آدمی ناچار و حتی به اختیار به این استثمار گردن نهد و مقابل چشمان نافذ «برادر بزرگ» سر تسلیم فرود آورد. پایان تلخی که در ۱۹۸۴ رقم می خورد:
« به چهره غول آسا دیده دوخت. چهل سال طول کشیده بود تا یاد بگیرد چه خنده ای در زیر آن سبیل مشکی نهفته بوده است. چه سوءتفاهم و کج فهمی احمقانه ای! چقدر خودسری و نادانی که دست رد به سینه پر عطوفت او زدی! دو قطره اشک آمیخته به بوی جین از گوشه های بینی او فرولغزید. اما همه چیز بر وفق مراد بود، جنگ به پایان رسیده بود. بر وجود خویش غالب آمده بود. به برادر بزرگ مهر می ورزید.»

اشتراک گذاری: