شعری از دلاور قرەداغی ترجمە: انور هژبری

شعری از دلاور قرەداغیدلاور قرەداغی

ترجمە: انور هژبری

 

دلاور قرەداغی سال ۱۹۶۳ در محلەی کانیسکان شھر سلیمانیەی کردستان عراق بە دنیا آمدە است. سال ۱۹۸۲ اولین اثر ترجمەی وی  بە نام (نمایش خیابانی) چاپ شد. سال ۱۹۸۶ در رشتەی تئاتر در دانشکدەی ھنرھای زیبای بغداد، مدرک کارشناسی دریافت کرد. بعد از دریافت مدرک کارشناسی در ھمان سال بە ایران پناھندە شد.  با زبان فارسی آشنا شد و این آشنایی موجب ترجمەی آثار متعددی از زبان فارسی بەزبان کردی از طرف وی شد. کە آثاری از گلی ترقی و بھرام بیضایی از این جملە اند. سال ۱۹۹۱ (بە گفتەی خود وی) اولین شعر خود را پس از قیام کردھای عراق بر ضد رژیم بعث نوشت.سال ۱۹۹۳ اولین مجموعە شعر ار بەنام پیکری از باران بە چاپ رساند.دلاور قرەداغی یکی از شاعران ، مترجمان و نویسندگان فعال کرد (کردستان عراق) است  و مدتی را در اروپا نیز بسر بردە است.

 

انفال

 

انفال
راە بست برما
آنگاە کە بە وعدەگاە عشق می خواستیم رفتن
دست در جیب ھایمان
و نامەھا را پارە کرد
عکس ھا را سوزاند
در صدایمان مُھر زد بر ترانەھا
انفال
بە غارت برد
صبح بخیر دبستان
و عصر بە خیر محلە
و شب بە خیر خانەھای پنبەای.
ناگھان وارد شد
انفال.
سفره گسترده بودیم
گرد آوردە بود ما را سفرەی عشق
غروب ھایی از اعتماد
تن می سایید به زخمھای دیروز
سوت می زد
شب ھایی از مھر
آن سوی پنجرەھا
چراغ ھا خاموش شدند
ناگھان
عصر گشود بال و پرواز کرد
شب ضجەای کشید
آفتاب آب ریخت
پشت ‌‌‌پای کاجھای روستا
آە انفال… سنگ را از روی سنگ
کودک را از بازی
درخت را از آواز
آسمان را از ستارە
آبادی را از کوھستان
و رود را از خروش انداخت
آە انفال … درختان را فریب داد
بە شکار ماە کمین کرد
زنبورھای عسل را مسموم کرد
شخم زد راەھا را با مین
گلوی گل گندم بفشرد
انفال گفت: چیزی نیست بچەھا
سفری است و باز خواھید گشت
انفال گفت: بە تفریج می رویم بە صحرا
ھمینطور کە میرفت دو آبادی را با ھمان سبزی بلعید
ھمینطور کە میرفت نامەھا را سوزاند
سلام را از لب کودکان قاپید
دروغ گفت انفال.. تفریح و بازی نبود
تاریکی بود.. تاریکی
یکصدو ھشتاد و دو ھزار نگاە
ھیچ یک ندیدیم دیگری
لیک می شنیدیم تپش قلب ھم را
انفال ھمە را می دید
لیک تپش قلب ھیچ کدام نمی شنید
با پارچەی سیاھی چشمانمان را بست
انفال
با نیشخند و تمسخر گفت:
چە میبینید بچەھا؟

گفتیم: ھیچ … بجز تاریکی ھیچ!
انفال آسمان را بست از ما
از زیر پایمان جمع کرد زمین
انفال جدایمان کرد و
بە صف مارا
گفت: بچەھا باز کنید دستانتان
با ترکەی خیزران
یکصد و ھشتاد و دو ھزار ترکە بر کف ما زد
ریخت انگشتانمان
انفال چشم و نفس ما را از خاک پر کرد
سنگ را روی سنگ و
ھیچ را روی ھیچ باقی نگذاشت
انفال گفت: بچەھا نگاە کنید.. چە می بینید؟
گفتیم: ھیچ… بجز صحرا ھیچ!
انفال دروغ گفت:…بجز صحرا ھیچ ندیدیم
تنھا صدای تپش قلب خود را می شنیدیم
آنگاە کە مردیم.

 

 

اشتراک گذاری: