شعر اول:
زمستان سر زای شومینهها می میرد
ریچارد، فروغ، چارلز، رومن، بیژن
دست به سیاه و سفید نزنید
توی کومهی درویشی، روی همین نیمتنههای درخت
بشینید دور گردسوزِ خورشید قورت داده
به سلامتی ادبیاتیهای گستاخ
استکان چای به هم بکوبیم
شاپرک بجویم و به اَخم و تَخم کاغذ
دری وری تحویل بدهیم
بیایید تا یخبندان نشده
از کتابخانه فراریتان بدهم
که اگر پدرم هیزم کم بیاورد واویلا میشود
شعر دوم:
هاویه
همه ی اسب ها
نجیب
و همه ی فاحشه ها
گریان نیستند
فقط مادرم می دانست روزی چند نفر
عاشق می شوند و چند شاعر ناموفق
در حال اشک ریختن اند
دست سرد آدم آهنی ها
لالایی های اروتیک
عصاهای شکسته و عشقبازی های تکراری
حلقه های گمشده و آرزوهای زیر خاک
شعرهای جویده …
زندگی مورچه ای ست افسرده
که در شلوغی دنیا
هویتش را از دست داده
آن وقتی که خسوف
ماه سیاه مست بود و عبور واگن ها از تونل
تسبیح مادر
کدام یک از شما می دانستید
از گوشه ی چشم خدات افتادن
تبعیدش به کجاست؟
من
پرنده ای که به خودم نبالیدم
تو
آسمانی که نه چشم ما به ت خورد
نه دوریت به درد
این زبان لاکردار
عقیم شده امشب
خابیده ام
اما رتیلی زیر دوشکم راه می رود
نمی دانم چی ام
لاک پشت سر از تخم در آورده ای
که بچه تمساحی باهاش بازی می کند
این آتش ها از گور تو بلند می شود ابراهیم
آن زمان که نمی دانستی
تاثیر دعا در کلیسا بیشتر است یا مسجد
بره های در من
به دهن دره ی کوه رسیدند
ته تاریکی فرو رفتند به خابی ابدی
چه می دانستی
بت پرست ها که از خدایشان عصبی می شدند
خُردشان می کردند یا نه
تو چه می دانی
تنهایی تولد گرفتن چیست
که فاحشه ها هم
در همه ی خانه ها راحت نیستند
اینکه درختان گریان
زودتر قد می کشند
حس آتئیستی
که دارد به اذان صبح گوش می دهد
چگونه است
چه می دانی روزی بیدار می شوی و زیر لب می خوانی
خورشید مثل اینکه
مایل نیست بتابد
چشم توی چشم شده با من و عمود می خندد
آن زمان
به خون تمشک ها تشنه بودیم
من دچار عادت روزانه ام
غرق رمانی با شخصیتی دوگانه
که دیگری ام را از یاد می آورد
از من کوله باری ماند
پر از درد و دل و ننه من غریبم
از این همه غرور
شعر
خاطره
از این خسته ی تن
تو اما انگار جایی در خابم هم نداری
من اسبی که پشت کامیون
احساس پوچی داشتم
اما یالم مرا
یاد دویدن می انداخت
چه می دانی که چرا پدران لالایی بلد نیستند
آن وقت که کلاغ ها نرسیدند
به سر و وضع خانه شان
دلی از عزا در نیاوردند
وقتی مترسک
کماکان به جمعیت معترض آسمان
فاک نشان می داد
تو کجا بودی که می گفتی می آیی فرار کنیم همسایه؟
به چه حقی؟
که حرصم می گرفت و هی می گفتم
حرف تو دهان پرستوها نگذار
خرج کوچ شان را تو می دهی؟
درختی ام که از اره لب می گیرد
و عشق بازی ام
با دارکوبی است
که دروغ گوی خوبی نیست
می گفتی
دستترابده
ملخهادارندمیرسند
درخت همپای روزهای سرد و گرم چشیده
مترسک
لنگ یک صندلی بود
و سوال های فلسفی مادرم
که چرا پزشک ها به تظاهرات نمی روند
گلی مصنوعی شده ام
با حسرت تشنگی به لب مانده
و گیر افتادن پایم
در بوی خاک
وقتی که آینه هم به ت پشت کند
دور میله ای می چرخی
آنقدر می چرخی که حالت بهم بخورد
میله ی سِرُم
زیر بغلت را می چسبد
کاش می دانستی
آخرین فرد ماراتون چه حسی دارد