ساعتم زنگ نزد
و گذاشت پشت میزهای کلاس دوم
عقربه ها را روی دایره ی کاغذی ثابت کنم
خانم سلیمی بخندد
و نسیمی آرام
تمام کاغذهای مضطربم را فوت کند.
ساعت زنگ نزد
من امروز برای نرفتن بودم
برای نزدیک تر نشدن
و ندیدن اینکه باز هم
مردانی بر سر هر کوچه آینه در دست گرفته اند
و روشنایی تیز حق را
در سیاهی چشم هام فرو می کنند
ساعتم امروز خاموش ماند
ولی وحشت چشم هایم هنوز
از شعله ی روزهای دور می سوزد
امروز
من برای نیامدن بودم
برای نشستن
و دانستن اینکه کاغذ تنها سرنوشت من است
که سال هاست
در قاب های مجلل تأکیدش می کنم
دروغ است که من بارانم
و قرار است
پشت شیشه های شهر از عشق بنویسم
من خودِ «نگفتن» ام
نهایتش بتوانم ابر باشم
آه بکشم
و با گوشه ی مقنعه ام
رد اشک های عینکم را پاک کنم
وقتش که شد
دوباره به دنیا بر می گردم
به روز، به آدم ها
و ساعتم را در لحظات زمینی تشویش
نوازش می کنم
وقتش که شد دوباره به دنیا بر می گردم
چشم هایم را می بندم و افتخاراتم را
برای بازیافت سرکوچه می گذارم
یک درخت
هنگام باور خشکی
برگ هایش را با دست خود
به زمین می اندازد