دو شعر از عزیز کلهر
شعر اول:
من
مثلث مرگزایی
که از اضلاع زنگ خورده ام
خون می چکد
تو
مثلث متساوی الساقینی
که ساقه ات
نه از خاک من
از خیانتت پا گرفته اند
ما دایره ی دد زده ای
که شعاع پریشانی
مان شیار دست هایست
که این شیار ها
طول موج بلندی ازشکنجه
در کارگاه اجباراست
تا از
چهل شکوفه یگیلاس
چهل قطره ی خون
نچکد
نه تو فرشته ای
نه منانسان
آب و خاک را اززمین
باد وافتاب را ازآسمان
و
ستاره ی سرخی را از کهکشانی دور
به عاریت گرفتهام
تا من نیز
منظومه ای خود مختاررا بر مدار هیچ
بچر خانم
از دست گرگ نه
از دستانسان
به جنگل خواهمگریخت
انسان گرسنه
از گرگ گرسنه
خطر ناکتراست…
بهشت .برزخ .دوزخ
و من
که ایستگاه چهارمم
و به هیچ جای جهان نمی رسم
مبدا من صفر
مقصد ایکس
بر پایه ای از بحران بناشده ام
بگذار تا ابرهایگراس
بر من ببارند تا هر عصرهلاکت خودرا
در چشمه هایی از اسید
به نظاره بنشینم
بگذار
بهشت . برزخ . دوزخ
و من
که ایستگاه چهارمم
میعادگاه گلابتون گیس سرخی
که نیمی از تنش را
تنها از استخوانهای قصابخانه ای
تا من به دندان گرفته است
و نیمی دیگر
را چنان زوزه می کشد
که هزار گرگ گرسنه در من
چنگ می کشند
شعر دوم:
مسافر
وقتی که جاده تمام میشود
مسافر
واژه ایست بی مفهوم
برای تمامی مقصدهای جهان